تحقیق سعدبن‌ابي‌ وقّاص‌ در دوره‌ خلفاي‌ راشدين‌

تحقیق سعدبن‌ابي‌ وقّاص‌ در دوره‌ خلفاي‌ راشدين‌ (docx) 1 صفحه


دسته بندی : تحقیق

نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحات: 1 صفحه

قسمتی از متن Word (.docx) :

سعدبن‌ابي‌ وقّاص‌ در دوره‌ خلفاي‌ راشدين‌ گفتار اول: دوران‌ خلافت‌ ابوبكر سعد ابن‌ ابي‌ وقّاص‌ در اين‌ دوران‌ شخصيت‌ كمرنگ‌تري‌ به‌ خود گرفته‌ است‌ و در منابع اين‌ دوره‌ چندان‌ از وي‌ ياد نشده‌ است‌. البته‌ در اين‌ كه‌ سعد در تاريخ‌ اين‌ دوره‌ نيز نقش‌داشته‌ است‌، شكي‌ نيست‌. اما شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ چون‌ او از كارگزاران‌ ابوبكر نبوده‌ است‌، بر همين‌ اساس‌ كمتر در امور سياسي‌ و اجتماعي‌ نقش‌ داشته‌ است‌. به‌ هر حال سعي مي‌كنيم‌ آنچه‌ كه‌ دراين‌ تاريخ‌ به‌ وي‌ مربوط‌ مي‌شود را ذكر كنيم‌. در اوايل‌ دوران‌ خلافت‌ ابوبكر افرادي از عرب‌ مدعي‌ پيامبري و گروهي‌ مرتدشدند. از كساني‌ كه‌ ادعاي‌ پيامبري كردند يكي‌ طليحة‌ بن‌ خويلد اسدي‌ بود كه عده‌اي را اطراف خويش‌ جمع كرد كه عمدتاً ياران او از غطفان بودند و مهمترينشان عيينه بن‌ حصن‌ فزاري‌ بودند و ديگري اسود عنسي بود كه در يمن مدّعي پيامبري شد‌ و فرد ديگر مسيلمه‌ بن‌ حبيب‌ حنفي‌ در يمامه‌ و نيز زني به نام سجاع كه از قبيله بني تميم بود. پس‌ ابوبكر با لشگرش‌ به‌ «ذي‌ القصه‌» بيرون‌ رفت‌ و عمروبن‌ عاص‌ را خواست‌ وبه‌ او گفت‌: اي‌ عمرو تو صاحبنظر قريشي‌ و اكنون‌ طليحه‌ مدعي‌ پيامبري(ص) شده‌ است.‌ پس‌درباره‌ علي‌ چه‌ مي‌بيني‌؟ گفت‌: فرمان‌ تو را نمي‌برد. گفت‌: نيكو پر دلي‌ است‌. پرسيد: پس‌طلحه‌؟ گفت‌: براي‌ خوشگذراني‌ و زنان‌. گفت‌: سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ چه‌ طور؟ گفت‌: آتش‌ افروزي‌ است‌ براي‌ جنگ‌. گفت‌ عثمان‌ چه‌؟گفت‌: او را بنشان‌ و از نظرش‌ كمك‌ بخواه‌. پرسيد: خالد بن‌ وليد چه‌ طور؟ گفت‌: بسوس‌جنگ‌ است‌ و ياور مرگ‌، مداري‌ سنگخور دارد و حمله‌ شير و در نهايت‌ حكم فرماندهي‌ براي‌خالد بن‌ وليد براي‌ مهاجران‌ و ثابت‌ بن‌ قيس‌ براي‌ انصار نوشته شد. سعد گرچه‌ براي‌ عمليات‌ جنگي‌ در زمان‌ ابوبكر انتخاب‌ نشد اما براي‌ جمع‌آوري‌صدقات‌ و زكوات‌ به‌ نواحي‌ مختلف‌ فرستاده‌ شده‌ بود. يعقوبي‌ وقتي‌ از فقهاي‌ زمان‌ ابوبكر يادآوري‌ مي‌كند و نام‌ افرادي‌ مثل‌ علي‌ بن‌ ابي‌طالب(ع)‌ و غيره‌ را مي‌برد، نامي‌ از سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ نمي‌آورد و همچنين‌ در زمان‌ عمر خليفه‌دوم،‌ چرا كه‌ آنچه‌ از عملكرد وي‌ سراغ‌ داريم‌ بيشتر كارهاي‌ يدي‌ است‌ تا فكري‌، كسي‌ نيست‌ كه‌فكر و انديشه‌اي‌ داشته‌ باشد و مطالب‌ علمي‌ و فقهي‌ و يا روايات‌ را از پيامبر(ص) نقل‌ نمايدگرچه‌ در مقاطع‌ مختلف‌ مطالب‌ و وقايعي‌ را از وي‌ نقل‌ مي‌كنند اما صرفاً نقل‌ وقايعي‌ است‌كه‌ مشاهده‌ نموده‌ است‌ مثل‌ بيان‌ وقايع‌ زمان‌ پيامبر(ص) و يا بيان‌ فضايل‌ علي‌«ع‌» كه‌ در فصول‌بعد به‌ آن‌ خواهيم‌ پرداخت‌. گفتار دوم‌: سعد در دوران‌ خلافت‌ عمر بن‌ خطاب‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ از كارمندان‌ عمر بود و به‌ همين‌ دليل‌ در اين‌ دوره‌ نقش‌ سعدپررنگ‌تر است‌ تا آنجا كه‌ فتح‌ ايران‌ به‌ دست‌ او صورت‌ گرفت‌ و به سردار قادسيه معروف شد. 1-‌ اوضاع‌ سياسي‌ اجتماعي‌ ايران‌ قبل‌ از اينكه‌ به‌ حمله‌ي‌ اعراب‌ به‌ ايران‌ و پيروزي‌هاي‌ پي‌ در پي‌ آنان‌ بپردازيم‌نگاه‌ اجمالي‌ به‌ امپراتوري‌ ساساني‌ مي‌اندازيم‌ تا در يابيم‌ كه‌ چرا اين‌ امپراتوري‌ بزرگ‌نتوانست‌ در مقابل‌ اعراب‌ نو مسلمان‌ مقاومتي‌ از خود نشان‌ دهد. مطالب‌ مفصلي‌ در اين‌ زمينه‌ وجود دارد كه‌ به‌ اختصار مي‌توان‌ به‌ موارد زير اشاره‌كرد: بحرانهاي‌ ريشه‌دار اعتقادي‌ با افزايش‌ روند نارضايتي‌هاي‌ عميق‌ عامه‌ مردم‌ ازسخت‌گيري‌ موبدان‌ زرتشتي‌، آثار جنگهاي‌ طولاني‌ ساسانيان‌ با امپراطوري‌ روم‌،خاصه‌ در عصر خسرو پرويز، جنگ‌ قدرت‌ در درون‌ دستگاه‌ حكومت‌ و تغيير پياپي‌پادشاهان‌ كه‌ عمر حكومت‌ شماري‌ از آنان‌، جز چند ماه‌ و حتي‌ چند روز دوام‌ نمي‌آورد ونيز گسترش‌ ناخشنودي‌ در ميان‌ نظاميان‌ برجسته‌ي‌ ساساني‌ كه‌ برخي‌ اوقات‌ موجب‌ مي‌شد به ‌پادشاه‌ ساساني‌ خيانت‌ كرده‌ با مسلمانان‌ همراه‌ ‌شوند و در نتيجه‌ كثرت‌ ظلم‌ و جور، انحطاط‌ زراعت،‌ تجارت‌ و صنايع‌ باعث‌ شد كه‌ اين‌ قدرت‌ شرقي‌ نتواند در مقابل‌ سپاهي‌ كه‌از حداقل‌ امكانات‌ برخوردار است‌ مقاومت‌ نمايد. چون‌ پارسيان‌ ناتواني‌ و زبوني‌ خود و پيروزي‌ مسلمانان‌ را در نبردهاي‌ اوليه‌مشاهده‌ كردند بر كشتن‌ رستم‌ و فيروزان‌ هم‌ داستان‌ شدند و تصميم‌ گرفتند فرزند خسرو، يزدگرد بيست‌ ساله‌ را به‌ پادشاهي‌ رسانند تا اينكه‌ كارها منظم‌ شد و توانستند درمقابل‌ مسلمانان‌ ايستادگي‌ كنند وقتي‌ كه‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ انتخاب‌ و به‌ قادسيه‌فرستاده‌ شد پادشاهي ايران،‌ رستم‌ را با شصت‌ هزار نيرو روانه‌ي‌ مقابله‌ با مسلمانان‌ كرد ازگفتگويي‌ كه‌ بين‌ رستم‌ و يزدگرد رخ‌ داد نشان‌ از واهمه‌ و نگراني‌ رستم‌ در رويارويي‌ بامسلمانان‌ دارد. طبري‌ مي‌نويسد: «رستم‌ گفت‌: اي‌ پادشاه‌ مرا بگذار كه‌ عربان‌ تا وقتي‌ كه‌ مرد به‌ مقابله‌ آنها نفرستي‌ پيوسته‌ از ما بيمناك‌ مي‌باشند. شايد سياست‌ اين‌ باشد كه‌ مرا نگه‌داريد و خدعه‌ و تدبير جنگي‌ به‌ كار برده‌ باشيم‌ كه‌ از پيروزي‌ مختصر سودمندتر است.‌ امّا شاه‌ نپذيرفت‌ و گفت‌ «دگرچه‌؟» رستم‌ گفت‌: «در جنگ‌ تأمل‌ از شتاب‌ برتر است‌ و اينكه‌ تأمل‌بايد كرد و سپاهي‌ از پس‌ سپاه‌ ديگر فرستاد چرا كه‌ از هزيمت‌ يك‌ جا درست‌تر مي‌نمايد و براي‌ دشمن‌ سخت‌تر است‌» اما شاه‌ نپذيرفت ‌و با اصرار شاه، رستم‌ روانه جنگ‌ شد و در ساباط‌ اردو زد و پيوسته‌ افراد به‌ نزد شاه‌مي‌فرستاد تا بلكه‌ ديگري‌ را مأمور نمايد و وي‌ را از رفتن‌ به‌ جنگ‌ با مسلمانان‌ معذوردارد». اين‌ ماجرا را بدين‌ خاطر نقل‌ كرديم‌ كه اوضاع نابسامان‌ داخل‌ سپاه‌ ايران و بي‌سياستي‌ پادشاهي‌ را به‌تصوير بكشيم‌ و خواهيم‌ ديد رستم كه‌ چگونه‌ در جنگ‌ قادسيه‌ شكست‌ خورده‌ و به‌ قتل‌ مي‌رسد.