تحقیق جامعه شناسی رمان سووشون در هویت ایرانی (docx) 13 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 13 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
جامعه شناسی رمان سووشون در هویت ایرانی
سووشون علاوه بر آنکه رماني تاريخي است و حقايقي چند از تاريخ ايران را ـ در محدودهي زماني خاصي ـ به نمايش ميگذارد، به مدد بيان رمزي و نمادينش، از وابستگي به زماني خاص ميرهد و با نگاهي شامل به کل تاريخ ايران توجه ميکند و گاه حتي مرزهاي جغرافيايي را نيز ناديده ميانگارد و پنداري از شهر و کشوري جهاني سخن ميراند. بدين ترتيب ميتوان دو قرائت متفاوت از سووشون و البته هم زمان و توأمان به دست داد. قرائتهايي که با وجود اختلافهاي بسيار، کاملاً از هم جدا نيستند و خويشاونديهايي دارند. نخست قرائتي که از رمان تنها به همان ماجراها و حوادثي که در سطح روي ميدهد، بسنده ميکند و آن را به عنوان ماجرايي جذاب دنبال ميکند. شايد بيشتر خوانندگان سووشون در همين لايهي سطحي درنگ کنند و نتوانند معنا و هدفي را فراتر از آن متصور شوند. 152
حال آنکه راوي سووشون در پس رويدادهايي که پيکرهي بيروني و ظاهري رمان را تشکيل ميدهد، معنايي بس عميقتر، شاملتر و تاريخيتر را درنظر دارد. معنايي که فهم آن قرائتي ديگر و نگاهي موشکافانهتر ميخواهد و تنها در برابر خوانندگان آزموده، حجاب از چهره برميدارد، از پس نمادها و رمزها بيرون ميخزد و خود را مينماياند. ذهن مخاطب در آغاز مشغول همان معناي قريب و آشکار ميشود، اما اندکي بعد ميتواند آرام آرام حضور معنايي بعيد و دور از دسترس همگان را حس کند و براي فهم آن در لابه لاي رخدادها و اوج و فرودهاي روايت جستجو کند. اما دستيابي به معناي پنهان و ثانوي داستان به هيچ روي به منزلـهي فراموشي يا تحقير آنچه در سطح گذشته و در حقيقت راهنماي مخاطب است براي رسيدن به آن معناي نهفته، نيست.
«چرا که سطح ظاهري انتزاعي صرف يا نشانه نيست (همچون اغلب نشانههاي شعرهاي به ظاهر نمادين يا سمبليک دههي چهل با نشانههايي چون صبح، شب، خورشيد، زمستان و غيره) تا به مجرد رسيدن به سطح باطني آن، سطح ظاهري فراموش شود.» 153
نماد در همان حال که معنايي ديگر را در ذهن تداعي ميکند و يا جانشين معناي ديگر ميشود، معناي خود را هم حفظ ميکند. 155 آنچه نويسنده را به سمت نماد پردازي و استفاده از سمبل ميکشاند، جدا از گرايش به ايجاز و فشردگي بيان، «اختناق و فشار رژيمهاي مستبد و خودکامه» است که نويسنده را از بيان صريح و روشن عقايد باز ميدارد. نويسنده براي گريز از سانسور ناچار نظرات و عقايد خود را «در لفافه و لباس نماد» يعني به شيوهاي نامستقيم بيان ميکند. 155 چيزي که در جزيرهي سرگرداني از زبان هستي نيز آن را ميشنويم : «علت تمثيلي بودن و استعارهاي بودن ادبيات يکي سانسور است.» 156 در سووشون محاکمهي افسري که از جنگ به يوسف پناه برده بود و هماننديهايي با محاکمهي خليل ملکي داشت157 ، سانسور ميشود اما روز شهادت يوسف که بيست و هشتم مرداد و يادآور سقوط مصدق بود به بيست و نهم مرداد تغيير مييابد و همچنان باقي ميماند و تنها مخاطبان دقيق ميتوانند به آن پي برند. اما بهکارگيري همين نمادها که شايد در آغاز براي گريز از سانسور و رهايي از اختناق به ادبيات راه يافت و نويسنده از آنها تنها براي بيان عقايدش سود ميجست، در برخي موارد به عميقتر شدن درون مايهي اثر ميانجاميد و همين امر نويسندگان بسياري را به سمت نماد کشانده است. آنها به اين سودا که با به کارگيري رمز ميتوانند اثري عميق و تاثيرگذار خلق کنند، نوشتهي خود را لبريز از نماد ساختهاند. 158 حال آنکه نماد بايد به صورتي کاملاً طبيعي در اثر پديدار شود تا بتواند تاثيرگذار باشد. در يک اثر موفق، نماد به خودي خود و به طور طبيعي همراه ديگر عناصر داستان ظهور ميکند و ديگر نيازي نيست که نماد يا نمادهايي را به زور وارد آن کرد.
