تحقیق احمد سميعي گیلانی (docx) 42 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 42 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
احمد سميعي گيلاني
شعر نو فارسي را، بهويژه طاعنان، رهآورد روشنفكراني دانستهاند كه از ادبيات غرب، بهخصوص ادبيات فرانسه متأثر بودند. اين اَنگ بيگانهبيني با واقعيتي قرين شد كه به ظاهر مؤيد آن بود. در حقيقت، نوپردازان و، در را‡س آنان، نيما عموماً با آثار شاعران فرانسوي، مستقيم يا از راه ترجمه، آشنايي داشتند. بهعلاوه، نخستين نشانههاي تجدد در شعرفارسي با نهضت مشروطيت پديدار گشت كه خود آن نيز ارمغان غرب شمرده ميشد و در دوراني آغاز شده بود كه روابط فرهنگي با غرب و بالاخص فرانسه، بهواسطه استادان خارجي دارالفنون و بر اثر مسافرت عدهاي از ايرانيان به اروپا براي تحصيلات عاليه وسعت يافته بود. در همين اوان بود كه جنبش ترجمه رونق گرفت و، در جنب نشرترجمه آثار داستاني، سرودههاي شاعران فرانسوي و آلماني نيز جسته گريخته در مطبوعات درج و منتشر ميشد.
بدين سان، قرايني در تأييد نظر آنان كه اصالت شعر نو فارسي را منكر بودند و براي آن در مرزوبوم خود خاستگاهي قايل نبودند و حتي آن را حركتي قهقرايي تلقي ميكردند وجود داشت.
اكنون اين پرسش پيش ميآيد كه اين قول تا چه حد پذيرفتني است و آيا صرف اين واقعيت كه توسعه روابط فارسيزبانان با غرب خواهناخواه، اگر نه در ايجاد، دست كم در تقويت و تشحيذ نهضت تجدد در ايران مؤثر بوده اصالت اين نهضت را نفي ميكند و آيا براي پذيرفتاري تأثير غرب زمينهاي مساعد در كشور ما وجود نداشته و اگر داشته - كه مسلماً داشته - اين زمينه چه بوده و چگونه پديد آمده است؟
براي پاسخ دادن به اين پرسش، ما، در اين مقام، درگير سوابق تاريخي نهضت تجدد، كه همه شئون حيات ملي را در بر ميگيرد، نميشويم و تنها به آنچه با تجدد ادبي، بالاخص با شعر نو، ربط پيدا ميكند ميپردازيم.
براي رسيدن به پاسخي روشن، لازم ميدانيم مسير تطور شعر فارسي را مرور كنيم و اميدواريم كه اين مرور، هر چند به غايت اجمالي، راه يا بهتر بگوييم راههايي را كه شعر فارسي از آغاز تا به امروز پيموده نشان دهد و ما را به اين نتيجه برساند كه شعر نو، اگر هم طريق جديدي اختيار كرده، از جهاتي - آنهم جهات اساسي - از عناصر پيشينهدار الهام گرفته است. اصولاً جريانهاي فكري و هنري، در عين تأثر از تحولات اقتصادي و اجتماعي و سياسي، روند مستقلخود را طي ميكنند. از اينرو، اگر بخواهيم براي شعر نو خاستگاهي اصيل و بومي سراغ بگيريم و راهي را كه برگزيده توجيه كنيم، از بازگشت به جريانه ادبي متقدم بر آن و، به عبارت سادهتر، از نظر افكندن به راههايي كه شعرسنتي پيموده ناگزيريم.
شعر كلاسيك فارسي در عصر سامانيان (قرن چهارم هجري) است كه هويت روشن و تشخص آشكار پيدا ميكند. در اين عصر است كه مجموعه سنن شعر عروضي فارسي مدون ميگردد. اوزان، قوالب، قافيهبندي، ترديف، مضامين، موضوعات، صنايع بديعي، نمادهاي شعر فارسي - جملگي، در اشعار نهچندان زيادي كه از آن عصر به جا مانده، شواهد متعدد و متنوع دارند. حماسه ملي ما نيز در همين اوان، به نثر و به نظم، تكوين يافته است. به روزگار دولت سامانيان، شعر فارسي از جهات گوناگون به مرحله پختگي ميرسد، شاعران بسياري ظهور ميكنند و در انواعمديحه، تغزل، حكمت و اندرز، رثاء، خمريه، افسانه و داستان در قالبهاي قصيده و مثنوي و قطعه و غزل و رباعي و حتي نوعي مسمط شعر ميسرايند. اينان را نه تنها پيشگامان و پيشاهنگان (طلايهداران) بلكه بنيانگذاران و پرورشدهندگان اركان شعر سنتي فارسي بايد شمرد.
يگانه مايهاي كه در اشعار شاعران عصر ساماني غايب و نامحسوس است مايه عرفاني است. بررسي وجه و دليلخالي بودن اشعار شاعران اين دوره از مايه عرفاني به تفحص و تحقيق مستقل نياز دارد و، در اين مقام، از اشاره به خود اين واقعيت فراتر نميتوان رفت. همينقدر ميتوان يادآور شد كه دولت آلسامان مقارن بوده است با اوجرونق مادي و معنوي و صلح و آرامش ماورالنهر. بخارا در اين برهه تاريخي از مراكز مهم و معتبر تمدن بهشمار ميرفت و به قول نظامي عروضي در چهار مقاله، در صميم دولت سامانيان، جهانآباد بود و ملك بيخصم و لشكر فرمانبردار و روزگار مساعد و بخت موافق.
در چنين فضايي، بس بعيد مينمايد كه مايههاي عرفاني به اشعار شاعراني راه يابد كه از حمايت اميران بهرهمند بودند و روزگار در امن و آرامش و رفاه ميگذراندند. باري، در اشعاري كه از اين دوره به يادگار مانده تنها در يك رباعي رودكي است كه بارقهاي از عرفان - حضور قلب در نماز - به چشم ميآيد:
روي به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز
ايزد ما وسوسه عاشقي
از تو پذيرد نپذيرد نماز
شعر عصر ساماني، هر چند با مايههاي عرفاني عجين نيست، حكيمانه و پرعمق است همهجا، در آن، متانت و وقار و اعتدال خردمندانه مشاهده ميشود. حتي در مدايح مبالغه راه ندارد. ممدوح به صفاتي ستايش ميشود كه در او هست. ميان مديحهسرا و ممدوح نوعي صميميت و عطوفت محسوس و مشهود است. ضمناً اشعار اين دوره به جرياني تعلق دارد كه، از حيث طرز بيان معاني، روشن و آسانياب است. در حقيقت، در شعر دوره ساماني، دو خصلت اساسي ميتوان سراغ گرفت: عمق عقلاني، سادگي زبان و روشني بيان. اين دو ويژگي است كه آن را هم مردمپسند ساخته است و هم فرزانهپسند. خواننده، حين خواندن آن، لذت قهري و ديمي ميبرد و به تعمق و تلاشفكري و مَدَدجويي از سوابق معلومات و كشف تلميحات مهجور و احياناً شرح و تفسير نياز ندارد.
در مقابل اين جريان، جريان ديگري سراغ داريم كه اشعار پيچيده و پرتكلف و فضلفروشانه يا پرابهام و حتي معمائيشاعراني چون انوري، نظامي گنجوي، خاقاني و همچنين اشعار سبك هندي به آن تعلق دارد. در اين مقام، حظ خواننده بيشتر محصول مايههاي خود او و توانائي اوست در كشف اشارات و فهم تكلفات شاعر. اشعار دسته اول آسانتر در سينهها ماندگار ميشوند و پارههايي از آنها چه بسا به صورت مَثَل ساير در ميآيند. حال آن كه اشعاردسته دوم تنها در ديوانها جا خوش ميكنند و بيشتر در بازار متنفننان متأدب خريدار دارند و صاحبان ذوقسليم، اگر قصد التذاذ هنري داشته باشند، كمتر به آنها گرايش پيدا ميكنند.