با وجود ضعف‌ دولت‌ ساساني‌ نبايد همه‌ شكست‌ را در اين‌ ضعف‌ جستجو كرد چرا كه‌دولت‌ ساساني‌ در هر مرحله‌ از جنگ‌ توانست‌ براي‌ جلوگيري‌ از پيشروي‌ اعراب‌ نيروهاي‌زيادي‌ را گرد آورد به‌طوري‌ كه جمعيت آنان‌ در برخي‌ اوقات‌ چند برابر اعراب‌ بودند. نكته‌ قابل‌ توجه‌ در اينجا ايمان‌ و اعتماد كامل‌ عرب‌ها به‌ پيروزي‌ دينشان‌ بود و نيزاعتمادي‌ كه‌ به‌ سخنان‌ رسول خدا(ص) و وعده‌هاي‌ ايشان‌ به‌ دست‌ يابي به‌ گنج‌هاي‌ قيصر و كسري مي‌داد‌ را مي‌توان‌ يادآوري‌ كرد. ولي‌ ظلم‌ و بيداد دولت‌ ساساني‌ نيز كم‌ و بيش‌ در منزجركردن‌ مردم‌ و همچنين‌ از بين‌ بردن‌ انگيزه‌ دفاع،‌ عامل‌ مؤثري‌ براي كاهش‌ فعاليت‌ نظامي‌سپاهيان‌ در ميدان‌ جنگ‌ بود و نمي‌توان‌ اين‌ پيوستن‌ به‌ اعراب‌ وپشت‌ كردن‌ به‌ پادشاهي‌ ساساني‌ را خيانت‌ فرض‌ نمود. چهار هزار تن‌ از ديلمان‌ كه‌ درخدمت‌ دستگاه‌ ساساني‌، در قادسيه‌ همراه با رستم‌ بودند، زماني‌ كه‌ سپاه‌ ايران‌ شكست‌ خورد واحساس‌ كردند پناهگاهي‌ ندارند خود را كنار كشيده‌ تصميم‌ گرفتند اسلام‌ را بپذيرند.سعد نيز در خواست‌ آنان‌ را پذيرفت‌ تا جايي‌ كه‌ اين‌ افراد در فتح‌ مدائن‌ به‌ نفع‌ مسلمانان‌شركت‌ كرده‌ و در جنگ‌ «جلولاء» نيز حضور داشتند. 2-‌ انتخاب‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ براي‌ فرماندهي‌ جبهه‌ عراق‌ عرب‌ها به‌ انتخاب‌ فرمانده‌ سپاه‌ خيلي‌ اهميت‌ مي‌دادند و تا كسي‌ را از هر جهت‌شايسته‌ آن‌ مأموريت‌ بزرگ‌ و خطير نمي‌ديدند بفرماندهي‌ انتخاب‌ نمي‌كردند و از آن‌روست‌ كه‌ مردان‌ با هوش‌ و تدبير و دليري‌ مانند حمزه‌ سيد الشهداء شهيد احد و علي‌ بن‌ابي‌ طالب‌(ع‌) كه‌ در جاي‌ جاي‌ جنگهاي‌ زمان‌ پيامبر(ص) حضور چشمگير دارد، خالد بن‌وليد در عين‌ حاليكه‌ خبط‌هاي‌ فراواني‌ انجام‌ داد، خالد بن‌ سعيد و ابوعبيده‌ جراح‌ و ابوعبيدابن‌ مسعود ثقفي‌، سعد وقّاص‌ و يزيد بن‌ ابي‌ سفيان‌ و ...... به فرماندهي‌ سپاه اسلام‌ تعيين‌ مي‌شدندو با اندك‌ مطالعه‌ در شرح‌ حال‌ اين‌ مردان‌ بزرگ‌ شجاعت‌ و خردمندي‌ و كارداني‌ آنان‌معلوم‌ مي‌گردد. در دوران‌ خلافت‌ عمربن‌ خطاب‌ مرزهاي‌ حكومت‌ اسلامي‌ در حال‌ گسترش‌ بود و فرماندهاني‌ چون‌ خالد بن‌ وليد، ابوعبيده‌ و عمرو بن‌ عاص‌ با لشگركشي‌ به‌ نواحي‌ مختلف‌مرزهاي‌ حكومت‌ اسلامي‌ را وسعت‌ مي‌دادند. از جمله‌ اين‌ فتوحات‌ مربوط‌ به‌ ايران‌ بود. عمر، ابوعبيده‌ بن‌ مسعود ثقفي‌ را با لشكري‌ به‌ همراهي‌ مثني‌ بن‌ حارثه‌ي‌ شيباني‌ به‌ عراق‌ گسيل‌ داشت.‌ خسرو مرده‌ بود و بوران‌ دخترش‌ به‌ پادشاهي‌ رسيده‌ و رستم‌ و فيروزان‌ راكه‌ ناتوان‌ و فرومايه‌ بودند به‌ سرپرستي‌ امر پادشاهي‌ برگزيده‌ بود. پس‌ ابوعبيده‌ ثقفي‌پيش‌ رفت‌ و به‌ دسته‌اي‌ از سپاهيان‌ ايران‌ برخورد و بر ايشان‌ تاخت‌ و نبردي‌ سخت‌ كردندكه‌ نتيجه‌ آن‌ پيروزي‌ مسلمانان‌ بود. پس‌ از نبردها و زد و خوردهايي‌ كه‌ انجام‌ شد پيروزيها به‌ نوبت‌ گاهي‌ براي‌مسلمانان‌ و گاهي‌ براي‌ ايرانيان‌ بود و مناطق‌ مرزي‌ ايران‌ دست‌ به‌ دست‌ مي‌شد تا اينكه ‌ابوعبيده نزديك‌ پل‌ كشته‌ شد. قضيه‌ بر عمر و مسلمانان‌ گران‌ آمد. عمر براي‌ مردم‌ خطبه‌خواند و آنها را به‌ جهاد تشويق‌ كرد و گفت‌: «براي‌ رفتن‌ به‌ عراق‌ آماده‌ شويد». آنگاه‌ عمر در«صرار» اردو زد و مي‌خواست‌ شخصاً حركت‌ كند. طلحه‌ بن‌ عبيدالله‌ را طلايه‌ دار خود كرد وزبيربن‌ عوام‌ را بر ميمنه‌ و عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌ را بر ميسره‌ گماشت‌ و مردم‌ را بخواند ومشورت‌ كرد و همه‌ گفتند «بروند». سپس‌ به علي(ع)‌ گفت‌ اي‌ ابوالحسن‌ چه‌ مي‌گويي؟‌ بروم‌ يا كسي‌ را بفرستم‌؟» حضرت فرمود‌: «شخصاً برو كه‌ بيشتر مايه‌ ترس‌ و بيم‌ دشمن‌ مي‌شود» و چون‌از پيش‌ عمر برون‌ آمد وي‌ عباس‌ را با گروهي‌ از مشايخ‌ قريش‌ بخواند و مشورت‌ كردگفتند: «خودت‌ بمان‌ و ديگري‌ را بفرست‌ كه‌ اگر شكست‌ خوردند مسلمانان‌ ذخيره‌اي‌داشته‌ باشند.» و چون‌ اينان‌ برون‌ شدند عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌ بيامد و با او نيز مشورت‌ كردعبدالرحمن‌ گفت‌ «پدر و مادرم‌ فداي‌ تو باد بمان‌ و ديگري‌ را بفرست‌ زيرا اگر سپاه‌ توشكست‌ بخورد مثل‌ شكست‌ خوردن‌ تو نيست‌ اگر تو شكست‌ بخوري‌ يا كشته‌ شوي‌مسلمانان‌ كافر مي‌شوند و هرگز كسي‌ «لااله‌الاالله‌» نخواهد گفت‌» گفت‌: «بگو كي‌ رابفرستم‌؟» گويد: «گفتم‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ را بفرست‌» عمر گفت‌: «مي‌دانم‌ كه‌ سعد مردشجاعي‌ است‌ اما بيم‌ دارم‌ كه‌ تدبير امور جنگ‌ نداند» عبدالرحمن‌ گفت‌: «سعد همانطور كه‌گفتي‌ شجاع‌ است‌ و در صحبت‌ رسول الله(ص)‌ بوده‌ و در بدر نيز حضورداشته‌ است كار را به دست‌ او بسپار و ما را درباره‌ امور جنگ‌ مشاور او كن‌ كه‌ نافرماني‌ نخواهدكرد» و چون‌ عبد الرحمن‌ برون‌ شد عثمان‌ نزد عمر آمد كه‌ بدو گفت‌ «اي‌ ابوعبدالله‌ بمن‌ بگوبروم‌ يا بمانم‌؟» عثمان‌ گفت: «اي‌ امير المؤمنين‌ بمان‌ و سپاه‌ بفرست‌ زيرا اين‌ خطر هست‌ كه‌اگر حادثه‌اي‌ براي‌ تو رخ‌ دهد عرب‌ از اسلام‌ بگردد. سپاه‌ بفرست‌ و سپاهي‌ را بسپاه‌ بعد تقويت‌ كن‌. مردي‌ را بفرست‌ كه‌ در كار جنگ‌ تجربه‌ و بصيرت‌ داشته‌ باشد» عمر گفت: «مثلاًكي‌؟» گفت:‌ «علي‌ بن‌ ابيطالب‌» گفت: «او را ببين‌ و گفتگو كن‌ ببين‌ آيا به‌ اينكار راغب‌ هست‌ يانه‌؟» عثمان‌ برون‌ شد و علي‌(ع) را بديد و با او گفتگو كرد و علي(ع)‌ اين‌ را خوش‌ نداشت‌ ونپذيرفت‌. عثمان‌ پيش‌ عمر بازگشت‌ و بدو خبر داد. عمر گفت‌: «ديگر كي‌؟» گفت‌: «سعيد بن‌زيد بن‌ عمروبن‌ نفيل‌» عمر گفت‌: «اين‌ كار از او ساخته‌ نيست‌.» عثمان‌ گفت: «طلحه‌ بن‌ عبيدالله‌» عمر گفت: «مرد شجاع‌ شمشير زن‌ تيراندازي‌ را بنظر دارم‌اما بيم‌ دارم‌ تدبير امور جنگ‌ نداند» گفت‌ اي‌ اميرالمؤمنين‌ اين‌ شخص‌ كيست‌؟ گفت‌ سعد بن‌ابي‌ وقّاص‌. عثمان‌ گفت‌ اينكار از او ساخته‌ است،‌ ولي‌ اينحا نيست‌ و من‌ از اينجهت‌ اسم‌ او را نبردم‌ چرا كه‌ اكنون‌ به كاري‌ مشغول است.‌ عثمان‌ گفت‌: به او دستور بده‌ با گروهي‌ از اهل‌ تجربه‌و بصيرت‌ جنگ‌ مشورت‌ كند و كاري‌ را بي‌مشورت‌ آنها فيصله‌ ندهد. عمر چنين‌ كرد و به‌سعد نوشت‌ سوي‌ عراق‌ حركت‌ كند.و چون‌ نامه‌ عمر به‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ رسيد به‌ طوريكه‌ عمر فرمان‌ داده‌ بود ابتدا به‌ «زباله» ‌و از آنجا به‌ «سيراف»‌ رفت‌ و مردم‌ از شام‌ و جاهاي‌ ديگر به‌ او پيوستند.