تحقیق بیسوادی (docx) 10 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 10 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
مــادر
با وجود این که علاقه زیادی برای درس خواندن و نوشتن داشتم به خاطر در قید حیاط نبودن پدرم و وضع اقتصادی ضعیف و نا به سامان خانواده موفق به تحصیل در دوران کودکی نشدم وبه همین خاطر مادرم برای این که من هم کمک خرج برای خانواده باشم و در ضمن توی خانه بیکارنمانم که درفکر فرو بروم و بتونم برای اینده ام جهیزیه ای جور کنم من را با خودش به کار گاه قالی بافی سکینه خانم می برد ولی من از این که می دیدم دختربچه های کوچکتراز من و یاهم سن وسالهای من برای تحصیل به مدرسه می روند ان هم با چه علاقه ای برای یاد گیری باعث می شد که من با اتیش حسرت بیشتری به خاطر این که نمی تونستم درس بخونم افسوس بخورم و همیشه ناراحت و پریشان باشم که حتی گاهی از اوقات با مادرو خواهر برادر کوچکم دعوایم می شدو شاید در اخر دست بعد ازکلی گریه و زاری داد و فریاد کشیدن وقتی که مادرم می دید که نمی تواند من را ارام کند ان موقع بود که مادرم برای ارام کردن و خاموش کردن اتیش خشم من با دست به دامن شدن خدیجه خانم همسایه دیوار به دیوار ما که اون هم تقریبا زندگی شبیه ما داشت می شد وان را به خانه می اورد تا من را نصیحت کند تاشاید مرحم به روی زخم کهنه من باشد که شاید من را ارام کند اون همیشه به من می گفت.سودابه چشمهات را باز کن تو که از همه چی زندگی خودتون با خبر هستی و هم چیز را در مورد خودتون می دانید.چرا با این کارهایت می خواهی مادر و خواهر و برادر کوچکتر از خودت را با این حرفها و رفتارها عذاب بدهی اونا به اندازه کافی در نبود بابات مکافات می کشند چه احتیاجی که تو هم اون را اذیت کنی مادرت تا اونجای که بشود و در توانش باشد هر کاری برای خوشحالی شما می کند تازه مادرت به جز تو دوتا بچه دیگه هم داردکه مسئول انها هم هست و تنها هم نمی تواند به تو توجه کند وقتی که حتی توی خوردن و پوشیدنت هم در تنگنا و مضیغه هستید توکه یک دختری و با ید بیشتر از اینها مادرت را درک کنی. و بعد ادامه می داد تازه وفردا پس فردا که اگر کسی بیاید خواستگاریت و توعروسی کنی و بروی به جز یکم جهازیه که باید با خودت به خانه شوهر ببری چیزی بدردت نمی خورد پس دیگه درس برای چی می خواهی تو باید به فکر یک جهازیه برای ابروی روی خودت و خانواده ات که فردا خانواده شوهرت دائم سر کوفت ندهند که چون سایه بالای سر نداشته ننه اش نتوانسته چیزی براش جور کنند ....حالا هم نمی خواهددائم سوهان روح مادرت بشوی خدا را خوش نمی اید نزار مادرت اه بکشد وتازه اگر درس به درد بخور هم باشد فقط به درد مردهای می خورد که می روند به بازار برای کسب و کار مادرت هم باید به این فکر باشد حالا که تو و خواهرت نتوانستید درس بخونید کاری کند که محمد داداشت را بفرستید مدرسه تا این که اون دو کلمه حساب و کتاب یاد بگیرد تا فردای اینده خودش و خانوادتون را تامین کند که ان موقه من با عصبانیت تمام می گفتم ببین خدیجه خانم تو با این حرفهات نمی توانی من را گول بزنی من که بچه نیستم که به من می گویی که درس خواندن برای زنها هیچ فایده ای ندارد مگر