همين دو خصلت اساسي عمق و سادگي زبان و روشني بيان در شعر عرفاني ما مأوا گرفته است. نهايت آن كه اين عمق، به خلاف آنچه در اشعار عصر ساماني و سرودههاي ناصرخسرو وجود دارد، عقلاني نيست رازورانه است. دريافت سطحي معاني اين هر دو نوع - اشعار حكيمانه و اشعار عرفاني - در پرتو زبان ساده و بيان روشني كه دارند در دسترس عامه است؛ اما پيدا كردن همحسي و همدلي و همجاني يا شاعر مستلزم از سر گذراندن تجربههاي حكمي و عقلاني يا ذوقي و عرفاني است. از اين حيث، شعر عرفاني از دسترس دورتر و راهيافتن به حريم شاعر از خلال آن بس دشوارتر است.
در همين خصلت است كه شعر نو با شعر عرفاني قرابت مييابد. نهايت آنكه، در شعر نو، تجربه شاعرانه و زيباشناسانه ناب است كه به زباني به ظاهر ساده و بيپيرايه، با واژهها و تعبيرهاي به لحاظ زباني مأنوس بيان ميشود و، از اين جهت، مانند شعر عرفاني فريبنده است: خواننده عادي آن را ميخواند و به خيال خود ميفهمد و از آن لذت هم ميبرد؛ در حالي كه هنوز به حريم شاعر راه نيافته است.
براي آن كه تصوير شعر نو برجستگي و صراحت و تمايز قويتري پيدا كند، مقايسه آن با شعر عصر غزنوي، كه - هر چند وجوه اشتراكي با آن دارد - از جهات متعدد با آن در تباين است، خالي از فايده نيست.
ميدانيم كه، در عصر غزنوي، شعر درباري فايق بوده است - درباري نه تنها از اين جهت كه به دربار تعلق و به لطافت و ظرافت گرايش داشته بلكه هم از اين رو كه قرين اعتدال بوده است: نه جلوههاي شهواني در آن ميبينيم نه فضاي قدسي و روحاني و نه حتي آن عمق حكيمانه دوره ساماني. شاعر در صدد بازنمائي فرديت خود و بازسازيمصاديق مفرد نيست بلكه ميخواهد تصويري نمونهوار و انتزاعي و اجمالي به دست دهد. از شاعر توصيفعواطف و تجربههاي فردي به شيوه رمانتيكها انتظار نميرود. توقع بيان حالات دروني و اصيل و فردي از او نميتوان داشت. وصفهاي شاعر صوري و انتزاعي و غيرشخصي است. صورت حاكم بر ماده و گوياي چيزي است بيش از محتواي خود: رايحه شعري از آن شنيده ميشود. در حقيقت، شعريت كلمات است كه به سخن خصلت شاعرانه ميبخشد. اگر شاعر از تكرار مضامين خسته نميشود، از آن روست كه توجه او به سخنوري و بياناستادانه است كه ارزشي بالاتر از محتوا پيدا ميكند. تحول در جهت آوردن مضامين نو نيست. هنر شاعر در آن است كه همان مضامين سنتي را به طرزي نو درآورد. مضمون به ساده شدن و پيراستگي و هر چه بيشتر انتزاعي شدن گرايش دارد تا آنجا كه در بازنمون فسرده و منجمد و تنها از راه جفت شدن با مضامين ديگر بارور گردد. اصل قاعده و مواضعه و سنت است و تبعيت از آن حتمي است. شاعر به اراده خود اين انقياد را ميپذيرد تا استادي و مهارتخود را، در عين محدوديت، نشان دهد. همين قيدهاي دلپذير است كه، از طريق مشتركات، سبك دورهاي را شكل ميبخشد و آن را در دسترس فهم قرار ميدهد. نوآوري ماهرانه و مقبول بيشتر در تركيبها و آرايشهاي تازه مضمون سنتي است. از اين رو، يافتن منشأ مضمون دشوار است. تنها پرورش و گونهگوني مضمون واحد را ميتوان رديابي كرد. پروردن مضمون نيز، به واقع، آوردن تصاويري است كه براي همان ويژگيهاي ثابت شواهدي نو به دست دهند. تنگي دهان و ميان معشوق را عنصري در يك رباعي چنين وصف ميكند:
تا نَسرايي سخن دهانت نبوَد
تا نگشايي كمر ميانت نبوَد
تا از كمر و سخن نشانت نبوَد
سوگند خورم كه اين و اَنت نبوَد
و سعدي در دو بيت چنين:
علت آن است كه گاهي سخني ميگويد
ورنه معلوم نبودي كه دهاني دارد
حجت آن است كه وقتي كمري ميبندد
ورنه مفهوم نگشتي كه مياني دارد
كه، در آن، سعدي مضامين بيت اول رباعي عنصري را، با جا دادن در دو بيت، استقلال بخشيده و هم با تعدد افعال سخن را زندهتر و پوياتر ساخته است.
همين مضمون در حافظ با مايهاي فلسفي عجين ميگردد و به اين صورت در ميآيد:
بعد ازينم نبوَد شايبه در جوهر فرد
كه دهان تو در اين نكته خوش استدلاليست
در مقايسه اشعار اين دوره با سرودههاي شاعران نوپرداز با تباين آشكاري روبهرو ميشويم:
شاعر عصر غزنوي برونگراست، مهم براي او جلوههاست و او كاري به علل و اسباب ندارد؛ مقيد به سنت شعري است؛ نوآوريَش در بيان استادانه با حفظ مضامين است؛ در شعرش، صورت بر ماده فايق است، تصاوير شاعرانه در سرودهاش انتزاعي و غيرشخصي است؛ شعر، با مشتركات، در چارچوب سبك دورهاي محصور است؛ مخاطبانشاعر محدود و خود اهل ذوق و ادباند و با شاعر سنخيت فرهنگي دارند؛ فرديت زبان شاعر نسبتاً ضعيف است و با تعبيرات قالبي رنگ ميبازد.
در مقابل، شاعر نوپرداز درونگراست؛ سنتشكن است؛ نوآوريَش در بيان تجربههاي هنري و الهامات نو در قالب مضامين تازه است؛ در شعرش، صورت و ماده پيوند زنده و ارگانيك دارند؛ تصاوير از آن شاعر و آفريده اوست؛ شاعر استقلالجوست و از محدود ماندن در مكتبي معين رميدگي دارد؛ مخاطبان شاعر محفلي نيستند و شعرخواهان آن است كه حتي در فضاي محلي محدود نماند و در پهنه جهاني طنينافكن گردد و قرون و اعصار را درنوردد؛ شاعر در تلاش آن است كه زبان خاص خود را بيابد و با اين زبان كسب هويت كند.
اكنون اين سؤال به ذهن ميآيد كه آيا چنين ويژگيهايي در شعر نو اساساً تازگي دارد؟ پيش از پاسخ دادن به اين پرسش يا بهتر بگويم براي پاسخ دادن به اين پرسش، بگذار ببينيم نظريهپردازان شعر نو درباره خصايص آن چه گفتهاند.