‌ آنگاه‌ در «عذيب‌» برحاشيه‌ صحرا و كناره‌ عراق‌ نزديكي‌ قادسيه‌ فرود آمد. در اينجا سپاه‌ مسلمانان‌ با سپاه‌ايران‌ به‌ سرداري‌ رستم‌ روبرو شد. به‌ روايت‌ دينوري‌ در اخبارالطوال‌ وقتي‌ سعد بن‌ ابي‌وقّاص‌ به‌ فرماندهي‌ انتخاب‌ و روانه‌ي‌ عراق‌ شد بيست‌ هزار تن‌ با او روانه‌ شدند. چون‌ به‌قادسيه‌ رسيد سپاهياني‌ كه‌ در جبهه‌ بودند به‌ او پيوستند. در اين‌ هنگام‌ مثني‌ بن‌ حارثه‌در گذشت.‌ رستم‌ هم‌ با سپاهيان‌ خود آمد و دو سپاه‌ در مقابل‌ هم‌ صف‌ آرايي‌ كردند. 3-‌ نبرد قادسيه‌ يعقوبي‌ مي‌نويسد: رستم‌ فرخزاد دست‌ به كار آماده‌ ساختن‌ لشكر شد و بر تختي‌ اززر نشست‌ و جاي‌ صفهاي‌ خويش‌ را استوار ساخت‌ و لشكريان‌ خود را منظم‌ نمود. سعد ابن‌ ابي‌ وقّاص‌ براي‌ مسلمانان‌ سخنراني‌ كرد و آنان‌ را در كار جهاد تشويق‌نمود و از وعده‌ نصرت‌ و پيروزي‌ دين‌ كه‌ خداي‌ به‌ پيغمبرش‌ داده‌ است‌ آگاهشان‌ ساخت‌ وهر يك‌ از مسلمين‌ ديگري‌ را تشويق‌ كرد و پس‌ از نماز ظهر جنگ‌ ميان‌ آنان‌ درگرفت‌ وجنگي‌ سخت‌ به‌ انجام‌ رسيد و مسلمين‌ به‌ خوبي‌ از عهده‌ آزمايش‌ و گرفتاري‌ بيرون‌آمدند. اين‌ جنگ‌ چهار روز طول‌ كشيد. روز اول‌ به خاطر فيل‌هاي‌ ايرانيان‌ برتري‌ با آنان‌ بود روزدوم‌ لشكر كمكي‌ مسلمانان‌ به‌ سرداري‌ هاشم‌ بن‌ عتبه‌ (مرقال‌) از شام‌ رسيدند كه‌ درنهايت‌ روز چهارم‌ با كشته‌ شدن‌ رستم‌ به دست‌ مسلمي‌ به‌ نام‌ هلال‌ بن‌ علقمه‌ لشكر ايران‌شكست‌ سختي‌ را پذيرفت‌. در اينكه اين‌ جنگ‌ در چه‌ سالي‌ اتفاق‌ افتاده‌ اختلاف‌ است‌ مسعودي‌ به‌ اين‌ اختلاف‌ اشاره‌ دارد و مي‌نويسد: واقدي‌ گويد اين‌ جنگ‌ سال‌ 16 ه‍ بوده‌ و بعضي‌ گويند سال‌ 14 ه‍ بوده‌ و ابن‌اسحق‌ به‌ قطع‌ گويد اين‌ جنگ‌ در سال‌ 15 ه‍ اتفاق‌ افتاده‌ است‌. اما خود در چند صفحه‌ قبل‌در كتاب‌ مروج‌ الذهب‌ مي‌نويسد اين‌ جنگ‌ در محرم‌ سال‌ 14 ه‍ اتفاق‌ افتاد. در اين‌ جنگ‌درفش‌ كاوياني‌ كه‌ نشان‌ دولت‌ ساساني‌ بود به‌ دست‌ مسلمانان‌ افتاد و اين‌ حكايت‌ از اين‌دراد كه‌ ضربه‌ي‌ مهلكي‌ بر پيكرة‌ دولت‌ رو به‌ زوال‌ وارد شده‌ است‌ و مسلمانان‌ را در ادامه‌كار خود حريص‌تر نموده‌ و جسارت‌ فتوحات‌ و پيشروي‌ را در خود ديدند به‌ همين‌ خاطرشاهديم‌ كه‌ قلعه‌‌ها و شهرها يكي‌ پس‌ از ديگري‌ گشوده‌ مي‌شدند و پادشاهي‌ ساساني‌ رو به‌اضمحلال‌ رفت‌. نكته‌ قابل‌ ذكر‌ در اينجا اين‌ است‌ كه‌ بر فرماندهي‌ كه‌ انتخاب‌ مي‌شد، مشاوران‌ خوب‌ و سرداران‌ جسور همراه‌ وي‌ روانه‌ مي‌شدند و استفاده‌ درست‌ سردارلشگر از مشاوران‌ و نيروهايش‌ باعث‌ پيروزيهاي‌ درخشاني‌ مي‌شد كه‌ يكي‌ از آنها در اين‌جنگ‌ به‌ وقوع‌ پيوست‌. نبردي‌ كه‌ منجربه‌ مهمترين‌ شكست‌ ايراني‌ها شد. اين‌ جنگ‌ به‌ نبردقادسيه‌ و سعد بن‌ ابي وقّاص به‌عنوان‌ سردار قادسيه‌ معروف‌ شد. اين نبرد به‌ نفع‌ اسلام‌ خاتمه‌ يافت‌ ورستم‌ طي‌ آن‌ كشته‌ شد. طبري‌ از زياد روايت‌ مي‌كند: سعد‌ مغيرة‌ بن‌ شعبه‌ و سيرة‌ بن‌ ابي‌ رهم‌ و عرفجه‌بن‌ هرثمه‌ و حذيفة‌ بن‌ محصن‌ و ربعي‌ بن‌ عامر و مرقه‌ بن‌ زاهر تيمي‌ وائلي‌ و مدغور بن‌عدي‌ عجلي‌ و مضارب‌ بن‌ يزيد عجلي‌ را با معدبن‌ مره‌ عجلي‌ كه‌ از زيركان‌ و خردمندان‌عرب‌ بودند پيش‌ خود خواند و با آنها در ميان‌ گذاشت‌ كه‌ مي‌خواهم‌ شما را نزد اين‌ قوم‌ بفرستم.‌ آنان‌ گفتند همگي‌ پيرو فرمان‌ تو هستيم‌ و آنچه‌ كه‌ تو فرمان دهي،‌ انجام‌ دهيم‌. به‌طوريكه‌ براي‌ مردم‌ شايسته‌تر و سودمندتر باشد با پارسيان‌ به‌ گفتگو مي‌نشينيم‌. در اين‌ميان‌ ربعي‌ بن‌ عامر گفت‌: عجمان‌ نظرها و رسم‌ها دارند اگر همگي‌ پيش‌ آنها برويم‌ خواهندپنداشت‌ كه‌ سخت‌ اهميتشان‌ داديم‌ و لذا يك‌ نفر را انتخاب‌ كن‌ و بفرست‌. به‌ همين‌ خاطر بااين‌ نظر مواقفت‌ شد و خود وي‌ اعلام‌ آمادگي‌ نمود و سعد نيز او را روانه‌ كرد. براي‌ باردوم‌ حذيفه‌ را فرستاد و بار سوم‌ مغيرة‌ بن‌ شعبه‌ را فرستاد كه‌ از زيركان‌ عرب‌ بود. آنهاترسي‌ برخود راه‌ نداده‌ و از اسلام‌ و ايمان‌ خود گفتند، همواره‌ با لباس‌ ساده‌ و شمشيركهنه‌ به‌ مذاكره‌ مي‌رفتند در حاليكه‌ طرف‌ مقابل به‌ انبوهي‌ از تجهيزات‌ و امكانات‌ و البسه‌ي‌فاخر مجهز بودند. نكتة قابل توجه اينكه سعد در جنگ‌ قادسيه‌ بيمار شد و در حالي‌ كه‌ قدرت‌ سواري‌ و نشستن‌ نداشت‌ به‌خاطر اينكه‌ چند دمل‌ چركي‌ داشته‌ و به‌ رو افتاده‌ بود ولي‌ با قدرت،‌ رهبري‌ جنگ‌ را بر عهده‌داشت.‌ برخي‌ سرپيچي‌ كردند كه‌ سعد گفت‌: به‌ خدا قسم هر كه‌ از اين‌ پس‌ كاري‌ كند كه‌مسلمانان‌ از مقابله‌ با دشمن‌ بازمانند و محبوس‌ شوند با او رفتاري‌ كنم‌ كه‌ آيندگان‌ از آن‌ نقل‌كنند. سعد به‌ گروههاي‌ سپاه‌ نوشت‌ كه‌ خالد بن‌ عرفطه‌ را جانشين‌ خويش‌ كردم‌ و مانع‌من‌ از اينكه‌ به‌ جاي‌ وي‌ باشم‌ دردي‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ دچارم.‌ از خالد اطاعت‌ كنيد آنچه‌ مي‌گويداز زبان‌ و رأي‌ من‌ است‌. اين‌ نوشته‌ را براي‌ سپاهيان‌ خواندند كه‌ در نهايت‌ تسليم‌ شده‌ واطاعت‌ كردند. طبري‌ در شجاعت‌ و جسارت‌ سعد مي‌نويسد: «عثمان‌ بن‌ رجاي‌ سعدي‌ گويد، سعدبن‌ مالك‌ (سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌) از همه‌ كس‌ جسورتر و دليرتر بود و در قصري‌ نااستوارترجا گرفته‌ كه‌ ميان‌ دو صف‌ بود و از آنجا سپاهيان‌ را مي‌نگريست‌» و فرمان ‌مي‌داد. نكته‌ي‌ بعدي‌ اين‌ كه‌ جنگ‌ قادسيه‌ يك‌ ماه‌ پس‌ از فتح‌ دمشق‌ رخ‌ داد. عمر به‌ ابوعبيده‌نامه‌ نوشت‌ تا سپاه‌ عراق‌ به‌ سوي‌ عراق‌ بروند كه‌ اين‌ سپاه‌ ياران‌ خالد بن‌ وليد بودند، اماسپاهيان‌ عراق‌ را به‌ سالاري‌ هاشم‌ بن‌ عتبه‌ بن‌ ابي‌ وقّاص‌ (هاشم‌ پسر برادر سعد است‌) به‌طرف‌ عراق‌ فرستاد و در نبرد قادسيه‌ شركت‌ نمودند. 4-‌ نكوهش‌ سعد توسط‌ سربازان‌ سپاه‌ كوفه‌ در حاليكه‌ عده‌اي‌ از اوصاف‌ نيك‌ و بزرگي‌ سعد اشعاري‌ مي‌سرودند، عده‌اي‌ هم‌ درنكوهش‌ وي‌ شعر مي‌سرودند و شكوه‌ مي‌كردند، يكي‌ از مسلمانان‌ شعري‌ به‌ اين‌ مضمون‌ گفته است: «جنگيديم‌ تا خدا فيروزي‌ داد» «و سعد در قادسيه‌ به‌ در قهر پناه‌ برده‌ بود» «از جنگ‌ آمديم‌ و بسيار زنان‌ بيوه‌ شده‌ بودند» «اما در ميان‌ زنان‌ سعد كسي‌ بيوه‌ نبود» طبري‌ گويد: و چون‌ اين‌ سخنان‌ به‌ سعد رسيد به‌ نزد كسان‌ آمد و عذر خويش‌ بگفت‌و دملهايي‌ را كه‌ در ران‌ و كفل‌ خويش‌ داشت‌ به‌ آنها بنمود و مسلمانان‌ وي‌ را معذورداشتند كه‌ سعد ترسو نبود. در جايي‌ ديگر طبري‌ از قتيبة‌ بن‌ جابر نقل‌ مي‌كند: به‌ روز قادسيه‌ وقتي‌ فتح‌ شد يكي‌شعري‌ گفت‌ و سعد را در آن‌ از اينكه‌ در قصر مانده‌ بود ملامت‌ كرد، شعر وي‌ در دهانهاافتاد و به‌ گوش‌ سعد رسيد و گفت‌: «خدايا اگر دروغگوست‌ يا اين‌ سخن‌ را به‌ ريا و طلب‌شهرت‌ گفته‌ زبان‌ و دست‌ وي‌ را از من‌ ببر» قبيحه‌ گويد: به‌ خدا گوينده‌ شعر ميان‌ دو صف‌بود كه‌ به‌ سبب‌ دعاي‌ سعد تيري‌ بيامد و به‌ زبان‌ وي‌ خورد و يك‌ نيمه‌ تن‌ وي‌ بخشكيد وهرگز كلمه‌اي‌ نتوانست‌ گفت‌ تا به‌ خدا پيوست‌. 