«نکتهي مهم و اساسي اين است که هر نمادي بايد به صورت کاملاً طبيعي در آثار ادبي نمودار شود. آنچه در رمانهاي بزرگ و برجسته بهکار رفته، در واقع نوعي نمادگرايي طبيعي است. نمادگرايي ميتواند تقريباً در تمام اجزاء يک رمان رخ بنمايد.» 159
دانشور، رمان خود را در سالهايي نوشت که نمادگرايي و کاربست رمز و سمبل در ميان شاعران و نويسندگان رواج داشت. آغازگر اين شيوه را در ادبيات معاصر نيما يوشيج دانستهاند و شاملو، اخوان ثالث، فرخزاد و ابتهاج در شعر راه او را ادامه دادند. در قلمرو داستاننويسي نيز نمادگرايي از خصيصههاي اصلي سبک روايت دورهي معاصر به شمار ميآيد. از نمونههاي مشهور ميتوان از داستان کوتاه قفس (از مجموعهي داستان انتري که لوطيش مرده بود) چوبک، نون والقلم جلالآلاحمد و بوف کور هدايت ياد کرد. دانشور علاوه بر برخي از داستانهاي كوتاهش در سووشون و بعدها جزيرهي سرگراني، از نمادپردازي بهره بسيار برده است.160او با استفاده از نمادهايي كه گاه خودآگاه و گاه ناخودآگاه در رمانش آورده روايت را بعدي فرازماني داده و جامعهي ايران را از آغاز تا امروز مورد توجه قرار داده است. ميتوان گفت كه دانشور در رمانهايش ميكوشد فلسفهي تاريخ ايران را تبيين كند. در اين بخش ابتدا به بررسي نمادهايي كه به گونهاي با تاريخ و اساطير خويشاوندند ميپردازيم. نمادهايي كه حول محور سياوش و مراسم سووشون فراهم آمدهاند و به گونهاي با اين مراسم درپيوستهاند. در مرحلهي بعدي به سراغ قصهي مكماهون ميرويم كه كاملاً نمادين هستند و وضعيت و آرمانهاي تازهي بشر را به تصوير درآوردهاند. در پايان ميكوشيم تا نمادهاي پراكندهاي را كه در جاي جاي رمان آمدهاند، مورد بررسي قرار دهيم و ارتباط آنها با كل رمان و همچنين زمينهي اجتماعي شكل دهندي آنها را آشكار كنيم.
1.ـ مجموعه نمادهاي مرتبط با سياووش: اشارات متعدد و متنوعي كه به گونهاي با سياووش و آيين سوگواري سياووشان نسبتي مييابند شبكه پيچيده و گستردهاي در روايت را تشكيل ميدهند كه اصليترين جنبهي نمادين سووشون را ميسازند. سر رشتهي اين رمزها از نام كتاب آغاز ميشود و تقديم نامهي كتاب و بيتي كه از حافظ پيش از هر سخني آمده است. علاوه بر اشارهي آشكار به سياوش و ماجراي او و آيين سوگواري او اگر مراحل تكوين اسطورهي سياوش و آيين سياووشان را در نظر آوريم و به دگرگونيها و شخصيتها و عناصر مشابه يا سنجيدني در فرهنگها و روايتهاي ديگر دقت كنيم قلمرو بنمايههايي كه به گونهاي يادآور داستان سياوش هستند بسيار فراختر ميشود. غناي اين روايت شگرف كه از ديرينهترين روزگاران با ناخودآگاه قومي ايران همراه بوده و راهي به درازاي اسطوره تا تاريخ پيموده و پيوسته با روايتهاي ديگر درآميخته و هر لحظه به رنگي درآمده گواهاني است بر گزينش هوشمندانهي دانشور كه روايتش را به مدد اين روايت ديرينه و پويان ابعادي تاريخي و فراتاريخي داده است. قهرمان او با آن كه از متن جامعهي اين روزگار برآمده، قهرماني است كه در همهي دورانها حضور داشته و خونش همواره ميجوشيده و مدام بر او اشك ميريختهايم. سووشون يا داستان سياوش پنداري داستان هميشگي ماست، چنان كه پس از پايان بردن آن، داستان خود دانشور شد!