ويژگيهايي كه نظريهپردازان براي شعر نو قايل شدهاند بيشتر خصلت كالبدشناسانه دارد و خصوصيات ذاتي و محتوائي آن را كمتر بيان ميكند. لذا، با اين رهيافت، درباره پيوند شعر نو و شعر سنتي يا سنت شعري چيزي گفته نميشود و اگر هم چيزي گفته ميشود منحرفكننده است.(1) جديترين و جمع و جورترين تحليلي كه در اين باب صورت گرفته شايد مقدمه خواندني محمد حقوقي بر شعر نو از آغاز تا امروز، 1301 - 1350 (مجموعه اشعار نو منتخب خود او همراه چند تفسير) باشد.
حقوقي، ضمن شرح ملاكهايي كه براي گزينش اشعار اختيار كرده، به ويژگيهايي اشاره دارد كه شعر نيمايي را از شعرسنتي متمايز ميسازد. اين ويژگيها ذيل عناوين كوتاه و بلندي مصرعها، عدم رعايت قراردادها، عدم سخنوري، نوع ابهام، نوع ساختمان جاي داده شده است. در اين ميان، حقوقي بر سر نوع ابهام درنگ بيشتري كرده و با بر شمردن عوامل آن، كوشيده است تا ميان نوع ابهام در شعر نو و در شعر سنتي فرق ماهوي نشان دهد. همچنين وي، ذيل بحث نوع ساختمان، براي شعر نو معماريي قايل شده كه شعر سنتي فاقد آن است.
از تمايزهايي كه حقوقي ميان شعر نو و شعر سنتي ارائه كرده آنچه به كالبدشناسي شعر - وزن و قالب - مربوط ميشود كاملاً پذيرفتني و روشنگر است؛ اما آنچه با جوهر شعر ربط پيدا ميكند قوياً محل تأمل است و ما بر سر همين مطلب است كه توضيحاتي را لازم ميشماريم. در حقيقت، اختلاف بر سر همين برداشت است كه ما را بر سر دوراهي قايل شدن گسستگي كامل شعر نو از سنت شعري جز از حيث ماده زباني يا پيوستگي آن با سنت شعري و ادامه حياتجهاتي از اين سنت در شعر نو قرار ميدهد.
فرقي كه حقوقي در مقوله ابهام ميان شعر نو و شعر سنتي قايل شده ناشي از آن به نظر ميرسد كه وي بيشتر به اشعار شاعراني چون خاقاني نظر دارد كه پيچيدگي و دشواريابي سخن آنان از وجود تلميحات و اشارات و استفاده از معلومات در شعر بر ميخيزد. از اين رو حقوقي به حق اين نوع ابهام را از ابهامي كه در ذات شعر نو وجود دارد متمايز ميداند.(2) اما، اگر به جاي شعر متكلفانه خاقاني، به غزليات شمس يا رباعيهاي خيام توجه كنيم، در آنها پرتو همان تجربههاي شعري و زيباشناسانه شاعران نوپرداز بيهمتاست و لازمه انس و الفت گرفتن با آنها سنخيت فكري و روحي پيدا كردن با شاعر و رخنه كردن به حريم اوست.
درباره نوع معماري و ساختمان شعر نيز، كه وجه تمايز شعر نو شمرده شده حرف هست؛ زيرا نظير همان ساختاستوار و محكم و همان معماري فني را در رباعيهاي خيام و غزليات حافظ و قطعات شعري دوره ساماني و حتي در قصايد عصر غزنوي - با تشبيب، تخلص به مدح، مدح، شريطه - ميتوان سراغ گرفت.
به نظر ما، شعر نو - اگر جوهر شعري آن ملاك گرفته شود - از جهت عمق و از اين نظر كه دريافت آن مستلزم نوعي همحسي و همدلي با شاعر و راهيافتن به حريم مكنونات اوست، دنباله شعر عرفاني است و از اين حيث كه، در انواعي از آن، مقصود شاعر صرفاً زيباييآفريني با كلمات است، دنباله بعضي از اشعار سعدي كه به شعر ناب و - صرف نظر از وزن - به نثر نزديك ميشود. از جهتي ديگر، يعني مضمونآفريني، شعر نو را دنباله اشعار سبك هندي ميتوان شمرد.
بدين سان، شعر نو همه ويژگيهاي ممتاز شعر فارسي - وزن عروضي در شعر نيمايي، عمق و احتواي بر تجربه بيهمتا و دردمند شاعر، سادگي زبان و روشني بيان، مضامين نو، معماري فرهيخته، تشخص زباني - را در خود جمع كرده است. در حقيقت، شعر نو، از ميان خصايصي كه شعر فارسي در هر مرحله از تطور يافته عناصري را اختيار كرده و خلاقانه پرورش داده است. از اين رو، بايد گفت كه شعر نو فارسي ريشه در همين مرزوبوم دارد و آنان كه درصدد بودهاند و هستند به آن عنوان عاريتي بدهند و اصالت آن را انكار كنند از جوهرش غافل ماندهاند. همچنين كساني كه خواستهاند و ميخواهند آن را تافتهاي جدا بافته و يكسره منفصل و مستقل از سابقه و سنت شعري ما جلوه دهند راهگزافه پيمودهاند.
معالوصف، از يك جهت، شعر نو بهويژه فراوردههاي متأخرتر آن از شعر سنتي فاصله ميگيرد و آن تفوق سبك فردي و تعمد شاعر در اجتناب از اندراج در سبك دورهاي است. در دوران طفوليت و نوجواني شعر نو، سبك دورهاي، در قالب شعر نيمايي، بر شاعران نوپرداز تحميل شد. هر چند، در اين زمينه، وجه اشتراك بيشتر جنبه صوري داشت و فاقد آن قوت بود كه بتواند بر ويژگيهاي سبكي شاعر سايه اندازد. در حقيقت اشعار نو شاعراني چون اخوان و شاملو و سهراب سپهري و فروغ، در همان مرحله آغازين يا در مراحل پختگي شاعري، هويت مستقل خود را نشان داد. باري، وجه اشتراكي كه در اشعار سنتي به سبكهاي دورهاي شكل ميداد، در شعر نو، رفتهرفته رنگ باخت بهگونهاي كه دوران پروردگي شاعر نوپرداز بيشتر با زبان مستقلي كه پس از سياهمشقها پيدا ميكرد مشخص و متمايز ميشد. اين پديده را حتي در اشعار سبك هندي، كه در آنها نوآوري دغدغه فكري شاعر شده بود، نميتوان سراغ گرفت و خود اصطلاح و عنوان سبك هندي شاهد اين معني است.
اين استقلال هويت و تشخص زباني شاعران نوپرداز تصنعي و، به اصطلاح، بربسته نبود بلكه طبيعي و بررسته بود. چون شعر نه مايه سرگرمي يا شأني از شئون زندگي معنوي شاعر بلكه تمام زندگي او شد و جوهر وجود شاعر در شعر او ريخته شد. شعر به سبيكه جوهر وجود شاعر تبديل گرديد. از اينرو، همان تمايز فردي موجود در ساحتوجودي شاعر در شعرش بازتاب و هويت شعري شعر به همين صورت تكوين يافت. در نتيجه، جو و اقليمشعري جانشين سبك دورهاي شد.از اين پس، آنچه به اشعار شاعران رنگ و بو و طعم واحد داد اشتراك در زبان و بيان نبود فضاي خاص شعري بود كه به تأثير تحولات اساسي و مسائل حياتي جامعه و جهان انساني قهراً پديد ميآمد.