5-‌ جنگ‌ جلولاء و دومين‌ شكست‌ يزدگرد از سعد ابي‌ وقّاص‌ يزدگرد پس‌ از شكست‌ در قادسيه‌ نيروئي‌ در منطقه‌ حلوان‌ فراهم‌ آورد و با سرداري‌به‌ نام‌ مهران‌ رازي‌ روانه‌ي‌ تيسفون‌ كرد. سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ نيز لشكري‌ به‌ سرداري‌ برادرزاده‌ خود هاشم‌ به‌ استقبال‌ آنها فرستاد. دو لشكر در جلولا (محلي‌ نزديك‌ خانقين‌) به‌ هم‌رسيده‌ در مقابل‌ هم‌ صف‌ آرايي‌ كردند. جنگ‌ سختي‌ در گرفت‌ و از ايرانيان‌ بسيار كشته‌ شدند و اعراب‌ اسيران‌ و غنيمت‌بسياري‌ گرفتند. اين‌ جنگ‌ دومين‌ جنگ‌ ايران‌ و عرب‌ و دومين‌ شكست‌ بزرگ‌ يزدگرد پادشاه ايران‌ از سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ بود. يزدگرد در حلوان‌ تاب‌ ماندن‌ نياورده‌، ازكوه‌هاي‌ كرمانشاه‌ روانه‌ي‌ ري‌ شد و حلوان‌ را عرب‌ها تصرف‌ كردند. اين‌ جنگي‌ بود كه‌ در سال‌ 16 هجري‌ رخ‌ داد. پس‌ از آن‌ سعد مي‌خواست‌ يزدگرد راتعقيب‌ كند وليكن‌ خليفه‌ عمر به‌ او نوشت‌ كه‌ بين‌ النهرين‌ براي‌ اعراب‌ كافي‌ است‌ به‌ همين‌خاطر سعد به‌ تسخير شهرهاي‌ بين‌ النهرين‌ پرداخت‌ و از آن‌ پس‌ بود كه‌ شهرهاي‌ بصره‌ وكوفه‌ بنا شدند. 6-‌ سعد و بناي‌ كوفه‌ اين‌ شهر چند ماه‌ پس‌ از بصره‌ بدست‌ سعد وقّاص‌ بنا گشت‌ و در علت‌ پيدايش‌ آن‌ چنين‌ گفتند كه‌ پس‌ از شكست‌ ايرانيان‌ و تسخير شهر مداين‌ (تيسفون‌ ) بدست‌ اعراب‌ ،سعد وقّاص‌ فرمانده‌ سپاه‌ اسلام‌ چند صحابي‌ را نزد عمر فرستاده‌ تا مژده‌ فتح‌ را بدو ابلاغ ‌كنند. عمر فرستادگان‌ سعد را زرد و زار و نزار ديد و همينكه‌ سبب‌ را پرسيد گفتند: بدي‌ آب‌ وهواي‌ عراق‌ ما را چنين‌ كرده‌ و عمر فرمان‌ داد سرزميني‌ براي‌ اقامت‌ مسلمانان‌ در نظر بگيرند كه‌ با مزاج‌ آنان‌ سازگار باشد و اتفاقاً در هر جائي‌ كه‌ شتران‌ اعراب‌ خوش‌ و سالم‌ باشند خود آنان‌ نيز در آنجا سلامت‌ خواهند بود. باري‌ سعد وقّاص‌ بدستور عمر با كمك‌سليمان‌ و حزيفه‌ زميني‌ در كنار فرات‌ (ميان‌ حيره‌ و فرات‌) براي‌ اردوگاه‌ انتخاب‌ كرد كه‌هواي‌ آن‌ مطابق‌ فرمان‌ عمر بري‌ و بحري‌ است‌ و تا شهر مدينه‌ رود و درياچه‌ اي‌ فاصله‌ندارد و در آغاز خانه‌ ها را از ني‌ ساخت‌ كه‌ شبيه‌ به چادر بود، اما پس‌ از چندي‌ آتش‌ سوزي‌در گرفت‌ و مقداري‌ از خانه‌ هاي‌ نيين‌ سوخت‌. مسلمانان‌ با اجازه‌ عمر خانه‌ هاي‌ خشتي‌ساختند ولي‌ مطابق‌ فرمان‌ عمر بناي‌ آنرا بلند نكردند و هيچ‌ كس‌ حق‌ نداشت‌ بيش‌ از سه‌اتاق‌ مالك‌ شود و ضمن‌ آن‌ جاي‌ مسجد و كاخ‌ فرمانداري‌ آن‌ را برگزيد. نخستين‌ كاردر طراحي‌ نقشه‌ شهر كوفه‌ ، تعيين‌ جاي‌ مسجد به‌ عنوان‌ مركز شهر بود. از اين‌ رو ، سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ در محل‌ بناي‌ مسجد ايستاد و دستور داد تيري‌ موافق‌ با جهت‌ وزش‌ باد وتيري‌ ديگر به‌ جهت‌ مخالف‌ وزش‌ باد رها كردند و جاي‌ فرود آمدن‌ تيرها را نشانه‌ گذاردند.آنگاه‌ از همان‌ جا كه‌ تيرانداز ايستاده‌ بود، تا جاي‌ فرود آمدن‌ تيرها، حدود مسجد جامع‌ شد و مسجد و دارالاماره‌ را نيز در همان‌ محدوده‌ بنا كردند. به مرور زمان زمين‌هاي اطراف را به قبايل و خاندان‌هاي مختلف واگذار كردند و در آنجا با ساختن‌ خانه‌ها، كوفه رو به آباداني گذاشت. 7-‌ قصر سعد در كوفه‌ سوزاندن‌ درب‌ آن‌ به‌ فرمان‌ عمر همانطور كه‌ در بناي‌ شهر كوفه‌ گذشت‌ پس‌ از سوختن‌ خانه‌ هايي‌ كه‌ از ني‌ ساخته‌شده‌ بودند، مسلمانان‌ با اجازه‌ عمر خانه‌ هاي‌ خشتي‌ ساختند در ابتدا بناها خيلي‌ بلند نبوده‌و بيش‌ از سه‌ اتاق‌ مالك‌ نمي‌ شدند. اما به‌ مرور زمان‌ سعد براي‌ خود در اطراف‌ مسجدكوفه‌ قصري‌ ساخت.‌ از آنجايي‌ كه‌ بازار هم‌ در اطراف‌ مسجد شكل‌ گرفته‌ بود و رفت‌ وآمدها زياد بوده‌ سروصداهايي‌ ايجاد مي‌شد براي‌ رفع‌ اين‌ مسائل‌ دري را براي‌ قصر درنظر گرفت.‌ طبري‌ مي‌ نويسد: «سعد درب‌ قصر را بست،‌ بازارها به‌ جاي‌ خود بود وسروصداي‌ بازاريان‌ مانع‌ از گفتگوي‌ سعد بود. وقتي‌ قصر را بنا كرده‌ بود، مردم‌ سخناني‌را به‌ سعد بستند كه‌ آن‌ سخنان‌ را نگفته‌ بود. گفته‌‌اند كه‌ سعد گفته‌ : اين‌ خرده‌ صداها راخاموش‌ كنيد». البته بعيد نيست‌ كه وي‌ اين‌ سخنان‌ را گفته‌ باشد، چرا كه‌ از اين‌ پس‌ سعد به‌ عنوان‌امير كوفه‌ شناخته‌ شده‌ و رفت‌ و آمدهايي‌ در خانه‌ وي‌ جريان‌ داشت. شلوغي‌ بازار آرامشي‌ كه‌ بايد در منزل‌ امير حاكم‌ باشد تا ديدارها صورت‌ بگيرد را مختل‌ مي‌ نمود، به‌ همين‌خاطر دري‌ بر قصر امير تعبيه‌ شد. اين‌ خبر به‌ عمر رسيد و شنيد كه‌ قصري‌ به‌ عنوان‌ قصر سعد در كوفه‌ ساخته‌ شده ‌است.‌ به‌ همين‌ خاطر محمد بن‌ مسلمه‌ را خواست‌ و وي‌ را به‌ كوفه‌ فرستاد و دستور داد كه ‌پس‌ از سوزاندن‌ درب‌ قصر، بلافاصله‌ برگردد و وي‌ نيز چنين‌ كرد. خبر به‌ سعد رسيد. گفت‌: آيا وي‌ را فقط‌ براي‌ همين‌ كار فرستادند؟ و گفت‌ ببينيد كيست‌ او را نزد من‌ آوريد، امّا نيامد. سعد پيش‌ وي‌ رفت‌ و از وي‌ دعوت‌ بعمل‌ آورده‌ تا جهت‌ استراحت‌ به‌ قصر آيد اما او نپذيرفت. ‌خواست‌ به‌ او خرجي‌ راه‌ دهد، باز قبول‌ نكرد. نامه‌ عمر را به‌ سعد داده‌ كه‌ در آن‌ نوشته‌ بودشنيده‌ ام‌ قصري‌ ساخته‌ و آن‌ را محصور نموده‌ اي‌ كه‌ قصر سعد مي‌ نامند و ميان‌ خودت‌و مردم‌ فاصله‌ انداخته‌اي!‌ اين‌ قصر تو نيست‌، قصر جنون‌ است‌. قصري‌ نساز كه‌ دري‌ داشته‌و از مردم‌ براي‌ دخول‌ جلوگيري‌ كند و حقشان‌ را سلب‌ كني‌ وقتي‌ كه‌ به‌ در خانه‌ي‌ تو آيند. سعد قسم‌ ياد كرد كه‌ سخني‌ كه‌ به‌ او نسبت‌ داده‌ اند نگفته‌ است.‌ محمد بن‌ مسلمه‌ بازگشته‌گزارش‌ را به‌ عمر داد و وي‌ نيز سعد را تصديق‌ كرده‌ گفت‌: «وي‌ از كسي‌ كه‌ بر ضد وي‌سخن‌ گفته‌ و آنكه‌ نزد من‌ آورده‌ راست‌ گوتر است‌». 