سياوش پسر كيكاووس، شاه ايران بود. رستم او را از نوباوگي همراه خود به سيستان ميبرد تا به او آيين رزم و بزم را بياموزد. رستم پس از هفت سال او را نزد كاووس شاه بازميگرداند. حال نوبت كاووس است كه او را مورد آزمايش و امتحان قرار دهد. آزمايشي كه هفت سال به طول ميانجامد و نتيجهي آن سربلندي سياوش است كه «به هر كار جز پاكي زاده نبود».
سودابه نامادري سياوش فريفتهي او ميشود، اما سياوش به خواست او تن نميدهد و از پاسخ به عشق هوسآميز او سرباز ميزند. سودابه نزد كاووس از سياوش شكايت ميبرد و به دروغ او را متهم به پيشنهاد ناروا ميكند. كاووس به رسم زمانه و براي آزمايش پاكدامني و راستگويي سياوش، او را واميدارد از آتش بگذرد. سياوش چنين ميكند. سودابه رسوا ميشود اما با پادرمياني سياوش، كاووس او را ميبخشد. با اين همه دست از حيله برنميدارد و از هر فرصتي كه پيش ميآيد براي بدنام كردن سياوش بهره ميجويد. سياوش براي گريز از تهمتهاي نامادري به ميدان جنگ پناه ميبرد و افراسياب را شكست ميدهد. افراسياب در تدارك جنگي جبران كننده است كه خوابي پريشان ميبيند و از ادامهي جنگ پشيمان و به صلح رويآور ميشود. سياوش كه نميتواند به تعهد افراسياب دلخوش كند از او ميخواهد صد نفر از لشكريانش را به عنوان گروگان نزد او بفرستد. افراسياب چنين ميكند. كاووس از شنيدن خبر صلح سياوش به خشم ميآيد و دستور ميدهد گروگانها را بكشد و به جنگ با افراسياب ادامه دهد. اما سياوش كه نميتواند عهد خود را بشكند از افراسياب ميخواهد تا به او اجازه دهد از توران بگذرد و به سرزميني دور پناه ببرد تا دست كاووس به او نرسد. افراسياب از او ميخواهد در توران نزد او بماند و دختر خود فرنگيس را نيز به عقد او درميآورد. سياوش مدتي در توران ميماند. گرسيوز برادر افراسياب كه به سياوش حسد ميبرد، نزد افراسياب به بدگويي از او ميپردازد و شاه تركان سخن مدعيان ميشنود و به سياوش بدگمان ميشود. سرانجام افراسياب دستور قتل سياوش را ميدهد. با اين همه از ريختن خون بيگناه سياوش برخاك بيمناك است.
ببايد كه خون سياوش زمين
نبويد، برويد گيـا از زمين!161
از اين روي تشتي زير سر سياوش ميگذارند و گروي زره با خنجر آبگون گرسيوز، سر سياوش را از تن جدا ميكند. اين روايت ـ روايت شاهنامهي فردوسي ـ در حقيقت صورت تغيير يافتهي روايتهاي كهنسالتر است. در سووشون به مجموعهي اين داستانها ـ چه روايت شاهنامه و چه روايت كهن ـ اشارههايي آمده است.
روايت كنوني سياوش در حقيقت ريخت بسيار دگرگون شدهي روايتهاي اساطيري كهن است كه در چندين مرحله تكوين يافته است. اين داستان برخلاف بيشتر قصههاي شاهنامه ريشه در روايات هند و اروپايي ندارد. استاد مهرداد بهار، داستان سياوش را «با اسطورهي آيين شهادت خداي نباتي در فرهنگ آسياي غربي»165 در پيوند ميداند و شباهتهاي زيادي ميان اين داستان و داستانهاي اساطيري بينالنهريني ميبيند. او سياوش را «نماد يا خداي نباتي» ميداند كه با مرگ او، از خونش گياه ميرويد. روييدن گياه نشان ميدهد كه سياوش تغيير يافتهي رب النوع كشتزارها است.