شعر نو، با اين ويژگي، از جهت ديگري نيز، متمايز گشت. شعر سنتي، هر چند از نظر فهمپذيري در دسترس و آسانياب بود و به آساني با خواننده آشناي سنن شعري ارتباط برقرار ميكرد، به هر حال، محفلي شمرده ميشد. اين محفل يا دربار بود يا خانقاه و يا انجمن ادبي. اما شعر نو، در عين دشواريابي و غريبنمايي، با نوعي جهانشمولي universality قرين شد و آن فرصت را يافت كه از طريق رسانههاي گروهي با نفوس مليوني ارتباط برقرار كند و حتي مرزهاي ملي را در نوردد و عالمگير شود. بيهوده نيست كه ترجمه اين اشعار به زبانهاي ديگر در همان دوران پديد آمدن آنها رواج يافت.
اما اين وسعت دامنه نفوذپذيري شعر نو و قلمرو تخاطب آن به معني تنزل يافتن آن به سطح فرهنگي عامه نيست. هضم اثر هنري فرهنگ ميخواهد و اين جمهور مخاطباناند كه بايد خود را به سطح فرهنگي لازمه فهم معناي آن برسانند.
خوشبختانه نقد شعر به كمك مخاطبان ميشتابد و فاهمه آنان را براي درك شاعر پرورش ميدهد.
باري، نهايت فرديت شاعر مانع آن نيست كه شعر او جهان شمول باشد. زيرا از شعر او تپش زندگي بهگوش ميرسد. شعر نو بيان درد زمانه، درد انسان عصر ماست و هر شاعري ميكوشد تا احساس خاص خود را از اين درد بيان كند. بدينسان، فرديت شاعر، با خصلت جهانشمولي درد او عجين ميگردد و اين ادغام به ماده و صورت شعر او پيوند زنده و ارگانيك ميبخشد. شعر با حفظ فرديت ملي و با حفظ خصلت ملي جهاني ميگردد.
آري، والاترين دستآوردهاي شعر نو فارسي سزاوار آنند كه در ادبيات جهاني جايگاهي ممتاز احراز كنند.
پينوشتها:
1. مثلاً ضياءموحد شعر نو را دنباله قطعه در شعر سنتي شمرده و، در اين نظر، بيشتر به معماري و كالبدشناسي شعر نظر داشته است.
2. تعبير ابهام از حقوقي است كه به نظر ما، براي افاده مقصود او بهترين انتخاب نيست. در حقيقت، بيشتر از عمق شعر و رازشاعر و حريم اوست كه ذيل اين عنوان سخن ميرود
ابهام در شعر/ سيد محمود سجادي
ميبينيم كه امروزه بسياري از مردم از ابهام و مشكل بودن شعر بطور عموم، شعر نيمايي بطور خصوص و شعر سپيد بطور اخص شكايت ميكنند و گاه به طنز و تمسخر ميگويند: ما كه نفهميديم...المعني في بطن الشاعر! و خودشان را به اين شكل راحت ميكنند. اما بنظر من اين نفهميدن از نارسايي شعر نيست بل كه ناشي از غموض و پيچيدگي دنيايي است كه شاعر در صدد كشف آن است، و نيز معلول تنبلي خواننده شعر است. بايد بدانيم كه اصولا شعر، راحت الحلقوم نيست كه آن را در دهان بگذاريم، مز مزه كنيم و بي اين كه دندانش بزنيم قورتش داده و از هضم رابع و خامس بگذرانيم. بعضي از خوانندگان شعر توقعشان اين است كه وقتي از سر كار به خانه برميگردند، به همراه نوشيدن يك پياله چاي يا يك ليوان شربت بهار نارنج شعري هم بخوانند، دفع ملالي كرده و حالي و بعد هم قيلولهاي و خلاص... كه البته اين مهم"از عهده شعر و شاعر برنميآيد، چرا كه شعر برخاسته از مواجهه شاعر است با دنياي اسرارآميز و پيچيده تو در توي اعجابانگيزي كه با همه عمق و وسعت و بغرنجيهايش او را محاط كرده. شعر منبعث است از تفكر زيباگرايانه شاعر، از احساس انديشمند و خردگراي او... از ذهنيات و پردههاي در هم پيچيده عواطف او، از جامعهاي كه با همه رنجها و شاديها و مشكلاتش در آن ميزيد. شعر شاعر واقعي مخدر نيست، آرامش بخش نيست، در رديف قهوه و قليان و مكيفات ديگر قرار نميگيرد و با حال و بال ميانهاي ندارد. شعر او فريادي بيدارگر و آگاه ساز است بي اين كه شعار بدهد. يك تابلوي چشمنواز نقاشي است بي اين كه هر چيز را بطور انتزاعي درست بر سر جاي خود نشان داده باشد. شعر امروز خواننده را به فكر واميدارد. به او لذت ميدهد اما نه لذتي سطحي، زودگذر، بيارزش، مبتذل و به ياد نماندني بل لذتي منتج از برخورد و مواجهه با دغدغهها و دلشورههاي انسان هوشمند معاصر... فردريك ويلهلم نيچه فيلسوف و شاعر بزرگ آلماني در كتاب چنين گفت زرتشت خود در عبارتي كوتاه و رسا ميگويد: بيزارم از آن كه به كاهلي بخواند... پس خواننده شعر بايد مجهز به وسايل استدراك تيزهوشانه و هوش وقاد پر ادراك باشد. بايد با شاعرانگي شاعر شريك باشد و خود را در لحظاتي بگذارد كه شاعر در دنياي پر راز و رمز خلق شعر قرار گرفته. خواننده شعر با خواننده هر اثر علمي و حتي هنري و ادبي ديگر فرق دارد. خواننده شعر شريك شاعر بلكه عقل مجرد اوست. معمولا شاعران براي سرودن شعر، يك طرح از پيشآمادهاي ندارند. تلنگر اول را كه يك نيروي مرموز ناشناس به تماميت وجودي شاعر ميزند، بارقه اسرارآميز اوليه كه در دالانها و دهليزها و تالارهاي تو در توي روح شاعر فروزان ميشود، آن نگاه جذاب دلرباي دعوت كننده، آن آهنگ راز و رمزآميز اغواگر يا آگاهي بخش، آن شعور نبوت آن بعثت و بيداري، آنچه كه الهامش مينامند، آن انگيزه پر نيروي شاعري كه با درون و ما فيالضمير شاعر خود را مينماياند بي آن كه خود بخواهد به طرف حقيقت شعر ــ كه در هالهيي از شگفتي و غربت است ــ كشيده ميشود. شاعر نميداند به كجا ميرود و مقصدش كجاست: رشتهاي بر گردنم افكنده دوست ميكشد آن جا كه خاطرخواه اوست او نويسنده مقاله يا تهيهكننده گزارشي نيست كه بخواهد مطالب مورد نظرش را براي مخاطب يا مخاطبين خود كه علاقه و علائق خاصي نيز دارند بيان كند. حتي در ابتدا ممكن است هدف بخصوصي هم نداشته باشد و از تم و موضوع شعر خود هم بياطلاع باشد. اصلا شعر شاعر موضوع ندارد مگر شعرهايي كه با هدف خاص و در بيان موضوع خاصي سروده ميشوند كه در اين صورت با ماهيت شاعرانه در تعارضند و شعري كه همه چيز آن از قبل معلوم باشد به ضرس قاطع ديگر شعر نيست. شعري كه تمام عناصر و اجزا متشكله آن از قبل آشكار و عريان باشد و از روي برنامه حركت بكند ممكن است نظم محكم و استواري باشد اما شعر دلپذير و جذابي نخواهد بود. شاعر به دنبال شعر خود حركت ميكند و اين شتر نجيب او را به خانه امن و آسوده و نازنينش خواهد برد. شاعر مردي يا زني متحير در سرزمين ناگهانها است. آليسي معصوم و كنجكاو كه به ديار ناشناس شگفتيها ــ بي اين كه خود بخواهد ــ وارد شده. شاعر در يك طرفهالعين خود را در عرصهاي، ميداني، زميني، جنگلي، دشت و دياري و سرزميني