می شود مگر من خودم ندیدم همین سکینه خانم را که از خیلی زنهای دیگه ده که با سواد تر توانسته هم برای خودش کارگاه بزند وهم این که برای کلی از زنهای ده تونسته کار به وجود بیارد وبه خانواده اش کمک کند. تازه برای این که توی جامعه گشته و با مردم در رفت و امد هم بوده در شهردچار مشکل نمی شود و می توند همه کارهاش را خودش به تنهای انجام بدهد. کوچکترین کارش همین که قالیهایش را با قیمت مناسب می تواند بفروشد بدون این که کسی بخواهد از بی سوادی ان سوء استفاده بکند و سرش کلاه بزارد. تازه یادت رفته و بعد رو به ننه: ننه اون باری را که مرضیه مریض شده بودو داشت از شدت تب به خودش می پیچید و ما مجبور شدیم برای درمونش اون را ببریم بیمارستان توی شهریادت چون ما سواد نداشتیم و جای را هم بلد نبودیم توی اون کوچه پس کوچه ها گم شدیم حالا بعد ازان همه گشتن وقتی ان پسرجوانه امدو کمکمون کند که راه را بهمون نشون بدهد وقتی رو به من گفت حالا ننه ات بلد نیست ولی مگر تو خودت سواد نداری که از روی تابلوها و پلاکها بخونی تا ادرس را گم نکنی و این همه درد سر نکشی نمی دانی با چه شرمندگی و خجالتی گفتم نه من سواد ندارم انگاری همون وقت دنیا را با تمام عزمتش بلند کردند زدن توی سرم دلم می خواست زمین دهن باز می کرد من را قورت می داد تازه وقتی که رفتیم داخل بیمارستان دیدی بیشتر پرستارها و دکترش خانم بودند من همون موقه از یکی پرسیدم اینجا کدام قسمت بیمارستانه که یکیشون گفت اینجا بخش زنان و تو با تعجب به اونها نگاه می کردید یادم نمی رود که شما چند بار ازشون پرسیدید مگر زنها هم می توانند دکتر یا پرستار بشوند که اونها با تعجب و خنده هر بار بهت می گفتند مرد و زن ندارد حالا این زمان زمانی است که زن و مرد هر دو باید در کنار هم کارو تلاش کنند و الان مثل گذشته نیست که فقط مردها حق درس خوندن داشته باشند همه می توانند تلاش کنند تا به جای که می خواهند برسند ننه من نمی خواهم شما را اذیت کنم ولی من هرچی می گویم انگار شما متوجه حرف من نمی شوید و حرف خودتون را می زنید شما احساس من که انگاریک چیز مهمی را گم کردم ودائم برای پیدا کردنش دور خودم می چرخم . ولی انگار نیستش و اب شده رفته توی زمین که خدیجه خانم با گفتن هو خدایا ببین دیگه بچه های امروز ه چه حرفهای که نمی زنند درکم نمی کنی حرفم نمی فهمی ..والا به خدا ان زمانی هم که ما بچه بودیم بچگی می کردیم خبر از همچین حرفهای نبوده نان و ابمون را می خوردیم کارمون را هم می کردیم و هر چی بزرگتر ها هم می گفتند بدون چون و چرا انجام می دادیم ان زمانی هم که بزرگ شدیم به سن ازدواج رسیدیم یک روز امدند بدون سر و صدا دستمون گرفتند و نشوندن سر سفر عقد و بعد میخندید و می گفت والا به خدا ولی من هنوز تنها به اون نگاه می کردم تا ببینم شاید اون بالا خره دوتا کلمه حرف حساب می زند یا می خواهد با حرفهای الله بختکی سر وته قضیه را هم بیارد که دوباره من رو به خدیجه خانم گفتم نه نشد خدیجه خانم اگر شما ومادرم هم یادتون برد من هیچ وقت یادم نمی رود ان روزی را که سکینه خانم بعد از این که دست مزدمون داد و من ومامانم با هم به شهر رفتیم وتا یکم وسیله و خرت و پرت برای جهازیه من بخرد ان