«نشان اين امر را از به آتش رفتن او باز ميشناسيم كه نماد خشك شدن و زرد گشتن گياه و در واقع آغاز انقلاب صيفي و هنگام برداشتن محصول است. دليل ديگر بر اين امر اين كه آيين سياوش در ماوراءالنهر، كه سرزمين اصلي اسطورهي اوست، در آغاز تابستان انجام مييافته است كه نيز آغاز انقلاب صيفي است.»163
در سووشون به روايت شاهنامهاي اين داستان اشارهي صريح رفته است كه با دلبستگي و جهتگيري رمان به سوي سنتهاي فرهنگي و تاريخي ملي كاملاً همخوان است.164 از اين گذشته اشاره به اين داستان دقيقاً با توصيف سنتهاي ايل قشقايي نمايان ميشود. اساساً در فرهنگ قشقايي، بختياري و لري توجه به روايتهاي حماسي ـ ملي به ويژه شاهنامه چشمگير است. گويا زري براي نخستين بار در چادر ايل تصوير مجالسي از شاهنامه را ميبيند. شخصيتهاي اصلي ايل كه در سووشون با آنها آشنا ميشويم، نامهاي شاهنامهاي دارند. به طور كلي غالب شخصيتهاي داستان سووشون با نامهاي خود پيوندي گسستناپذير دارند، به گونهاي كه نام هر كس بيانگر شخصيت، سرشت، خلق و خوي و حتي سرنوشت اوست. سهراب فراخور نامش از همان كودكي آرزوهاي بزرگ در سرميپروراند و همچون سهراب شاهنامه آرزوي نشستن بر تخت پادشاهي را دارد «ملك سهراب جاي ايلخان نشسته بود».(43)
هنوز از دهن بوي شير آيدش
همي راي شمشير و تير آيدش165
همانگونه كه در شاهنامه، سهراب با حيلهي افراسياب و با تشويقهاي او جنگ بيسرانجامي را با ايران ميآغازد، در سووشون نيز ملك سهراب با وعدههاي دروغين مستر زينگر و ديگر افسران خارجي به جنگي خونين دست ميزند كه براي او نتيجهاي جز شكست نداشت. اين مبارزان جوان، هر دو با توطئههاي خارجيان ـ يكي توراني و ديگري انگليسي ـ به ميدان مبارزه كشانده ميشوند.
مبارزهاي كه مشوقان آنها از پيش نتيجهاش را ميدانند. سرنوشت ملك سهراب نيز نهايتاً همچون سهراب شاهنامه ـ با آنكه در سووشون صريحاً به آن اشارهاي نشده است ـ جز كشته شدن در راه آرزوهاي بزرگ نميتواند باشد.
اما ملك رستم برادر بزرگتر ملك سهراب، همچون تهمتن خردمند و عاقل است. از روي هوس و آرزو تصميم نميگيرد و ميكوشد قبل از انجام هر كاري جوانب آن را خوب بسنجد، از همين رو از خطر ميرهد. البته اين شباهتهاي اسمي تصادفي نيست و راوي در آن عمد دارد و در صحنهاي صريحاً به آن اشاره ميكند. ملك سهراب
«از جايش پا شد. نقش سهراب را به زري نشان داد و گفت: اين منم! زري گفت خدا نكند. آخر آن نقش سهراب را در حالي نشان ميداد كه خنجر پهلويش را دريده بود. بعد به تصوير رستم اشاره كرد و گفت: اين هم ملك رستم برادر بزرگ ايلخاني» است.(44)
اما يوسف با آنكه با ظاهر و تنها از روي نام نميتوان قرينه و همتايي شاهنامهاي برايش يافت، شخصيتي دقيقاً هم ارز با سياوش است. با شهادت او زري به ياد سياوش ميافتد و برايش ميگريد «براي سياوش گريه ميكردم ... اوايل نميشناختمش، از او بدم ميآمد، اما حالا خوب ميشناسمش و دلم برايش همچين ميسوزد ...»(247) يوسف نيز همچون سياوش به «تير ناحق» و بيگناه كشته ميشود از اين رو خونش همچون خون سياوش آرام نخواهد گرفت. همانطور كه زمين خون سياوش را از چهرهي خودپاك نكرد و براي هميشه جوشان ماند و از آن گياهي166 روييد كه همواره يادآور ظلم و ستمي است كه بر او رفته،
ز خاكي كه خون سياوش بخورد
به ابـر اندر آمـد درختي ز گــرد
نگــاريده بـا بـرگهـا چـهـر او
همي بوي مشك آمـد از مـهـر او167
خون يوسف نيز نه تنها در رگها و ساقههاي درختهاي باغچه راه يافت (248) بلكه باعث رويش درختي در خانه و درختهاي بسياري در شهرش شد. درختهايي كه همواره در جست و جوي سحر و چشم به راه رسيدن آن خواهند ماند. (304) درخت عجيبي كه غلام با آبپاش كوچكي خون پايش ميريزد. (252) راوي شستن جنازه يوسف در حوض حياط خانه را به گونهاي روايت ميكند كه گويا يوسف را به اين خاطر در حوض ميشويند تا خونش به پاي درختها بريزد.