ميبيند كه با آن ناآشناست گويي خواب ميبيند يا در خواب راه ميرود. همه چيز برايش از دنياي شيرين يك رو يا يا فضاي دهشتبار يك كابوس حكايت ميكند. شاعر در انبوهي از واژهها و رو در رو با اين جاذبه و جادوي پيدا و ناپيدا با رشتههايي رنگين و دلفريب اما نامرئي به جهان بلورين پرشور سحرآميزي قدم ميگذارد. او ميدود، ميرود، سينه مال خود را به جلو و جلوتر ميكشاند و نهايتا به نقطهاي كه هرگز آن را از قبل نديده اما به طور جبلي برايش آشناست ميرساند. بديهيست كه در اين سير و سياحت شگفتانگيز و در اين مسير پرماجرا، در اين سرزمين عجايب با چيزهايي برخورد ميكند كه تحير و بهت دائم التزايدش به شعر منتهي ميگردد. مولانا در ديوان شمس ميفرمايد: من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر من ناتوان ز گفتن و خلق از شنيدنش به گمانم اين جمله از پل والري شاعر پرآوازه فرانسوي است كه ... اگر كسي از من بپرسد كه در فلان شعر چه چيزي را ميخواستهام بگويم، جوابم اين است كه من هرگز نخواستهام چيزي بگويم. در واقع اين نيت ساختن بوده است كه آن چه را من گفتهام خواسته است.... نبايد از شاعر توقع داشت كه معلم اخلاق باشد، كه مصلح اجتماعي باشد، موعظهگري خبير و جامعهشناسي بصير باشد يا حتي دانشمند و مورخي توانا، سياستمداري قهار و كهنهكار و يا نطاقي آتش دهن. از شاعر بايد خواست كه فقط شاعر باشد، تازه او به خواست ما هم كاري ندارد. او حرف خودش را ميزند و كار خودش را ميكند و خواست ما براي او مهم و سازنده نيست. هيچ پرندهاي حتي سهرهاي دستآموز اگر خود نخواهد براي هيچكس نخواهد خواند. شاعر شاعر است چه ما از او بخواهيم شاعر باشد چه نخواهيم، حتي اگر از او بخواهيم شاعر نباشد باز كاري از دستمان برنميآيد. چشمه طبق يك حكم طبيعي ميجوشد و آب زلال و شيرين خود را نثار و ايثار ميكند و هيچ كس قادر نيست او را از اين كار و خلاقيت باز دارد. قانون شعر و شاعري هم مانند نواميس طبيعت است، راه خودشان را ميروند و به ساز هيچ تنابندهاي نميرقصند. وقتي حافظ بزرگ با نوعي استغنا طبع كه بوي تشكيكي كلامي از آن ميآيد يا حمل بر كبريايي ميشود كه نام واقعي آن خودشناسي از ديدگاه اوست ميفرمايد: من اگر خارم اگر گل چمنآرايي هست كه از آن دست كه ميپروردم ميرويم به گمان من مسئله معروف جبر و اختيار را مطرح نكرده يا لااقل مقصودش به آن محدود و منحصر نميشود بلكه موضوع شعر و محتوا و بيان آن را مطرح نموده. اي بسا به كساني كه به شعر او ايرادهايي داشته يا پيشنهادهاي به اصطلاح سازندهاي مطرح كردهاند معترضانه فهمانده است كه من شعر خودم را ميگويم و اين شعر از دنيايي برميخيزد كه شما از آن غافليد يا راه به آن سراپرده نداريد. همان اعتراضي كه معمولا شاعران و نويسندگان بزرگ و مستقل ديگر از منتقدين داشتهاند. عمان ساماني شاعر خيلي بزرگ و دست اولي نيست اما شعر معروف زيبايي دارد كه در يك بيت آن ميگويد: كيست اين پنهان مرا در جان و تن كز زبان من هميگويد سخن كه فيالحقيقه صورت ديگري از اين بيت حافظ است: در اندرون من خسته دل ندانم كيست كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست من شاعر با من هر كس ديگر متفاوت است. در زندگي روزمره يك مرد يا زن عادي است ولي در لحظات سرايش شعر به دنيايي پا مينهد يا پايش كشيده ميشود كه مخصوص خود اوست و احدي از شرايط و احوال آن دنيا خبر ندارد. گاه ديدهايم از شعر سرايندهاي تفسيرها و تا ويلهاي مختلف و جور واجور و عجيب و غريب ميشود. تفسير و تا ويلهايي كه خوب ميدانيم با حقيقت و جوهره شعر او فرسنگها فاصله دارد. او هرگز بيان مطلب مورد نظر آنها را وجهه همت خود قرار نداده و حتي مطلقا به آن فكر نكرده است و به فرموده مولانا: هر كسي از ظن خود شد يار من از درون من نجست اسرار من آنان برداشتهاي شخصي خود را به او و شعرش نسبت ميدهند و اين جفايي است و جفايي مضاعف است كه به شاعر روا ميدارند. افلاطون ميگويد: خود شاعر از كلام خويش كمتر چيز ميفهمد تا ديگران شايد اين بدين جهت باشد كه درك شاعر از درك خواننده و هر انسان ديگري متمايز است. شعر شاعر اثر انگشت اوست، هويت اوست، شناسنامه اوست و طبعا به خودش اختصاص دارد و هر گونه استدراك و مكاشفهاي مقرون به واقعيت نخواهد بود.ما اينك در دنيايي و در زماني زندگي ميكنيم كه شعرمان نميتواند به مفاهيمي ساده، اخلاقي و از مقوله پند و اندرز و تعاليم زاهدانه يا حتي دستورالعملهاي كوبنده و پرخاشگرانه بپردازد، شعر محصول آگاهيهاي بسيط هنرمندانه شاعر است. آگاهي از دنيايي كه با همه عظمتش تنها مال شاعر است و امتزاج اين دنياي وسيع بغرنج بيروني با دنياي وسيعتر و بغرنجتر دروني خودش. شاعر از ميان تالارها، دهليزها، آركها، لاييها، گذرگاههاي حلزوني و تونلهاي پايانناپذير تو در توي دوار ميگذرد. فرياد ميزند و پژواك فريادش را بر صفحه سپيد كاغذ ميكشاند. چگونه ميتوان انتظار داشت كسي كه در ميان اين كائنات و مكنونات، اين پيچيدگي و تو در توييها سيري بيامان داشته بياني ساده و مشاهداتي ملموس و آرامش بخش داشته باشد. بقول فروغ فرخزاد: من از كجا ميآيم كه چنين به بوي شب آغشتهام شعر محصول زمان و مكان است. سروده شاعر قرن 18 فرانسوي با شعر سراينده قرن بيستم ايراني يا عرب يا حتي امريكايي و سوئدي فرق ميكند. تفاوت شعر به تفاوت انسانها بستگي دارد و تغيير لحظات. اما با اين وجود بسياري شعرها شعر روزند و بعضي ديگر شعر هميشه. سن ژان پرس شاعر بلند پايه فرانسوي ميگويد: اگر از تاري و ابهام شعر شكوه كنند، اين صفت در ذات خاص آن كه روشني بخشيدن است وجود ندارد. اين تاري در كار شبي است كه شعر وظيفه كشفش را دارد. ميناليم كه شعر مشكل است، مبهم است، آن را نميفهميم و اي بسا كه شعر را به گوشهاي پرت كرده و بگوييم: مزخرف گفته اما غافل هستيم چه بسا بسياري از جلوههاي زيبايي شعر در همان ابهام و دست نيافتني بودن مقصود و معناي آن نهفته باشد. صدها كلام روزمره را به آساني ميفهميم كه براي ما سودمندند يا درك ما را از زندگي و يا رابطه ما را با اطراف تسهيل ميكنند ولي شعر نيستند. گفتگوهاي روزمره ما با يكديگر از كلمات تشكيل