مرد مغازه دارکه ما را تنها می دید و فهمید که ما حساب و کتاب هم بلد نیستیم و به قول خودش ساده می خواست سرمون را کلا بزارد که پول ظرفهای میلامینی و پلاستیکی می خواست به پامون به قیمت شیشه و بلور کم کند که سکینه خانوم و اقا رحیم رسیدند و با ان اقاه برای ما حساب و کتاب کردن و بقیه پول را ازش گرفتند که مادرم دیگه تحمل نکردو با عصبانیت رو به من گفت هرچی من هیچی نمی خواهم بگم و دندان روی جیگر می زارم و می گم حالا دیگه تموم می شد حالا تموم می شد ولی انگار می بینم نمی خواهی تمام کنی و دائم می خواهی سر کوفت بی سوادی و این که چرا نتونستم تو را برای درس خوندن به مدرسه بفرست را به من بدی چه کار کنم که اقات خدا بیامرز بالای سرمون نیست و من هم یک نفره نمی تونم همه کمبودهای شما را جبران کنم و من مجبوربرای این که خرج و دخلمون با هم بخوندباید از یک سری از خرجها بگذرم و تو را با خودم به قالی بافی سکینه خانم ببرم فکر می کنی که من خوشم هر روز هلک هلک با سه تا بچه از این محله به اون محله برو و بیا تا شاید بتونم یک لقمه نان توی سفرتون بزارم .. و کلی دیگه از حرفها که یک داغ روی جیگرم من دیگه طاقت این جور حرفها را ندارم و دیگه نمی توانم ببینم که شما شب سر بی شام زمین بزارید و بعد به شدت با بقضی که نمی دانم از کی و چه جور توی دلش خانه کرده بود شکست و های های گریه کرد با گریه کردن مادرم خواهر و برادر کوچکم هم شروع به گریه کردن شدند که خدیجه خانم دیگه طاقت نیاورد با ناراحتی رو به من گفت حالا که خوانوادت را ناراحت کردی و به گریه انداختی راضی شدی خوشت شد دیگه دست از سر اونها بر می داری . من که می دانستم گفتن و شنیدن این حرفها برای مادرم چه قدر سخت و ناراحت کننده بوده دیگه طاقت نیاوردم و بلند شدم و رفتم مادرم سفت در اعوش خودم گرفتم و با انها شروع به گریه کردن شدم و از ته دل از مادرم به خاطر حرفهای که زده بودم معزرت خواهی می کردم که باز هم به واسطه و دلداری های خدیجه خانم همه ارام می گرفتیم و روز بعد برای رفتن به کارگاه اماده می شدیم مادرم که بعد از شنیدن حرفهای من که چه قدر علاقه مند به درس خوندن هستم ولی از این که نمی تونستم درس بخوانم و اون هم نمی تونست برای من کاری بکند ناراحت بود از اون موقه به بعد بود که من اون را گرفته و ناراحت می دیدم که با شرمندگی خواصی به من نگاه می کرد من نمی خواستم که اون را با گفتن حرفها عذاب بدم و این جوری ناراحت کنم تازه می فهمیدم که با حرفهام چه کار کرده بودم و از کرده خودم پشیمان شدم ولی به هر شکلی بود خودم را به ان در زدم و و با بی خیالی شروع به جوک گفتن و خنداندن مادرم کردم تا مادرم هم از فکر و ناراحتی در بیاید چند روزی به همین منوال گذشت و دیگه داشت قضیه درس نخواندن من فراموش می شد تا این که یک روز که با ننه به کارگاه قالی بافی رفته بودیم بین زنها ول وله ای افتاده بود و همه درحین کار کردن با هم بحث می کرد ندویکی می گفت اون باید از راه قانون وارد شود و ان یکی می گفت نه اگر دوتا بزرگتر از محله خودمون به عنوان شاهدش ببردتا شهادت بدهند کار درست می شود و دیگری می گفت اون روزی که باید مشتی یکی دو نفر ازمعتمد های محله خودمون را برمی داشت