8-‌ امارت‌ سعد بر كوفه‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ پس‌ از اينكه‌ ايرانيان‌ را در قادسيه‌ شكست‌ داد به‌ دستور عمرشهر كوفه‌ را طراحي‌ نمود و سه‌ سال‌ و نيم‌ امير آنجا بود به‌ جز مدتي‌ كه‌ در مدائن‌ به‌ سرمي‌ برد. پس‌ از اينكه‌ افرادي‌ به‌ مخالفت‌ سعد پرداخته‌ و بر ضد او سپاهيان‌ را تحريك‌مي‌ كردند در همان‌ حال‌ نامه‌ اي‌ به‌ عمر نگاشته‌ و مخالفت‌ خود را با سعد بيان‌ نمودند كه‌ ازجمله‌ آنان‌ جراح‌ بن‌ سنان‌ اسدي‌ بود. 9-‌ بركناري‌ سعد توسط‌ عمر بركناري‌ سعد را كه‌ توسط‌ عمر انجام‌ شد طبري‌ اينگونه‌ آورده كه‌ تلخيص‌ آن‌ چنين‌است‌: در اثناء آمادگي‌ براي‌ جنگ‌ نهاوند كه‌ پارسيان‌ نامه‌ به‌ همديگر نوشتند و در نهاونداجتماع‌ كردند، مسلمانان‌ دچار اختلافات‌ داخلي‌ شدند و اينكه‌ پارسيان‌ در حال‌ جمع‌آوري‌ نيرو هستند و آماده‌ براي‌ جنگ‌ مي‌ شوند نيز مسلمانان‌ را از كار خود بازنداشت‌ و به‌مخالفت‌ خود با سعد ادامه‌ دادند. عمر بار ديگر محمدبن‌ مسلمه‌ را فرستاد تا در اين‌ باره‌ تحقيق‌ كند. وي‌ به‌ پيش‌ سعد رفت‌ تا وي‌ را بر مردم‌ كوفه‌ بگرداند. محمد بن‌ مسلمه‌ سعد رابه‌ مسجدهاي‌ كوفه‌ مي‌ برد و دربارة او‌ پرسش‌ مي‌‌كرد چرا كه‌ در آن‌ روزگار پرسش‌ وتحقيق‌ پنهاني‌ نبود. در هر مسجدي‌ كه‌ از مردم‌ درباره‌ سعد مي‌ پرسيد مي‌ گفتند: «جزنيكي‌ از او نمي‌ دانيم‌ و به‌ جاي‌ او ديگري‌ را نمي‌خواهيم‌ ، درباره‌ او ناروا نمي‌گوئيم‌ و برضد او كمك‌ نمي‌كنيم‌.» مگر همدستان‌ جراح‌ بن‌ سنان‌ كه‌ خاموش‌ بودند. چون‌ به‌ نزد مردم‌بني‌ عبس‌ رسيدند، محمد گفت‌: هر كه‌ حقي‌ مي‌داند به‌ خدا قسمش‌ مي‌دهم‌ كه‌ بگويد. اسامة‌بن‌ قتاده‌ گفت‌: «اكنون‌ كه‌ ما را به خدا قسم‌ دادي‌ مي‌گويم‌: او تقسيم‌ به‌ مساوات‌ نمي‌كند و بارعيت‌ عدالت‌ نمي‌كند.» سعد گفت‌: «اين‌ سخن‌ به‌ دروغ‌ و ريا مي‌گويد، خدايا ديده‌اش‌ را كور كن‌ و عيالش‌ رابيفزاي‌ و او را به‌ فتنه‌هاي‌ گمراهي‌ آور دچار كن‌ پس‌ از آن‌ چشم‌ اسامه‌ نابينا شد و ده‌دختر دور او را گرفت‌ و مي‌گفت‌: اين‌ نفرين‌ سعد، مرد مبارك‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ دچار شده‌ام‌. سعد مي‌گفت‌: «من‌ نخستين‌ كسم‌ كه‌ در راه‌ اسلام‌ خون‌ مشركان‌ ريختم‌. پيغمبر خداصلي‌ اله‌ و عليه‌ و سلم‌ پدر و مادر بفداي‌ من‌ مي‌كرد و پيش‌ از من‌ به‌ فداي‌ هيچكس‌ نكرده‌بود. پنجمين‌ كس‌ بودم‌ كه‌ اسلام‌ آوردم‌ و بني‌ اسد پندارند كه‌ نماز كردن‌ نمي‌دانم‌ و شكارسرگرمم‌ مي‌كند. آنگاه‌ محمد، سعد و آن‌ كسان‌ را سوي‌ عمر برد و چون‌ وي‌ رسيد خبرهارا بگفت‌. عمر گفت‌: اي‌ سعد و اي‌ بر تو چگونه‌ نماز مي‌كني‌؟» گفت‌: «دو ركعت‌ اول‌ راطولاني‌ مي‌كنم‌ و ركعتهاي‌ آخر را مختصر مي‌كنم‌» گفت‌: از تو چنين‌ شايسته‌ است‌. آنگاه‌عمر گفت‌: «اگر احتياط‌ نبود كار اينان‌ روشن‌ بود.» پس‌ از آن‌ گفت‌: «اي‌ سعد جانشين‌ تو دركوفه‌ كيست‌؟» گفت‌: «عبداله‌ بن‌ عبداله‌ بن‌ عتبان‌». عمر عبداله‌ را به‌ جاي‌ وي‌ گذاشت‌ و عامل‌ كوفه‌ كرد. پس‌ قضيه‌ي‌ نهاوند و آغاز مشورت‌ درباره‌ آن‌ و سپاه‌ فرستادنها در ايام‌ سعدبود اما جنگ‌ در ايام‌ عبداله‌ رخ‌ داد. مسعودي‌ در اين‌ باره‌ مي‌نويسد: «در سال‌ بيست‌ و يكم‌ مردم‌ كوفه‌ از اميرشان‌ سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ شكايت‌ كردند. عمر، محمد بن‌ مسلمه‌ انصاري‌ را كه‌ هم‌پيمان‌ بني‌ عبدالاشهل‌بود بفرستاد تا درب‌ قصر كوفه‌ را آتش‌ زد و سعد را در مسجد كوفه‌ با مردم‌ روبرو كرد ودر باره‌ وي‌ از ايشان‌ پرسيد كه‌ بعضي‌ او را ثنا گفتند و بعضي‌ شكايت‌ كردند كه‌ عمر او راعزل‌ كرد و عمار بن‌ ياسر را حاكم‌ و عثمان‌ بن‌ حنيف‌ را خراج‌گير و عبداله‌ بن‌ مسعود راعهده‌دار بيت‌ المال‌ كوفه‌ كرد». بعيد نيست‌ كه‌ عبداله‌ بن‌ عبداله‌ بن‌ عتبان‌ كه‌ طبري‌ از وي‌بعنوان‌ جانشيني‌ سعد نام‌ برد بصورت‌ موقت‌ بوده‌ و عمار بن‌ ياسر با حكم‌ جديدي‌ براي‌امارت‌ كوفه‌ در نظر گرفته‌ شده‌ باشد. 10-‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ در مسايل سياسي الف) سعد در شوراي شش نفره نام‌ سعد در كتب‌ فراواني‌ از متقدمين‌ به‌ عنوان‌ اصحاب‌ شوري‌ برده‌ شده‌ است‌.ابن‌اعثم‌ كوفي‌ نام‌ سعد و سخن‌ او را در شوري‌ نقل‌ مي‌كند. يعقوبي‌، طبري‌، ابن‌ اثير، ابن‌ابي‌ الحديد، ابن‌ حجر عسقلاني‌ در كتابهاي‌ خود از سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ به‌ عنوان‌ يكي‌ ازافراد شوراي‌ شش‌ نفره‌ نام‌ برده‌اند كه‌ به‌ نظر مي‌رسد حضور سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ درشوراي‌ شش‌ نفره‌ حتمي‌ باشد. امّا در اينكه‌ به‌ چه‌ كسي‌ رأي‌ داده‌ است‌ اختلاف‌ وجود دارد. دربرخي‌ از منابع‌ آمده‌است‌ كه‌ حق‌ رأي‌ خود را به‌ عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌ داده‌ است‌. برخي‌معتقدند به‌ عثمان‌ بن‌ عفان‌ رأي‌ داد و برخي‌ معتقدند رأي‌ وي‌ با علي‌ بن‌ ابيطالب(ع)‌ بود. سعدابتدا به‌ عثمان‌ متمايل‌ بود و در پرسش‌ عبدالرحمن،‌ عثمان‌ را انتخاب‌ كرد. طبري‌ مي‌نويسد:«سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ جزء‌ شوراي شش‌ نفرة‌ عمر بود و وقتي‌ عبدالرحمن‌ با سعد خلوت‌كرد و با او سخن‌ گفت،‌ به‌ عثمان‌ رأي‌ داد. امّا پس‌ از صحبت‌ علي(ع) با سعد به‌ آن حضرت‌ مايل‌ شد. وقتي‌ عبدالرحمن‌ به‌ سعد گفت‌ من‌ و تو خويشاوندي‌ نزديك‌ داريم‌، نصيب‌ خود را به‌ من‌واگذار كن‌ تا انتخاب‌ كنم‌، سعد گفت‌: اگر خودت‌ را انتخاب‌ مي‌كني‌ باشد ولي‌ اگر عثمان‌ راانتخاب‌ خواهي‌ كرد من‌ علي را‌ مي‌پسندم‌.....». سال‌ بيست‌ و سوم‌ از هجرت‌ در حالي‌ سپري‌ شد كه‌ عمر بن‌ خطاب‌ دومين‌ خليفه‌پس‌ از رحلت‌ رسول خدا(ص) ترور شد و در بستر مرگ‌ افتاد و به‌ كار تعيين‌ جانشين‌ خود پرداخت‌، ولي‌ به‌ جاي‌ آنكه‌ مانند ابوبكر شخص‌ معيني‌ را تصريح‌ كند شورائي‌ مركب‌ ازعبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌، علي‌ بن‌ ابيطالب(ع)‌، عثمان‌، زبير و سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ و طلحه‌ كه‌ درسفر بود معين‌ نمود و سه‌ روز مهلت‌ داد كه‌ طي‌ آن‌ بايد شوري‌ خليفه‌ را به‌ اكثريت‌ معين‌نمايد و اگر طرفين‌ مساوي‌ در رأي‌ بودند، ترجيح‌ با دسته‌اي‌ است‌ كه‌ عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌در آن‌ باشد و اگر دسته‌اي‌ ديگر تسليم‌ نشوند به‌ قتل‌ برسند. عمر با اين‌ قرار عبدالرحمن‌ بن‌عوف‌ را بر ديگران‌ برتري‌ داد. قبل‌ از اينكه‌ به‌ تحليل‌ اين‌ ماجرا بپردازيم‌ نگاهي‌ به‌ خطبه‌ي‌شقشقيه‌ اميرالمؤمنين(ع)‌ در نهج‌ البلاغه‌ مي‌اندازيم‌. گرچه‌ اين‌ خطبه‌ را برخي‌ از اهل‌ تسنن‌ به‌شخص‌ سيد رضي‌ نسبت‌ مي‌دهند