ميشوند. شعر هم از كلمات بوجود ميآيد اما هيچ ارتباطي بين آنها وجود ندارد. صداي زنگ در ما را به سوي در ميكشاند تا آن را باز كنيم. صداي زنگ تلفن ما را به طرف تلفن جذب ميكند تا به طرفمان پاسخ دهيم. اين صداها صداهايي رسا و سودمندند اما بار هنري ندارند ولي يك هارموني دلپذير، يك ملودي، حتي يك زخمه، يك ضرباهنگ موسيقي ما را به وجد ميآورد، ما را غمگين ميكند، درون ما را متحول ميسازد. سود مادي هم برايمان ندارد و بدنبال معني و مفهوم و مقصد و مرادش هم نيستيم. پس هميشه سودمندي و سهلالتناول بودن كلام نميتواند زيبا باشد. استاد پرويز ناتل خانلري ميفرمودند: ميتوان در كاسه سر يك مجسمه زيبا كه مثلا ميكل آنژ آن را ساخته و پرداخته آب نوشيد اما او براي آب نوشيدن ما اين كار را نكرده... (نقل به مضمون) سودمندي با هنر ارتباط ارگانيك ندارد. ما از آهنگي كه يك اركستر سنفونيك يا فيلارمونيك مينوازد لذت ميبريم يا ميتوانيم لذت ببريم ولي براي ما سودي در بر ندارد. شايد هم معني كمپوزيسيون و مقصود كمپوزيتور را درك نكنيم اما همانطور كه گفتم از آن لذت ميبريم. چه كسي ميتواند منكر جذابيتهاي بيتاب كننده سنفونيهاي اشتراوس، چايكوفسكي و آثار بتهوون و شوبرت و هندل و شومان و موتستارت و كمپوزيتورها و نوازندگان بزرگ ديگر جهان باشد. اما اين سنفونيها و اين كمپوزيسيونها و اين آثار چه ميگويند؟ چه هدفي دارند؟ چه مطلبي را بيان ميكنند؟ چه شعاري ميدهند؟ چه درسي را به شنوندگان خود ميآموزانند؟ فيالحقيقه هيچ! تابلوهاي بسيار پرارزش نقاشان عظيمالشا ن عالم چون ون گوگ. گوگن. سزان. كمالالملك، رامبراند و ديگران و ديگران هزاران زيبايي را در خود جا داده و به اندرون بيننده با ذوق خود منتقل ميسازند اما هيچ سودي براي آنها در بر ندارند. پس مقوله سودمندي از مقوله زيبايي جداست. شعارهايي از قبيل رسالت هنرمندان در حقيقت تلاشي ناموفق است براي كشاندن هنر به وادي علم. مقولههايي كه ميدانيم به طور ماهوي از هم جدايند. اگر رسالتهاي اجتماعي و سياسي ميتوانست سازنده و تعيينكننده باشد پس قاعدتا بهترين هنرمندان بايد از بلوك شرق يا از كشورهاي پيرو مكاتب سياسي مشهور جهان باشند كه ميدانيم چنين نيست. اگر فقر و نداري موجد هنر است ــ همچنانكه گاه در شرح حالات شاعر، نويسنده يا هر هنرمند برخاسته از ميان فقر و فاقهاي مينويسد ــ تمام شاعران و نويسندگان و هنرمندان از كشورهاي فقير آفريقايي و اروپايي برمي خاستند و حال آن كه ميدانيم چنين نيست. بسيار اتفاق ميافتد كه شعر در ورطه توضيح و تشريح منتقدان و مفسران و اديبان و شارحان مثله ميشود و زيباييهاي خود را بالكل از دست ميدهد. جوهره والايي كه در ذات شعر مستتر است در همان استتار و اختفا خود شكل ميگيرد و زندگي ميكند. شايد بميرد و شايد از دست ما بگريزد ريشه گياه در خاك پنهان شده است. اگر آن را بيرون بكشيم گياه ميميرد. اگر بخواهيم معاني و مفاهيم شعر را با برداشتهاي خودمان پيدا بكنيم و آن را از پرده اختفا و استتار و ابهام بيرون آوريم ريشههاي آن گياه زيباي بالنده چشمنواز جانبخش را بيرون كشيدهايم. ما با شعر رابطه برقرار ميكنيم، با آن رفيق ميشويم، از آن لذت ميبريم و آن ارتباط رفاقتآميز و لذت دروني توصيفناپذير منبعث از ذات پر راز و رمز و پوشيده و پنهان شعر است، چرا همه در فكر اين هستيم كه دريچهها را بگشاييم ببينيم آن پشت چه خبر است؟ بايد بدانيم شعر، جدول كلمات متقاطع نيست كه قلم بدست گرفته و حلش كنيم. هر راز و رمزي زيباست. هر چه در پشت هالهاي از ابهام و در ورا مهمي از استتار و اختفا باشد شگفت و باشكوه است. اين همه شارحين شعر حافظ، حافظشناسان، استادان حافظپژوه كوشيدهاند اشعار آن بزرگمرد را براي ما حلاجي كنند به گمان من از اين كار طرفي نبستهاند و چيزي بر شعر حافظ نيفزودهاند و فيالحقيقه آب در هاون كوبيده و باد پيمودهاند چرا كه ارزش شعر حافظ به جهان اندروني آن وابسته است. خواننده عادي هم شعر حافظ را ميخواند و از آن لذت ميبرد هر چند كه نداند حافظ در اين بيت چه گفته يا در آن بيت چه مقصودي را دنبال ميكرده. وقتي كه تمام جزئيات شعر برايمان روشن شد يا خيال كرديم كه روشن شده، شعر چون معمايي حل شده جاذبهاش را از دست ميدهد. آسيب ميبيند به جهان پيش با افتادگيها و اشيا تاريخ مصرفدار ميپيوندد. تفسير شعر آن را از هنر به ورطه ادبيات ميكشاند در حالي كه شعر ذاتا متعلق به هنر است و منتجه امتزاج دلپذير هنر موسيقي. هنر بالمال و علي الاطلاق مبهم است. وقتي ميكوشيم آن را بفهميم يا بفهمانيم با دستهاي خود شخصيت و هويتش را چون گلدان كريستال ظريفي در هم ميشكنيم. آن را از مسند هنر و هنري بودن فرو انداخته و بر بورياي خشن و مندرس دانش و ادب سرنگونش ميكنيم. ادبيات در مجموع يك دانش و شاخهاي از علم است ولي شعر جويباري زلال و جوشنده از چشمهسار هنر. حافظ يك هنرمند بزرگ است. يك شاعر تكرار نشدني. آن گاه كه شعري ميسروده هرگز به اين فكر نبوده است كه مثلا سودي ترك يا علامه قزويني ايراني يا پرفسور آربري انگليسي بر آن شرح و تفسير بنويسند. هرگز به اين موضوع نينديشيده كه 800 سال بعد در دانشكدههاي ادبيات شعر او را مورد تجزيه و تحليل قرار داده و ريزهكاريهاي آن را بررسي ميكنند. او نخواسته شعر مشكل بگويد. او فقط خواسته شعر بگويد. اگر ما آن را درك نميكنيم بقول معروف مشكل خودمان است و بقول مولانا مردم اندر حسرت فهم درست شايد شعر حافظ يا سعدي يا مولانا يا نيما در حوزه تحقيق و تقسيمبنديهاي كتابدارانه در قفسه ادبيات باشد اما از نظر جوهر شعر و حقيقت شاعري در رديف هنر قرار ميگيرد و هنر عليالاصول تفسيرناپذير است. هنر با زيبايي ارتباط دارد ولي علم و به تبع آن ادبيات با درستي. هر چقدر كه به عمق طبيعت نزديكتر ميشويم با ابهام بيشتر مواجه و رو درروييم. عمق جنگل مبهم است، مبهم و زيبا. ژرفا و دوردست دريا مبهم است، مبهم و زيبا. بيابان و كوه و دشت و دره و همه عناصر ديگر طبيعي وقتي عميقتر و دستنيافتنيترند زيباتر و جذابتر و دلنشينترند. راز زيبايي ــ به معني واقعي آن ــ در دوردست بودن و ناشناس بودن و مبهم بودن آن است.