و با خودش می برد یا از روی بی عقلی یا ندانم کاری این کار را نکرد ان وقت فکر می کرد که ما سر از کار و زندگیش در بیاریم وحساب مال و انوالش را بکنیم و حالا که کار از کار گذشته و کسی نمی داند که باید چه کار راش کرد کاسه چه کنم چه کنم دستش گرفته فقط مگر این که خدا به دادش برسد من که حس کنجکاویم گل کرده بود رفتم کنار زینب و رو به اون گفتم راستی زینب خانم چی شده چه خبرد که ننه هم امد کنار دست من و منتظر شنیدن حرفهای زینب خانم شد که زینب خانم با گفتن ای خانم چی بگم که دلم از این بد و بی عتباری های دنیا خونه و بعد دوباره ادامه داد مشتی یدلله را که می شناسی که ننه یک باره گفت خوب اره شوهر خیری ان گفت اره همون بنده خدا نمی دانی چند روز پیش پسر بزرگش توی شهر تصادف کرد و دست و پاش شکست و اونها مجبور شدند که عملش کنند تو هم که می دانی هیچ کدوم از ما ها ادمهای فقیر و بدبخت بیچاره که اه نداریم با ناله سودا کنیم به خاطر این که بیمه نیستیم اگر خدای نکرده اتفاقی برامون بیفته باید یا بمیریم یا تمام زندگیمون را بفروشیم و پول دارو و دوا بدهیم که ننه با تکون دادن سرش حرف اون را تعید کرد و اون در ادامه گفت مش یدلله برای معالجه پسرش امد خانه ای را که پارسال با هر جور مکافات و فروختن زمین کشتیش خرید و حالا که پول احتیاج داشت اون را مجبور به فروختن شد که حالا که می رد با مشتری سر قرارداد یک باره توی قباله نویسی می فهمد که زمین به نام پسر مشتی سیف الله بنگاه دارد و اون نمی توند دخل و تصرفی در خانه داشته باشدوقتی که پی گیری می کند می فهمد پسر مشتی سیف الله از بی سوادی اون سوئ استفاده کرده و خانه را به نام خودش زده و حالا اون دستش به جای بند نیست همه داشتند در مورد مشتی ید الله حرف می زدند و دائم به حال اون و خانواده اش تعصف می خوردند می گفتند که حالا خدا به داد پسرش که توی بیمارستانه برسد اون را می خواهند چه کار کنند از یک جا روند و اینجا هم مونده . من ومادرم متعجب بودیم و به حرف بقیه گوش می دادیم تا بفهمیم که اخر کار چی می شد خیلی دلمان برای اونا می سوخت می خواست بدونم که بعد از این چه اتفاقی برای اونها خواهد افتاد که ننه به من گفت دختر خوب نیست زیاد سرت توی زندگی دیکران باشد ودائم توی کارهای بقیه سرک بکشی در وقت لازم که اگر احتیاج باشد حتما تو هم می فهمی پس حالا برو بالا بشین سر قالی و شروع به بافتن کن که اگر یک (رگ :رج) هم جلو باشی یک (رگ :رج) هم یک رگه ولی از فضولی هیچی نسیب مون نمی شود با این حرف ننه من برگشتم سر دار قالی و شروع به بافتن کردم ولی دائم توی فکر مشتی بودم و که یک باره سکینه خانم با خوشحالی امد بالای سرم و با سلام و حال و احوالی که پر از معنی بودکنار من و مامان نشست و رو به من گفت سودابه خانم نگفتی حالت چه طور است . و بعد با یک خنده تقریبا شیطنتی گفت چند روز پیش از مادرت شنیدم که تو خیلی دوست داری درس بخونی و با سواد بشوی ولی چون موقعیت و امکاناتش فراهم نبوده نتوانستی سر کلاس درس بروی که من با نگاهی که به مادر انداختم با نگاه پر ازمحبت و حرف و گلوی پر از بغض حرف سکینه خانم را تایید کردم و ان در ادامه حرفهاش گفت خوب حالا که این طور است و با