اما ابن‌ ابي‌ الحديد معتزلي‌ در شرح‌ نهج‌ البلاغه‌ خود مي‌نويسد: بسياري‌ از اين‌ خطبه‌ را در كتابهاي‌ شيخ‌ خود ابوالقاسم‌ بلخي‌ كه‌ پيشواي‌معتزله‌ي‌ بغداد است‌ و به‌ روزگار مقتدر عباسي‌ يعني‌ مدت‌ها پيش‌ از اينكه‌ سيد رضي‌متولد شود ديده‌ام‌. همچنين‌ مقدار بسياري‌ از اين‌ خطبه‌ را در كتاب‌ ابوجعفربن‌ قبة‌ كه‌ يكي‌از متكلمان‌ بزرگ‌ اماميه‌ است‌ و كتاب‌ مشهوري‌ به‌ نام‌ الانصاف‌ دارد ديده‌ام‌. وي‌ ازشاگردان‌ شيخ‌ ابوالقاسم‌ بلخي‌ است‌ و در همان‌ عصر و پيش‌ اينكه‌ سيد رضي‌ متولد شوددر گذشته‌ است‌. همچنين‌ ابن‌ ابي‌ الحديد از فردي‌ به‌ نام‌ مصدق‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ به‌ ابن‌خشاب‌ گفتم‌ آيا اين‌ خطبه‌ (شقشقيه‌) مجعول‌ و ساختگي‌ نيست‌ گفت‌: به‌ خدا قسم‌ هرگز! ومن‌ به‌ يقين‌ و وضوح‌ مي‌دانم‌ كه‌ اين‌ گفتار علي‌ (ع‌) است‌ همانگونه‌ كه‌ تو مصدق‌ پسرشبيبي، سپس‌ ادامه‌ داد به‌ خدا سوگند من‌ اين‌ خطبه‌ را در كتابهايي‌ ديدم‌ كه‌ دويست‌ سال‌پيش‌ از تولد سيد رضي‌ (ره‌) تأليف‌ شده‌ است‌ و آن‌ را با خطهايي‌ كه‌ نويسندگانش‌ رامي‌شناسم‌ و همگان‌ از علما و اهل‌ ادب‌ هستند ديده‌ام‌ و آنان‌ پيش‌ از اينكه‌ نقيب‌ ابواحمد پدرسيد رضي‌ متولد شود مي‌زيسته‌اند. علي‌ (ع‌) در خطبه شقشقيه پس از اينكه از خلفاي‌ اول‌ و دوم‌ شكوه‌ مي‌كند، به‌ مسئله‌ي‌شوري‌ اشاره‌ مي‌كند و مي‌فرمايد: خدايا چه‌ شورايي‌! عمر خلافت‌ را در گروهي‌ قرار داد كه‌ پنداشت‌ من‌ هم‌ سنگ‌ آنان‌مي‌باشم‌. پناه‌ بر خدا از اين‌ شوري‌؟ در كدام‌ زمان‌ در برابر شخص‌ اولشان‌ در خلافت‌ موردترديد بودم‌ تا امروز با اعضاي‌ شوري‌ برابر شوم‌ كه‌ هم‌ اكنون‌ مرا همانند آنها بپندارند؟ ودر صف‌ آنها قرارم‌ دهند. ناچار باز هم‌ كوتاه‌ آمده‌ و با آنان‌ هماهنگ‌ گرديدم.‌ يكي‌ از آنها با كينه‌اي‌ كه‌ ازمن‌ داشت‌ از من‌ روي‌ برتافت‌ (سعدابن‌ ابي‌ وقّاص‌ كه‌ يكي‌ از اعضاي شوراي‌ 6 نفره‌ بود) و ديگري‌دامادش‌ را (عبدالرحمن‌ عوف‌ كه‌ حق‌ وتو داشت‌) بر حقيقت‌ برتري‌ داد و آن‌ دو نفر ديگر را كه زشت‌ است‌ آوردن نامشان‌ (طلحه‌ و زبير بانيان‌ جنگ‌ جمل‌). محسن‌ المعلم‌ در كتاب‌ النصب‌و النواصب‌ از شيخ‌ محمد عبده‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ وي‌ در شرح‌ نهج‌ البلاغه‌ خود ضمن‌ بيان‌ اين‌خطبه‌ مي‌نويسد: سعد از پسرعموهاي‌ عبدالرحمن‌ بود و هر دو از بني‌ زهره‌ و چيزي‌ كه دردل‌سعد از علي‌ كرم‌ الله‌ و جهه‌ وجود داشت‌ به‌ خاطر دايي‌هايش‌ بود چرا كه‌ ما در سعد حمنه‌بنت‌ سفيان‌ بن‌ اميه‌ بن‌ عبد شمس‌ بود و علي‌ (ع‌) در جنگهاي‌ بدر و احد افرادي‌ از آنها را به‌قتل‌ رسانده‌ بود. وي همچنين‌ از شيخ‌ محمد جواد مغنيه‌ ضمن‌ شرح‌ همين‌ خطبه‌ در موردفقره‌ (فصغي‌ رجل‌ لضغنه‌) نقل‌ مي‌كند كه‌ «رجل‌» منظور سعد است‌ و «ضغن»‌ و حقد و كينه‌اي است‌ كه‌از علي‌ (ع‌) داشت بابت‌ اخوال‌ و دايي‌‌هايش‌ كه‌ به‌ دست‌ امام‌ علي‌ (ع‌) كشته‌ شدند. از اين‌خطبه‌ ي‌ علي‌ (ع‌) مشخص‌ مي‌شود كه‌ از همان‌ ابتدا سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ به‌ عثمان‌ متمايل‌بوده‌ و از آنجا كه‌ مي‌دانست‌ پسرعمويش‌ عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌ عثمان‌ را انتخاب‌ مي‌كندحق‌ رأي‌ خود را به‌ وي‌ داد. در شوري‌ همه‌ به‌ غير از عبدالرحمن‌ داوطلب‌ خلافت‌ بودند. دو روز مذاكره‌ بدون‌اينكه‌ نتيجه‌اي‌ گرفته‌ شود دوام‌ يافت‌. روز سوم‌ عبدالرحمن‌ كه‌ در باطن‌ به‌ علاقه‌ي‌خويشاوندي‌ طرفدار عثمان‌ بود به‌ همدستي‌ سعد از جمع‌ اختيار گرفت‌ كه‌ از ميان علي ابن‌ ابيطالب(ع) ‌و عثمان‌ بن‌ عفان‌ يكي‌ را خود انتخاب‌ كند. پس‌ عده‌اي‌ را در مسجد جمع‌ كرد و رأي ‌خواست.‌ بعضي‌ علي(ع)‌ را پيشنهاد مي‌كردند بعضي‌ عثمان‌ را. بني‌ هاشم‌ و بني‌ اميه‌ به‌ حرف‌در آمدند تا جايي‌ كه‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌(ع) و عثمان‌ كانديداي‌ خلافت‌ شدند. از آنجايي‌ كه‌عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌ كسي‌ است‌ كه‌ پيامبر(ص) او را با عثمان‌ برادر كرده‌ و داماد او نيز بودمسلماً دل‌ به‌ انتخاب‌ عثمان‌ داشت‌ و در صدد انتخاب‌ عثمان‌ بود و بعيد نيست‌ كه‌ با آوردن‌سيره‌ شيخين‌ در كنار كتاب‌ خدا و سنت‌ رسول خدا(ص) حقه‌اي‌ باشد كه‌ به‌ كاربرده‌ است‌ تاعلي(ع)‌ را از رسيدن‌ به‌ خلافت‌ مانع‌ شود. او مي‌دانست‌ كه‌ علي(ع)‌ در كنار كتاب‌ خدا و سنت‌رسول خدا(ص) هرگز نمي‌پذيرد كه‌ سنت‌ و روش‌ ديگران‌ به‌ عنوان‌ قوانين‌ لازم‌ الاجرا بر وي ‌تحميل‌ شود. به‌ همين‌ خاطر عبدالرحمن‌ ابتدا رو كرد به‌ علي‌ بن‌ ابيطالب(ع)‌ و گفت‌ اي‌ علي‌ باخدا ميثاق‌ و عهد مي‌بندي‌ كه‌ اگر بر سركار آمدي‌ به‌ كتاب‌ خدا و سيره‌ رسول خدا(ص) و سيره‌شيخين‌ (عمر و ابوبكر) عمل‌ كني‌ ؟ علي‌ (ع‌) در جواب‌ گفت‌: در ميان‌ شما به‌ كتاب‌ خدا وروش‌ پيامبرش‌ تا آن‌ جايي‌ كه‌ توانايي‌ دارم‌ رفتار مي‌كنم.‌ سپس‌ عبدالرحمن‌ رو به‌ عثمان‌كرد و آن‌ جمله‌ را به‌ كار برد كه‌ عثمان‌ تماماً آن‌ را پذيرفت،‌ دست‌ به‌ دست‌ او زد و با عثمان‌به‌ خلافت‌ بيعت‌ كرد. بار ديگر علي‌ (ع‌) با تمهيداتي‌ كه‌ عمربن خطاب و نيز عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌ وسعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ انديشيده‌ بودند باز از خلافت‌ دور شد و عثمان‌ دوازده‌ سال‌ و اندي‌حكومت‌ كرد و شد آن‌ چه‌ كه‌ نمي‌بايست‌ مي‌شد و به‌ اعتقاد شيعه‌ ربع‌ قرن‌ علي‌ (ع‌) از حق‌مسلم‌ خود محروم‌ ماند. ب) متهم شدن سعد به مشاركت در قتل عمربن خطاب عبيدالله‌ پسر بزرگ‌ عمر پس‌ از كشته‌ شدن‌ پدر، هرمزان‌ را كه‌ در زمان‌عمر از اهواز آورده‌ بودند به‌ قتل‌ رساند. هرمزان‌ شخصي‌ بود كه‌ در جنگ او را اسير كرده و نزدعمر آوردند و نزد وي‌ مسلمان‌ شده‌ بود، امّا با مسيحيان‌ و جحودان‌ نشست‌ وبرخاست‌ داشت‌. فيروز كه‌ عمر را كشت‌ غلام‌ مغيره‌ و از دوستان‌ هرمزان‌ و جفينه‌ غلام‌سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ بود. عبدالرحمن‌ پسر ابوبكر كه‌ با عبيدالله‌ دوست‌ بود به او گفت:‌ آن‌ كاردي‌كه‌ عمر را بدان‌ بزدند سلاح‌ حبشه‌ بود و من‌ آن‌ را سه‌ روز پيش‌ ديدم‌. عبيدالله‌ گفت‌:كجاديدي‌؟ گفت‌: از در خانه‌ هرمزان‌ مي‌گذشتم‌ كه‌ او نشسته‌ بود. فيروز و غلام‌ سعد نيز باوي‌ بوده‌ و با هم‌ صحبت‌ مي‌كردند. من‌ كه‌ بگذشتم‌ برخاستند و آن‌ كارد از كنار فيروز افتادعبيدالله‌ به‌ خشم‌ آمد و گفت‌: مي‌دانم‌ كه‌ فيروز به‌ تدبير خويش‌ اين‌ كار را انجام‌ نداده‌ است‌ وقسم‌ ياد كرد كه اگر خليفه‌ از اين‌ زخم‌ بميرد افرادي‌ كه‌ با وي‌ همدست‌ بودند را خواهد‌ كشت. ‌پس‌ از آنكه‌ عمر در گذشت‌ و از تدفين‌ وي‌ باز گشت،‌ به‌ منزل‌ هرمزان‌ رفت‌ و او را كشت‌. پس‌از آن‌ به‌ در خانه‌ي‌ سعد رفت‌ و جفينه‌ را كشت‌ سعد از خانه‌ بيرون‌ آمد و گفت:‌‌ چرا غلام‌مرا كشتي؟‌ عبيدالله‌ گفت‌: بوي‌ خون‌ اميرالمؤمنين‌ از تو مي‌آيد. تو نيز به‌ كشتن‌ نزديكي‌، وچون‌ سعد را به‌ كشتن‌ بيم‌ داد، سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ بر وي‌ نهيب‌ زد و مويش‌ را گرفت‌ و وي‌را بر زمين‌ كوبيد. شمشير از دست‌ وي‌ گرفت‌ و دستور داد او را حبس‌ نموده‌ تا خليفه‌ي‌تعيين‌ شده‌ حكم‌ قصاص‌ صادر نمايد. گرچه‌ عمر، سعد را از امارت‌ كوفه‌ برداشت‌ اما سعد شخصيتي‌ نبود كه‌ دست‌ به‌خون‌ خليفه‌ ببرد و گويا عبيدالله‌ بن‌ عمر اين‌ حرفها را از روي‌ خشم‌ و احساسات‌ بيان‌مي‌نمود. چرا كه‌ رابطة‌ دوستانه‌اي‌ بين‌ عمربن‌ خطاب‌ و سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ حاكم بود و هنگامي‌ كه‌ عمر زخمي‌ شد و در بستر مرگ‌ بود وصيت‌ كرد كه‌ جانشين‌ من‌ بايد به‌ سعدامارت‌ منطقه‌اي‌ را بسپارد. گفتار سوم: سعد در دوره‌ عثمان‌ 1-‌‌ امارت‌ دوباره‌ سعد بر كوفه‌ و بركناري‌ پس‌ از يكسال‌ بعد از اينكه‌ عثمان‌ به‌ خلافت‌ رسيد مغيره‌ بن‌ شعبه‌ را از كوفه‌ عزل‌ كرد و سعد راامير كوفه‌ نمود. همانطوري‌ كه‌ قبلا گذشت‌ عمر، سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ را به‌ خاطر شكايات‌مردم‌ كوفه‌ بر كنار نموده‌ به‌ نقل‌ مسعودي‌ عمار ياسر را به‌ جاي‌ او برگزيد يا به‌ نقل‌طبري‌ عبداله‌ بن‌ عبداله‌ بن‌ عتبان‌ را جانشين‌ وي‌ كرد. اما بر طبق‌ وصيت‌ عمر نخستين‌ اميري‌ كه‌ عثمان‌ فرستاد سعد بود كه‌ به‌ امارت‌ كوفه‌انتخاب‌ شد. اما پس‌ از يكسال‌ كه‌ كار عثمان‌ محكم‌ شد وي‌ را بر كنار و وليد بن‌ عقبه‌ بن‌ابي‌ معيط‌ را امير كوفه‌ كرد. اينك‌ عثمان‌ خليفه‌ مسلمين‌ كه‌ خود را جانشين‌ رسول خدا(ص)مي‌داند چنين‌ فاسق‌ مشهور و بدنامي‌ را تنها به‌ حكم‌ قرابت‌ و خويشي‌ به‌ فرمانداري‌ كوفه‌برمي‌ گزيند و سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ فرمانده‌ كل‌ قواي‌ خليفه‌ پيشين‌ عمر و فرماندار فعلي‌ رااز آنجا بركنار مي‌سازد. چرا كه‌ وليد از طرف‌ مادر برادر عثمان‌ بود. وي‌ در فتح‌ مكه‌مسلمان‌ شد در صورتي‌ كه‌ سعد در اولين مسلمانان بود و در زمان‌ حكومت‌ عمر و به‌ فرمان‌ او كوفه‌ را بنيان‌نهاده‌ پادگان‌ مرزي‌ قرار داده‌ بود و سربازاني‌ كه‌ در جنگ‌ ايران‌ به‌ همراه‌ او بودند را درآنجا ساكن‌ كرد و كوفيان‌ سعد را شديداً احترام‌ مي‌گذاشتند. چون‌ وليد وارد كوفه‌ شد سعد از مأموريت‌ وي‌ آگاهي‌ يافت‌، رو به‌ وليد كرده‌ و باتعجب‌ گفت‌: ما كه‌ از يكديگر دور بوديم‌، نمي‌دانم‌ تو با آن‌ همه‌ خرفتي‌ و سفاهتي‌ كه‌ درگذشته‌ داشتي‌ پس‌ از ما زيرك‌ و دانا شده‌ در نتيجه‌ لياقتي‌ به‌ هم‌ رسانده‌اي‌، و يا در حقيقت‌اين‌ ما هستيم‌ كه‌ كودن‌ و نادان‌ شده‌ايم‌! وليد پاسخ‌ داد: سعد! ناراحت‌ نشو، اين‌ حكومت‌و سلطنتي‌ است‌ كه‌ گوئي‌ دست‌ به‌ دست‌ مي‌گردد. سعد با اطمينان‌ پاسخ‌ داد: آري‌ مي‌بينم‌كه‌ به‌ همين‌ زودي‌ آنرا به‌ سلطنت‌ تبديل‌ مي‌كنيد. ابن اثير اضافه مي‌كند كه ابن مسعود به وليد گفت: نمي‌دانم تو پس از ما نيكوكار شده‌اي يا مردم بدكار شده‌اند. مردم‌ كوفه‌ نيز از اين‌ تبديل‌ و تغيير حكومت‌ سخت‌ ناراحت‌ شده‌ آنرا نكوهش‌ كرده، ‌گفتند: عثمان‌ جانشين‌ بدي‌ را براي‌ سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ تعيين‌ و اعزام‌ داشته‌ است‌. وليد همان‌ كسي‌ است‌ كه‌ شراب‌ خورده و در مسجد كوفه‌ نماز صبح‌ را چهار ركعت‌خواند. مسعودي‌ مي‌نويسد: عثمان‌ به‌ اصرار علي‌ (ع‌) وي‌ را به‌ مدينه‌ احضار و حد بر اوجاري‌ كرد و اتفاقاً در جريان‌ اجراي‌ حد همه‌ به‌ خاطر ترس‌ از خليفه‌ از زدن‌ تازيانه‌ بر وليدابا داشتند، تا اينكه‌ علي‌ (ع‌) خود حد را جاري‌ كرد و جا دارد تحقيق شود آناني‌ كه‌ به‌ عثمان‌ رأي‌ دادند و از او خواستند كه‌ به‌ كتاب‌ خدا و سنت‌ رسول خدا‌ (ص‌) و سيره‌شيخين‌ عمل‌ نمايد چه اقدامي كرده اند. طبري عزل سعد را به‌خاطر جدل ميان ابن مسعود و سعد مي‌داند و به روايت طلحه مي‌نويسد: وقتي عثمان از ماجرايي كه ميان عبداله و سعد اتفاق افتاده بود خبر يافت از دست آنان خشمگين شد و تصميم گرفت هر دو را بركنار كند ولي از تصميم خود صرف نظر نموده، فقط سعد را عزل كرد و آنچه كه او بر عهده داشت بازپس گرفت و عبدالله‌بن مسعود را نگه داشت و به‌جاي سعد وليدبن عقبه را كه عمربن خطاب عامل عربان جزيره كرده بود به امارت كوفه گماشت. 2-‌‌ روي‌ آوردن‌ صحابه‌ به‌ جمع‌ آوري‌ مال‌ از دوره‌ عثمان در زمان‌ خلفاي‌ اول‌ و دوم‌ سادگي‌ در روش‌ زندگي‌ آنها مشهود بود و امراي ‌منصوب‌ آنان‌ نيز مي‌ بايست‌ آن‌ را رعايت‌ مي‌ كردند. مثلا وقتي سعد وقاص‌ امير كوفه‌ براي‌خود كاخي‌ ساخت‌ و در باني‌ قرار داد همانطوري‌ كه‌ سابق‌ گذشت‌ عمر تا به‌ اين‌ مطلب‌ آگاه ‌شد افرادي‌ فرستاد و در قصر را به‌ آتش‌ كشيدند و بر نمي‌تابيد كه‌ عاملان‌ مسلمان‌ به‌تجمّلات‌ روي‌ آورند و موقعي‌ كه‌ سعد وقّاص‌ والي‌ عراق‌ نامه‌اي‌ به‌ عمر نگاشته‌ و اجازه ‌خواست‌ كه‌ خانه‌اي‌ براي‌ خود بسازد عمر در زير نامه‌ي‌ او چنين‌ نوشت‌: خانه‌اي‌ بساز كه ‌تو را از گزند باران‌ و گرما و سرما نگه‌ دارد. اما به‌ مرور زمان‌ به‌ جمع‌ آوري‌ مال‌حريص‌ شدند. وقتي‌ عمر در گذشت‌ و عثمان‌ به‌ خلافت‌ رسيد و معاويه‌ در شام‌ مستقر شدبه‌ تقليد روميان‌ براي‌ خود دستگاه‌ و گماشته‌ و ملازم‌ فراهم‌ ساخت‌. چون‌ نقطه‌ ضعف‌عثمان‌ را مي‌ دانست‌ شرحي‌ به‌ وي‌ نگاشت‌ كه‌ مرتب‌ از دولت‌ روم‌ و مأمورين‌ عالي‌ رتبه‌ي‌اسلام‌ براي‌ وي‌ (معاويه‌) مهمان‌ مي‌ رسد و حقوق‌ معمولي‌ كفاف‌ اين‌ همه‌ خرج‌ را نمي‌دهد، چنانچه‌ خليفه‌ اجازه‌ دهد ممكن‌ است‌ از درآمد اين‌ املاك‌ بي‌ صاحب‌ كه‌ جزء خراج‌ و جزيه ‌نيست‌ قسمتي‌ از آن‌ مخارج‌ تأمين‌ شود و چنانچه‌ خليفه‌ موافقت‌ كند و آن‌ املاك‌ را تيول‌ معاويه‌ قرار دهد مخارج‌ تأمين‌ مي‌شود و اين در حالي بود‌ كه‌ حقوق‌ معاويه‌ در اين‌ زمان‌ مطابق‌ فرمان‌ عمر سالي‌ هزار