در روايتهاي ديرينهتر داستان سياوش ميبينيم كه هر سال براي باروري زمين و گياهان به رسمي غريب دست ميزدند كه «نوعي تقليد جادويي» از افسانهي الههي زمين يا آب و خداي جوان و ميرنده است.
«در تمدنهاي كهن آسياي غربي ـ مديترانهاي، كاهنههاي شهرهاي باستاني كه شهربانوي سرزمينهاي خود نيز بودهاند، در نقش زميني ـ جادويي الههي مادر، هر سال با يكي از دلاوران شهر ازدواج ميكردند و آن دلاور، در اثر اين ازدواج، به فرمانروايي موقت شهر ميرسيد و در پايان سال، دلاور ـ فرمانرواي مزبور را قرباني ميكردند، خون او را بر گياهان ميپراكندند و گمان ميداشتند كه اين تقليدي جادويي از مرگ خداي گياهي است و ريختن خون او بر زمين سبب رويش و پرباري گياهان خواهد شد.»168
در ورايت شاهنامه نيز با همه دگرگونيها نشاني از نسبت سياوش و رويش گياهان مييابيم. هنگامي كه گروي زره سر سياوش را ميبرد با آنكه خون او بر كوهي ميريزد كه در آن گياه نميرويد، با كمال شگفتي گياهي عجيب از خون سياوش رويان ميشود:
فروريخت خون ســـر پـر بـهـا
به شخّي كه هرگـــز نرويد گيــا
به سـاعت گياهي برآمــد ز خون
بدانجا كه آن طشت كردش نگون
گيــــا را دهم من كنونت نشـــان
كه خـواني همي خون اسياوشان
بسي فـايده خلق را هست از وي
كه هست اصلش از خون آن ماهروي169
روييدن گياه از خون سياوش در شاهنامه كاركردي نمادين نيز دارد. به گونهاي رمزي او ريشهي بشريت و مخصوصاً درختان خفتهي ايران را سيراب و بيدار ميكند. در شاهنامه كين خواهي سياوش عظيمترين نبرد را سامان ميدهد كه در آن نمايانتر از هر جاي ديگر، روحيهي ملي ايران آشكار ميشود و سرانجام نبرد طولاني ايران و توران ـ نور و ظلمت ـ را پايان ميدهد و اهريمنيترين چهرهي شاهنامه ـ افراسياب ـ را از ميان برميدارد. افراسياب در خوابي ميبيند كه كيكاووس شاه كنار جوي آب نهالي ميكارد، نهال به سرعت عجيبي رشد ميكند و به فاصلهي كوتاهي درخت، بسيار بزرگ ميشود و ايران و توران را زير سايهي خود ميگيرد. فرزانهاي در تعبير اين خواب ميگويد كه فرزندي از دختر او به وجود خواهد آمد كه افراسياب را از بين ميبرد و ايران و توران را زير حكومت خود ميگيرد. اين كودك همان كيخسرو است كه سالها بعد از قتل سياوش به كينخواهي او برميخيزد.170 مرگ يوسف و آبياري درختان با خون او كاملاً جنبهي سمبوليسم اجتماعي دارد. در زبان رمزي آن دوره و مخصوصاً سووشون جامعهي انساني فراوان به درختان يا جنگل مانند شده است. 171 در نامهي تسلاآميز مك ماهون به زري كه پايان بخش روايت نيز هست، به اين نماد بازميگرديم
«گريه نكن خواهرم. در خانهات درختي خواهد روييد و درختهايي در شهرت و بسيار درختان در سرزمينت و باد پيغام هر درختي را به درخت ديگر خواهد رسانيد و درختها از باد خواهند پرسيد: در راه كه ميآمدي سحر را نديدي!»(304)
در شعر درخت استقلال مك ماهون نيز با درختي روبهرو ميشويم كه بايد با خون آبيارياش كرد نه با آب (14) و باز از زبان مك ماهون وصف درختي افسانهاي را ميشنويم كه «اگر برگش را خشك كنند و مثل سرمه به چشم بكشند نامرئي ميشوند. و آن وقت به هر كاري قادرند».(14) آرزوي مك ماهون ـ و شايد حتي آرزوي راوي ـ اين است كه يكي از اين درختها در شهرش برويد.