این اتفاقاتی که از دور و اطرافمون می بینیم ومی شنویم وتو این قدر مشتاق یاد گیری هستی بسم الله و من هم یک تصمیم جدی برای با سواد کردن تو در حین کار گرفتم و اگر تو ان قدر زرنگ و فعال باشی که هم بتوانی کار کنی و هم درس بخونی پس حرفی باقی نمی ماند راستی می دانی من هم در بچگی مثل تو خیلی درس خواندن را دوست داشتم ولی چون وضعیتمان خوب نبود و ما مشکل زیاد داشتیم من هم نتوانستم درس بخوانم تا این که شوهر کردم و با شوهرم به شهر رفتیم و در خانه ای به کار سرایداری مشغول شدیم ان چند سالی را که ما در خانه انها بودیم من زیر دست خانم بزرگ خانه که خدا بیامرزدش سواد مکتبی داشت درس خواندم و با کمک او توانستم با سواد شوم در ضمن او بود که به من قالی بافی را یاد داداخرین روزها عمرش که من بالای سرش بودم رو به من گفت با کار و سوادی که به تو اموزش دادم به شهر و وطن خودت برگرد و برای خودت و خانواده ات کار کن و به قولی ارباب و رعیت خودت باش و من از همان روز که با شوهرم از شهر به روستا امدم به نصیحت خانم بزرگ کوش کردم و با همین کار به زندگی خودم و خانوادم سر و سامان دادم وحتی توانستم با سوادم از جهادو بانک وام بگیرم و برای خودم کارگاهی بزنم که دست خیلی از افراد این ده را به کار کردن مشغول کنم و روزی چند تا خانواده را برسونم ولی از همه مهمتر این که من ممنون دار خانم بزرگم که دنیای تاریک من را با باسواد کردن من روشن کرد حالا هم که من تو را که می شناسم و می دانم که تو دختر با هوش وبا استعدادی هستی و زود یاد می کیری به خاطر خواهش مادرت برای با سواد کردن تو تا اونجای که بشود تلاشم را می کنم به شرط این که اگر سختت شد و بهت فشار اورد نخواهی به همین راحتی از درس خوندن کنار بکشی می دانم در راه موفقیت و بهتر شدن زندگیت سخت باید تلاش کرد تا به نتیجه مطلوب و دلخواهت برسی بعد از این که حرفهای او تمام شد. من از بس که خوشحال و ذوق زده شده بودم با خوشحالی و هیجان تمام سکینه خانم را به اغوش گرفتم و می بوسیدم و دائم از ان به خاطر محبتش تشکر می کردم و بعد از ان مادر مهربان و عزیز تر از جانم را که به خاطر علاقه ای که من به درس خواندن داشتم از سکینه خانم خواهش و تمنا کرده بود که به من کمک کند .برای همین از ته دل و جان در اغوش گرفتم و می بوسیدم سکینه خانم هم برای تشویق و اماده کردن من مقداری دفتر و کتاب خرید و بعد قرار شدروزها بعد از تمام شدن ساعت کار. من یک ساعت بیشتر از همیشه اونجا بمونم تا او به من که مشتاق یاد گیری علم بودیم خواندن و نوشتن را یاد بدهد مریم هم خواهر کوچکم کنار ما می نشست و به درس دادن سکینه خانم گوش می داد تا شاید او هم با من بتواند بخواند و بنویسد . سالها از این قضیه گذشت و من هم دیگر می توانم بخوانم و هم می توانم بنویسم و هم کمک خرج مادرم باشم ولی این بار نه به واسطه قالی بافی من این قدر درس خوندم تا این که به دانشگاه رفتم و بعد از ان من دیگه معلم افرادی هستم که شاید در گذشته نتوانستند مانند من به خاطر مشکلاتشان درس بخوانند و در زندگی برای خود راه بهتری را انتخاب کنند من شدم راهنمای انها امید وارم که دیگرانی هم که مثل من بودند هم بتوانند درس بخوانند وهم کار کنند