منبع:مجله شعر
سيد علي صالحي :شعر " نيما " غنيمت زبان فارسي است
تهران- خبرگزاري كار ايرانمريم آموسا خبرنگار گروه فرهنگ و انديشه ايلنا« شعر" نيما "هرگز به آخر نمي رسد ، شعر نيمايي و دوران آن تمام شده است, اما شعر نيما غنيمت زبان فارسي است و هنوز هم هيچ شاعري نتوانسته است شعري با قدرت و عظمت شعر " ري را " نيما خلق كند. » left0
" سيد علي صالحي " ، شاعر معاصر ، در گفت و گويي با خبرنگار گروه فرهنگ و انديشه ايلنا ، چگونگي ، چرايي و نحوه آفرينش و بيان شعر نيما را تشريح نموده است . او ، كه اگر چه به گفته خودش ، زماني " خلعلي " ميپنداشتندش ، اما اكنون ، باز هم به گفته اش ، در آن حد ماندگار شده است كه مشتاقان در پياش دوانند و ...اين گفت و گو را بخوانيد :گاه حتي اهل قلم حرفهاي ، از سه عنوان شعر نو , شعر نيمايي و شعر امروز به يك تعبير ياد مي كنند , نظر شما همين است؟ نخستين بار است كه چنين پرسش ظريفي مطرح مي شود , دو سال پيش هم به اين تفاوت ضمني و كمرنگ اشاره داشتم ، فرهنگ كلي گويي آفت آزار دهنده اي است كه بيشتر دست پخت اساتيد تنبل است ؛ مثل خود واژه توهين آميز " اساتيد " كه از اساس غلط است. استادهاي تنبل نمي خواهند ، از آشپزخانه " كلان روايت " بيرون بيايند . حتي در سخنراني ها ديده و شنيده ام كه اين سه عنوان را به يك معنا مي آورند . شعر امروزه ؟ غزل حافظ هنوز هم شعر امروز است ؛ و كوه كوه شعر نو خوانده ايم كه ابدا شعر امروز به شمار نرفته و نميرود وكهنه تر از شعر" ابومزقل ابن حاجب" است , شعر نيمايي هم يعني همان كلام موزوني كه در حجم اوزان نيمايي زاده مي شود , اما " شعر نو " باز هم كليتي است كه چندين جريان , موج و جنبش شعري را از نيما تا امروز در بر مي گيرد , همچنين شاعران مستقل از جريان ها هم متعلق به همين معنايند ، "شعر نيمايي"،" سپيد "،" شاملويي"، "حجم" ," موج نو" ," موج ناب" , و" شعر گفتار" , همچنان " نو" ناميده مي شوند البته اين نكات بسيار پيش پا افتاده است. منظور نيما از " شعر نو" چه بود؟ در آن زمان , يعني گشودن جبههاي در برابر شعر كلاسيك , يعني عبور از صورت و سيرت شعر كهن , وداع با اوزان عروضي و توزين مضاعف مصاديع , و همچنين تغيير مسير اشباع شده سوبژه و ابژه .بحران شعر معاصر از كجا شروع مي شود, سر چشمهاش كجاست؟ به اتفاقي به نام بحران در شعر و بحران شعر اعتقادي ندارم . شعر فارسي در طول حيات طولاني خود , دور به دور , يا شكوفايي را طي كره يا ركود و اشباع شدگي را . نمي توانم ، از دوره هاي ركود و اشباع شدگي به نام بحران ياد كنم , ركود و اشباع شدگي ادواري , در واقع دوران دورخيز كردن شعر براي رسيدن به افق و گستره تازه تري است . مثلا در اواخر دهه 50 تا اوايل دهه60 , شعر شاملويي و زبان فاخر و فخيم آرام آرام دچار ضربه شدن و نوعي اشباع گريز ناپذير شدكه البته در اواسط دهه 60 , اين ركود به حاشيه رفت و جريانهاي تازه تري عرصه را در مقام يك امكان غالب و فراگير به دست گرفت.جريان غالب اين دو دهه در شعر ما , با نام جنبش شعر گفتار مطرح شده است . آيا اين جنبش نيز از پيشنهادات نيما بوده است؟رسيدن به زبان طبيعي , در شعر , پيشنهاد نيماست . اين زبان طبيعي , همين شعر گفتار است. چرا شعر نيمايي به مفهوم رعايت تمام اسلوبهاي شعري نيما , از تاثير بيرون رفته و خاصه بعد از اخوان ثالث , ديگر هوا خواهي و مخاطبي ندارد؟در اين 30 سال اخير بنا به آمار رشد جامعه بشري در تمام حوزه ها , به ويژه حوزه علوم , برابر با تحول در 3 هزار سال گذشته است . روزگار ما روز گار شتاب است . حدود 46 سال از آخرين سروده نيما مي گذرد , كم نيست ! اين حدودا نيم قرن يك طرف , و از رودكي تا نيما هم يك طرف , نيما اگر امروز ناگهان از خواب7 هزار ساله برخيزد و حتي موفق ترين و خلاقترين شعرهاي اين دهه را بخواند , از شدت عصبانيت , دوباره به همان غزل و قصيده باز مي گردد . در حالي كه اتفاقي نيفتاده است و تنها آرزوهاي محال آن پيرمرد محقق شده است ، پيشنهادات خود او راه تكامل را پيش گرفته است. آيا شعر نيما به آخر رسيده است؟ شعر آن عزيز نابغه هرگز به آخر نمي رسد ، شعر نيمايي و دوران آن بله ! تمام شده است , اما شعر نيما غنيمت زبان فارسي است . هنوز هم هيچ شاعري نتوانسته است ، شعري با قدرت و عظمت شعر " ري را " نيما خلق كند.اگر نيما زنده مي ماند , دو دهه ديگر بيشتر عمر مي كرد , آيا مي توانست مثلا شعر سپيد را تحمل كند و يا بپذيرد ؟با رجوع به يادداشت هاي نيما , به نظر نمي رسد كه آدمي اهل جمود و تكرار باشد , او قدرت عبور از خود را داشت . زمان شكني ، چون نيما اگر چه عنايتي به شعر نوپاي سپيد نداشت ، اما كيمياي زمان به اضافه نبوغ فردي گاه معجزه مي آفريند. مولفههاي شعر نيمايي چقدر در دوران اوليه شاعري شما تجلي پيدا كرده بود؟ كارم را در نوجواني با شعر كلاسيك شروع كردم , اما خيلي سريع" فروغ" , و بعد" شاملو" را شناختم , با اين حال ، آن ريتم ذهني و ضرباهنگ دروني شده , راهم را به سوي سر منزل "نيما " هدايت كرد , و چه كوتاه از آن ساخت بريدم , و راه نخست خود يعني " موج ناب" را يافتم , و اوايل دهه60 ، هم كه خود آغاز جنبش شعر گفتار بود. چرا روي شعر نيمايي توقف نكرديد ؟