اين وصفهاي شاعرانه گويي بياني ديگر از «خون سياوشان» در شاهنامه است. زري كه ارتباط خاصي با درختان باغ دارد و در كنار آنها به حسي شاعرانه ميرسد، پس از قتل يوسف به درخت تكيه ميدهد و ميگريد. گويي در ذهن زري درخت جانشيني است از يوسف «به درخت تكيه داد، دست به پيشاني گذاشت و آرام گريست».(287)
به طور كلي در اين رمان به درخت و باغ و گياهان توجه بسيار شده است. توصيفاتي كه جابهجا از مزارع، درختان و باغها ميشود در تقويت نمادهاي وابسته به درخت نقش مؤثري دارند و آنها را پررنگتر جلوه ميدهد. حتي عزت الدوله موقع گريه، يوسف را به سروي تشبيه ميكند كه قطع شده و روي زمين واژگون شده است ( 228) ابوالقاسم خان هم او را به يك سرو آزاد تشبيه ميكند. (244) سرو از ديرباز نماد آزادگي و ايستادگي و بي تعلقي بوده و در شعر حافظ وسعدي نمونههاي آن را ميتوان يافت، در سمبوليسم اجتماعي شعر معاصر هم به معناي اجتماعيتري به كار ميرود. مثلاً در شعر سايه چند جا از آن سخن رفته است.172
سياوش آنگاه كه ناچار گردن به تيغ نااهلان ميسپرد، چشم اميد به كودكي دارد كه چون به دنيا آيد و از سرنوشت تلخ پدر آگاه شود، به خون خواهي او برخواهد خواست و دمار از روزگار دشمنان او درخواهد آورد. يوسف نيز چنين انتظاري از پسر خود دارد. او مطمئن است كه اگر خود نتواند كاري از پيش برد، پسرش حتماً خواهد توانست (17) از اين رو حال كه نميتواند به دلخواهش با دشمن مبارزه كند، دستكم ميكوشد كاري كند تا مبارزه را براي پسرش آسانتر كند و راه را به او نشان دهد (196) در اين ميان اگر اسم اين دو پسر ـ خسرو ـ را به ياد آوريم، اين رابطه معناي بيشتري به خود ميگيرد. كيخسرو پس از سالها انتقام پدر را از افراسياب ميستاند و خسرو از همان روز شهادت پدر، تصميم ميگيرد به روستا برود و كشاورزان را عليه ظلمي كه بر اربابشان رفته است بشوراند (250). زري هم كه ديگر از آرامش روي برتافته است تصميم ميگيرد خسرو را همراهي كند و به دستش تفنگ دهد.(252)
زري را نيز ميتوان تا اندازهاي با فرنگيس سنجيد. فرنگيس همواره نگران سرنوشت سياوش است. زماني كه از قصد افراسياب آگاه ميشود، ميكوشد او را از تصميمش منصرف كند و جان سياوش را نجات دهد.