مطبوعات دهه پنجاه- خاصه نيمه نخست آن - هنوز هم اردوگاه شعر نيمايي بود , هنوز بحث بي سوادانه و نبرد كهنه و نو ادامه داشت. سال 1351 در شب شعري در مسجد سليمان شعري نيمايي با عنوان " شبان " خواندم كه مورد استقبال قرار گرفت , اما سال 1353 به اين نوع تجارب شك كردم . در جمع دوستان يك بار گفتم " وزن آشكار خيلي لوس است " دوستي گفت : نظر شاملو هم همين است . واقعا تا آن لحظه جملهاي با اين مضمون از شاملو نخوانده بودم , اما شعرش مصداق همين اراده بود. شما به عنوان شاعري تاثير گذار , كي از جنبش خود يعني شعر گفتار عبور خواهيد كرد ؟در دهه اخير ديدم كه " عبور از خود" خيلي " مد " شده است. چه اشتباه خطرناكي , آن هم براي شاعران جا افتاده ، اين عبور از خود نيست , بلكه به تبع ديگران فرار از خود است . موج ها مي آيند و مي روند , اما جنبش " شعر " با آن رگه هاي درخشان گفتاري در شعر ما از اعصار دور تا امروز اتفاقي تفنني و يا نوعي اتود زدن كلامي نيست كه به ورزيدني فصلي قناعت كند ، اين كشف ادامه دارد ؛ و به جاي فرار از خود , تكامل خويش را پي خواهي گرفت . به نظر مي رسد دو سه شاعركه از خود فراركرده بودند, دارند سرجاي سابق خود باز مي گردند . با يك مقايسه ساده بين شعر دو دهه اخير با دهه هاي پيشين تاثير شعر گفتار , چه در تقطيع و سطربندي و تدوين صورت شعر و چه در روح زباني آن , كاملا آشكار مي شود , اين نكته بر هيچ محقق و منتقد با انصافي پوشيده نيست . آيا خود شما در آغاز اعلام اين جنبش چنين دستاوردهايي را حدس مي زديد ؟ كاملا برگذشته وآينده اين اتفاق اشراف داشتم , چون همان زمان كه تقطيع و تدوين هموار شعر سپيد گفتار را اعلام كردم , نامه ها و نقدهاي تندي دريافت كردم . اما صبوري , صبوري و ايمان به راه خود و كار و كارو كار حقيقت نهايي را ثابت كرد. پايان پيامسخن گفتن از عناصر معنوي شعر، بدون ورود در دانشهايي ديگر نظير فلسفه، جامعه شناسي و حكمت عملي، دشوار است. ما را سرِ بحثي دراز دامن در اين مقوله نيست و نمي تواند باشد. در اين مجموعه آموزشي فقط مي توانيم از شيوه هايي سخن بگوييم كه شاعر با اختيار آنها، مي تواند در انتقال بهتر درونمايه معنوي سخن خويش، موفّق باشد. زبان، در كاركرد عادي خودش فقط وسيله تفهيم و تفاهم است، يعني گوينده با بيان جمله هايي، مي كوشد شنونده را از معنايي آگاه كند و نه بيشتر. اين حالت عادي بيان، براي هنگامي است كه گوينده، موضع گيري عاطفي ويژه اي ندارد و يا حداقل بر سر آن نيست كه به شكلي خاص، بر ديگران اثر بگذارد. در اين حالت، البته نيازي به تمايزبخشي بيان هم احساس نمي شود. از آن هنگام كه حالت معنوي گوينده، بر سخن او اثر بگذارد و شنونده نيز چنين دريابد كه گوينده تأكيدي بر انتقال اين حالت دارد، ما وارد قلمرو شعر مي شويم. اين جاست كه ابزارهاي تمايزبخشي مثل خيال، كارهاي زباني، موسيقي و امثال اينها به كار مي افتند و به انتقال هر چه بهترِ معنايي كه مورد نظر شاعر است، كمك مي كنند. به بيان ساده تر، در ديدگاه ما، انسان گاه در حالت ويژه اي قرار مي گيرد و حسي دارد كه به نظر مي رسد با بيان عادي، نمي توان به تمام و كمال انتقالش داد. او مي تواند با سخن عادي، ديگران را از حالت خودش مطّلع كند ولي به صرف اطّلاع قانع نيست و مي خواهد آنان را نيز در آن حالت قرار دهد يا لااقل كاري كند كه در برابر آن اطّلاع، واكنش نشان دهند. حالا چون يك تأثيرگذاري فوقالعاده لازم است، بناچار بياني فوقالعاده نيز لازم مي شود كه همين بيان شاعرانه است. با اين ديدگاه، بيان شاعرانه، وسيله اي است براي انتقال مفاهيم شاعرانه و اگر چنين مفاهيمي در كار نباشند، شاعر توان خودش را بيهوده صرف كلنجار رفتن با خيال و زبان و موسيقي كرده است. در مقابل، ديدگاهي ديگر نيز وجود دارد كه مي گويد شعر، در قدم اوّل يك اثر كلامي زيباست و همين زيبايي، خود هدف نهايي اين هنر است. در اين ديدگاه، كار شاعر فقط از اين ناحيه اهميت دارد كه به ايجاد يك اثر هنري زيبا منتهي شده است و انتقال معاني برتر نمي تواند وظيفه اي براي شعر قلمداد شود. ملاحظه مي كنيد كه ما وارد جدال "هنر براي هنر" يا "هنر براي مكتب" شده ايم، جدالي كه از دير باز وجود داشته و تا كنون نيز پايان نيافته، هر چند در طول تاريخ، بارها رنگ عوض كرده است. ما را سر چند و چون در اين بحثِ دراز دامن نيست و فقط يادآور مي شويم كه تجربه شعري ديروز و امروز ما ـ و بلكه ديگر ملل و طوايف ـ نشان مي دهد كه تعالي شعر، بيشتر به معنا بر مي گردد تا صورت ظاهري و شاعراني توانسته اند نام خويش را در تاريخ ثبت كنند كه برتري كلام را در سايه برتري معنا ايجاد كرده اند. مخاطبان شعر نيز بيشتر به سراغ اثري رفته اند كه آن را انيس روح و همدم حالات عاطفي خويش مي يافته و مي توانسته اند با آن اثر بين حالات معنوي خويش و سراينده شعر، پل بزنند; پلي كه مصالح آن از زبان، تخيّل و موسيقي بوده است. هر جا بحث از درونمايه معنايي شعر در كار باشد، لاجرم پاي دوعنصر اصلي هم به ميان مي آيد; عاطفه و انديشه. اگر چه بعضي منتقدين، اين دو را با هم و زير يك عنوان بررسي مي كنند، ما براي سادگي كار خويش، به تفكيك به سراغشان مي رويم.