پيــــاده بيامـــد به نزديك شـــاه
به خون رنگ داده دو رخساره مـاه
به پيش پدر شـــد پر از درد و باك
خروشان بسر بر همي ريخت خاك
بدو گفت كاي پر هنــــر شهـــريار
چــــرا كرد خواهي مرا خاكســـار
... ســــر تاجداران مبر بــــيگناه
كه نپسـندد اين داور هور و مـــاه172
سياوش نيز در لحظات دلتنگي و پريشاني نزد فرنگيس ميرود و براي آرام شدن با او سخن ميگويد:
سياوش چو با جفت غمها بگفت
خروشان بدو اندر آويخت جفت174
در سووشون نيز زري را ميبينيم كه در هر حالي نگران يوسف است. «مدام دلش شور زده بود و خيالش هر آن هزار جا رفته بود» (41) و براي آرامش يوسف و اينكه دشمنانش با او كاري نداشته باشند، حتي نرمي ميكند و رشوه ميدهد(128) زري پناهگاه عاطفي يوسف است. يوسف هرگاه در كارهايش به بنبست ميرسد نزد زري ميآيد تا برايش درد دل كند و كمي آرام بگيرد(112) و شنيدن صداي زري كه مثل مخمل نرم است، مثل يك لالايي آرامش ميكند و در پناه آن ميتواند دمي بياسايد.(26)
فرنگيس آنگاه كه سياوش را بيگناه سرميبرند، در انتظار كودكي است كه جهان را ديگرگون خواهد كرد. كودكي كه هنوز به دنيا نيامده دشمنانش ميخواهند نابودش كنند. افراسياب دستور ميدهد كودك به دنيا نيامدهي سياوش را بكشند تا بعدها كسي به كينخواهي او برنخيزد اما پيران ـ وزير افراسياب ـ از اين جنايت جلوگيري ميكند. زري نيز هنگام قتل يوسف، آبستن كودكي است، كودكي كه بدخواهاني چون عزت الدوله آرزوي به دنيا نيامدنش را دارند «به دلش بماند شما بچه بياندازيد».(289) البته نبايد از ياد برد كه آبستني اين دو زن ميتواند نمادي از تغيير و تحول نيز تلقي ميشود.175 گويي آنها آبستن فردايي بهتر و متفاوت هستند. زري با قتل يوسف كاملاً ديگرگون ميشود. او كه تا حال تنها نگران آرامش خانوادهاش بود، اينك شيرزني است كه ميخواهد در تشييع جنازهي يوسف اعتراضي ساده را به نمايش بگذارد. البته اين تحول ميتواند در سطح جامعه نيز مطرح شود. جامعهاي غافل و ناآگاه، با قتل بيگناهي بيدار شده و به خونخواهي او به پا خواسته است.
اخوان در تقديم شعر «هستن» مينويسد : «به روح و ياد پاک و ارجمند مرتضي کيوان و ديگر يارانش که جزء نخستين گروه فريب نوش بود، با افتخار مرگي پاک در طريقي پوک...»
مهدي اخوان ثابت، از اين اوستا، مرواريد، چ1، 1375، ص 70
علي شريعتي، ويژگيهاي قرون جديد، (مجموعهآثار 31) ، شرکت انتشارات چاپخش، چ1، 1370، ص 185-167
هستي نقش کودک چهار دست و پايي را ميکشد که به سوي قوري و سماور روان است. استاد ماني با ديدن آن مي گويد : «محتواي ايراني با گرتهاي از اکسپرسيونيسم غربي.» ساربان سرگردان، ص 245
در جزيرهي سرگرداني مراسم سال نو که در خانهي آقاي گنجور، ويژهي فرنگيان، برگزار ميشود نمونهي روشن اين نمايش دروغين سنتي است. آقاي گنجور متن سخنراني دربارهي آيين و رسوم نوروز را که نوشتهي بيژن است، حفظ ميکند، هستي سفرهي هفتسين را تزيين ميکند و تخممرغ رنگ ميکند. پوشش گنجور و پرويز نسخه بدل موبدان زرتشتي است و پستيا خود را به شکل بانوان اشرافي زرتشتي درآورده است. مهمانان روي مخدههايي که دورتادور تا لار چيدهاند چهار زانو مينشينند و مراسم آغاز ميشود. سيمين دانشور، جزيرهي سرگرداني، خوارزمي، ص 126-122
در ساربان سرگردان هم زندگي شيخ دامان به همراه سه زنش، شيوهي زندگي سنتي ايران را به ياد ميآورد، زندگياي که با آشنايي ايرانيان با زندگي غربي و تجدد، بسيار کمرنگ شده و تنها در جاهايي که هنوز به سنت سخت پايبند ماندهاند، ميتوان نشاني از آن يافت اما در همين خانواده سنتي هم پس از شام به جاي چاي به ميهمانان قهوه ميدهند. ساربان سرگردان، ص 114-110
توران خانم در جزيره سرگرداني ميگويد : «من دلم ميخواهد آدمهاي روي زمين با هم آشتي کنند، حالا اگر راه آن به قول يکي از دوستان هستي مارکسيسم است، باشد به شرطي که خدا را از آسمان به زمين نياورد.» جزيرهي سرگرداني، ص 35
مردم ايران در جنگ اول جهاني نيز به آلمان به چشم نجات دهنده مينگريستند و از اينکه ميديدند «آلمان با روس و انگليس ـ يعني دو دشمن واقعي آنها ـ وارد جنگ شده بود، شادمان بودند و پيروزي آلمان را به يک معني پيروزي خود ميدانستند زيرا با شکست روسيه و انگليس، ايران نيز از قيد نفوذ سياسي آنها آزاد ميشد.» در جنگ دوم جهاني هم وضع بر همين منوال بود. اگر ارتش آلمان از راه ايران به سوي خليج فارس پيش ميرفت و به نفت جنوب دست مييافت، خروج انگليسيها از ايران حتمي بود. از اين رو مردم ايران هميشه آرزوي پيروزي آلمان را داشتند. کامران فاني، جنگهاي جهاني اول و دوم، علمي و فرهنگي، چ2، 1377 و ص 48و22
هله لويا در بسياري سرودهاي کليسايي هست که شايد مشهورترين آنها مسيحاي هندل باشد.
ر.ک. مفلس کيميا فروش، ص 100-85
جدال نقش با نقاش، ص 87
اسکاو کرافت در استنفرد نيز راز موفقيت دانشور را در اين ميبيند که با آنکه برداشت سياسي و اجتماعي خاصي دارد ولي در داستانهايش مستقيماً به آنها اشاره نميکند.
سيمين دانشور، نامهها به جلال، تدوين مسعود جعفري، نيلوفر، 1383، ص 368
جدال نقش با نقاش، ص 83
کهتر يزداني: «زني که در سووشون به سوگ نشسته است»، بر ساحل جزيرهي سرگرداني، ص 395
عبدالعلي دستغيب، «سيمين دانشور و قصههايش»، بررسي و نقد کتاب، ش 11، بهار 1384، ص 34
« در سووشون به جاي آدمهاي کلي داستانهاي پيشين دانشور بايد از نمونهي نوعي ـ تيپي ـ شخصيت سخن گفت. قوارهي نمونههاي نوعي اينجا گاه نه براساس مختصات عام يک طبقه بلکه براساس يک تلقي يا برداشت سياسي برداشته ميشود. زنيگر و خانم حکيم از همان مقولـهي تيپ يا نمونههاي سياسياند...» جدال نقش با نقاش، ص 103
حسن ميرعابديني: «تاريخ نويس دل آدمي»، بر ساحل جزيرهي سرگرداني، ص 133
همان، ص 416
جدال نقش با نقاش، ص 83
ر.ک. ميمنت مير صادقي (ذوالقدر)، «شرح و تفسير رمان سووشون» بر ساحل جزيرهي سرگرداني، ص 456
محمد علي سپانلو: «درباره سووشون»، بر ساحل جزيرهي سرگرداني، ص 441
عباس اطميناني: «بررسي و تحليل رمان سووشون»، بر ساحل جزيرهي سرگرداني، ص 435
«من در سووشون يوسف را روشنفکر متعهدي نشان دادم که عقيده دارد ما خودمان بايستي «ايسم» خاص سرزمين خود را بسازيم. يک جهانبيني فلسفي در خور سرزمين خودمان، با وقوف کامل به تمام مشخصات جغرافيايي، تاريخي، اقتصادي، فرهنگي، مذهبي و سياسياش.»
برگرفته از گفتگويي با سيمين دانشور، شناخت و تحسين هنر، ص 396
ميترا لبافي: «قطار خالي سياست»، بر ساحل جزيرهي سرگرداني، ص 192
دانشور دربارهي گزينش يوسف از طبقهي اشراف ميگويد : «اما چرا يوسف را از طبقه بورژوا انتخاب کردم؟ چرا که عقيده داشتم يک روشنفکر صاحب درد ميتواند با کمک روشنفکران نظير خودش و تودههاي مردم، از دهقان و کارگر يا طبقات محروم ديگر، انقلاب بکند. چرا که تودههاي مردم به تنهايي ـ به علت محروميت از آموزش و پرورش و امکانات ديگرـ آمادگي کافي نداشتند که به تفکر منطقي و پرورش ذهن و گسترش شخصيت خود موفق شوند... اما همين تودههاي مردم به کمک تجربههاي عيني و ملموس و دانش غريزي، توزيع غيرعادلانهي ثروت و غلط بودن روش ارباب و رعيتي و يا کارفرما و کارگري را درمييافت و آمادگي انقلابي پيدا ميکرد و با هدايت روشنفکران راستين متشکل ميشد و راه ميافتاد. روشنفکراني که به علت رفاه بورژوايي، امکان تعليم و تربيت کافي و آمادگي ذهني خود را يافته ... با روشنفکران ديگر تعاطي افکار کرده، بده و بستان فکر و غيره و چون خود صاحب درد است دردها را شناخته است. برگرفته از گفت و گويي با سيمين دانشور، شناخت و تحسين هنر، ص 395