دينار بود واين‌ مبلغ‌ نسبت‌ به‌ آن‌ زمان‌ مبلغ‌ هنگفتي‌ به‌ شمار مي‌ آمد. به‌ هر حال‌ عثمان‌ با پيشنهاد فوق‌ موافقت‌ كرد، معاويه‌ آن‌ املاك‌ را براي‌ خود ضبط‌ نمود،عايدات‌ آن‌ را براي‌ خود و افراد كم‌ درآمد خانواده‌ خويش‌ اختصاص‌ داد و همين‌ پيش‌ آمدكافي‌ بود كه‌ در زمان‌ خلافت‌ عثمان‌ سايرين‌ فضا را براي‌ خود مهيا ديده‌ به‌ معاويه‌ اقتداكنند و به‌ هر اسم‌ و رسم‌ كه‌ شده‌ براي‌ خود ملك‌ و مزرعه‌ فراهم‌ سازند، و اين‌ عمل‌معاويه‌ سبب‌ شد كه‌ طلحه‌، زبير، سعد وقّاص‌ و... (از بزرگان‌ صحابه‌) و حتي‌ خود عثمان‌به‌ جمع‌ آوري‌ مال‌ و ملك‌ بپردازند و دارايي‌هاي‌ فراواني‌ فراهم‌ سازند. كار به جايي رسيد كه حتي صحابة بزرگ رعايت بيت‌المال را نكرده و هنگامي كه از آن قرض مي‌گرفتند در بازپس دادن آن كوتاهي مي‌كردند. ابن اثير نقل مي‌كند كه سعي ابي وقّاص در زمان خلافت عثمان حاكم كوفه بود از بيت‌المال قرض گرفت امّا در بازپس دادن آن تعلل ورزيد و باعث شد كه عبداله‌بن مسعود رئيس بيت‌المال و منسوب از طرف خليفه با وي مخاصمه كند و باعث شد كه بين آنها درگيري لفظي ايجاد شد. عبداله‌بن مسعود از آنجايي كه از دارايي‌هاي سعد خبر داشت عده‌اي را روانة منزل سعد كرد، متقابلاً سعد هم عده‌اي را فرستاد تا نگذارند فرستادگان ابن مسعود وارد منزل وي شوند. ابن اثير با تأكيد مي‌نويسد: «اين اولين حادثه‌اي بود كه در آن بين مردم كوفه اختلاف شد» اين واقعه نشان مي‌دهد كه صحابة پيامبر دردنياطلبي آن‌قدر پيش رفتند كه براي بازپس ندادن بيت‌المال از خود بي‌صبري نشان مي‌دهند. ابن‌ خلدون‌ از مروج‌الذهب‌ مسعودي‌ نقل‌ مي‌ كند، از سعيد ابن‌ مسيب‌ نقل‌ شده‌ كه‌ وقتي‌ زيدبن‌ ثابت‌ مُرد چندان‌طلا و نقره‌ به‌ جاي‌ گذاشته‌ بود كه‌ آن‌ را با تبر مي‌ شكستند به‌ جز اموال‌ و املاك‌ ديگر كه‌قيمت‌ آن‌ يك‌ صد هزار دينار بود و نيز روزي‌ كه‌ خود عثمان‌ كشته‌ شد در نزد خزانه‌ داريك‌ صد و پنجاه‌ هزار دينار و يك‌ ميليون‌ درهم‌ موجودي‌ داشت‌ و بهاي‌ املاك‌ او در وادي‌القري‌ و حنين‌ و ديگر نواحي‌ دويست‌ هزار دينار بود... سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ خانه‌اي‌براي‌ خود در عقيق‌ بنا كرد كه‌ سقفي‌ بلند داشت‌ و فضاي‌ پهناوري‌ بدان‌ قرار داد كه‌برفراز آن‌ كنگره‌ها ساخت‌. 3-‌ شورش‌ عليه‌ عثمان‌ و نقش‌ كمرنگ‌ سعد در مهار آن‌ همانطوري‌ كه‌ گذشت‌ پس‌ از اينكه‌ كار عثمان‌ قوام‌ يافت‌ افراد زيادي‌ از خاندان‌ خودرا به‌ امارت‌ شهرهاي‌ مختلف‌ گماشت‌ در حاليكه‌ به‌ شورايي‌ كه‌ وي‌ را انتخاب‌ كردند عهدبسته‌ بود به‌ كتاب‌ خدا و سنت‌ رسول خدا(ص) و سيره‌ شيخين‌ رفتار كند. اما خود نخستين‌كسي‌ بود كه‌ سخنان‌ خويش‌ را ناديده‌ گرفت و‌ نه‌ تنها باعث‌ شد خاندان‌ اميه‌ بر مسلمانان‌ مسلط‌ گردند بلكه حكم‌ بن‌ ابي‌‌العاص‌، تبعيدي‌ رسول خدا(ص) را نيز به‌ مدينه‌ بازگرداند و پس‌ از دادن‌ يكصد هزار درهم‌ جايزه‌ به‌ وي‌، در اكرام‌ او كوشيد. دو خليفه‌ پيش‌از وي‌، هيچگاه‌ در انديشه‌ بازگرداندن‌ حكم‌ بن‌ ابي‌ العاص‌ به‌ مدينه‌ نيفتاده‌ بودند. وقتي‌ كه‌خبط‌ و خطاهاي‌ عثمان‌ رو به‌ فزوني‌ گذاشت‌ و شكايت‌هاي‌ گوناگوني‌ از ناحيه‌ مردم‌اطراف‌ و اكناف‌ از دست‌ واليان‌ منصوب‌ وي‌ به‌ مدينه‌ مي‌ رسيد و با بي‌ توجهي‌ خليفه ‌مواجه‌ مي‌ شد به‌ مرور زمان‌ برانگيخته‌ شده‌ رو به‌ سوي‌ مدينه‌ نهادند تا جائيكه‌ منزل‌خليفه‌ كه‌ در دارالخلافه‌ بود به‌ محاصره‌ درآوردند و جان‌ خليفه‌ به‌ خطر افتاد. آناني كه‌ به‌عثمان‌ راي‌ داده‌ و وي‌ را خليفه‌ نمودند در اين‌ دوره‌ هيچ‌ گونه‌ دفاعي‌ از وي‌ به‌عمل‌ نياوردند و اين‌ علي‌ (ع‌) بود كه‌ بارها با شورشيان‌ به‌ گفتگو نشست‌ و خليفه‌ را نصيحت‌ نمود، بلكه‌شورش‌ و غائله‌ ختم‌ شود. در يكي‌ از روزهاي‌ پرالتهاب‌ كه‌ مصريان‌ هم‌ به‌ مدينه‌ رسيده‌بودند كسي‌ كه‌ آنان‌ را مهار كرد، علي‌ بن‌ ابي‌ طالب(ع)‌ بود و هيچ‌ اسمي‌ از طلحه‌ و زبير و سعدوقّاص‌ نيست.‌ علي‌ بن‌ ابي‌ طالب(ع)‌ در حفظ‌ خلافت‌ و جان‌ عثمان‌ آنقدر پيش‌ رفت‌ كه‌ حسن‌ وحسين‌(ع) فرزندان‌ خود را براي‌ محافظت‌ از عثمان‌ به‌ دارالخلافه‌ فرستاد. فقط‌ يكبار كه‌ عثمان‌ با مصريان‌ پيمان‌ بست‌ تا جبران‌ كند امضاء سعد وقّاص‌ هم‌ زير آن‌نامه‌ ديده‌ مي‌ شود و وقتي‌ مصريان‌ بعد از اينكه‌ متوجه‌ شدند عثمان‌ به‌ عهد خود وفا نكرده‌ و نامه‌ به‌ حاكم‌مصر نوشته‌ كه‌ آنان‌ را گردن‌ بزنند و بعيد نيست‌ كه‌ آن‌ نامه‌ را مروان‌ مشاور و وزير و داماد عثمان‌ نوشته‌ باشد باز گشته‌ دوباره‌ به‌ محاصره‌ دارالخلافه‌ پرداختند و هنگامي‌ كه‌نامه‌اي‌ را كه‌ از غلام‌ و فرستاده‌ خليفه‌ مدينه‌ به‌ امير مصر را براي‌ صحابه‌ رسول خدا(ص) و مردم‌ مدينه‌ خواندند، علي‌ بن‌ ابي‌ طالب(ع)‌ و سعد وقّاص‌ از سران‌ شوراي شش نفري‌، بي‌طرفي‌ اختيار نمودند ولي‌ طلحه‌ و زبير در صف‌ مردم‌ قرار گرفتند و فرماندهي‌ مهاجمين‌ راعهده‌ دار شده‌اند هماناني‌ كه‌ بعدها خونخواه‌، خليفه‌ شدند... ! گفتار چهارم‌: سعد در زمان‌ خلافت‌ اميرالمؤمنين‌ علي‌ بن‌ ابي‌ طالب‌ (ع‌) 1-‌ اوضاع‌ سياسي‌، اجتماعي‌ اين‌ دوره‌ با قتل‌ عثمان‌ و خاتمه‌ غائله‌ كنار خانه‌ او، مردمي‌ كه‌ علي(ع)‌ را در تمام‌ فراز و نشيب‌هاتجربه‌ كرده‌ و مي‌ شناختند و در تمام‌ دوره‌ حيات‌ رسول خدا(ص) و دوره‌ انزواي‌ علي‌ بعداز رحلت‌ پيامبر(ص) او را همچنان‌ مشتاق‌ استمرار راه‌ پيامبر(ص) يافته‌ بودند با شور و شوق‌ تمام‌،رهسپار خانه‌ وي‌ شدند. گرچه‌ اين‌ اشتياق‌ براي‌ افرادي‌ همچون‌ طلحه‌ و زبير كه‌ محرك‌ قتل‌ خليفه‌ بودند، تلخ‌ بود، چرا كه‌ خود مشتاق‌ به‌ دستگيري‌ چنين‌ جايگاهي‌ بودند، اما چاره‌اي‌ جزهمراهي‌ با مردم‌ نداشتند. عاقبت‌ همه‌ در باب‌ خلافت‌ علي‌ (ع‌) هم‌ داستان‌ شدند و اهالي‌ مدينه‌نيز با مصريان‌ و اهالي‌ بصره‌ و كوفه‌ موافق‌ شدند و روانه‌ منزل‌ علي‌ شدند كه‌ بايد خلافت‌را بپذيري‌. امّا افسوس‌ كه‌ زمان‌ مساعد نبود و در اين‌ بيست‌ و پنج‌ سال‌ كه‌ از رحلت‌ پيغمبر(ص) مي‌گذشت‌ هيچ‌ سالي‌ نامناسب‌تر از اين‌ سال‌ براي‌ خلافت‌ علي(ع)‌ نمي‌نمود. برخي‌ سنت‌ها ‌دگرگون‌ شده،‌ برخي‌ حكم‌ها معطل‌ مانده‌ و در آمد دولت‌ در كيسه‌ كساني‌ ريخته‌ شده‌ بود كه‌ دراين‌ مدت‌ چندان‌ رنجي‌ براي‌ اسلام‌ و مسلمانان‌ بر خود ننهاده‌ بودند. علي‌ (ع‌) از اين‌مشكلها و دهها مشكل‌ سخت‌تر از آن‌، آگاه‌ بود و مي‌فرمود‌: «مرا بگذاريد و ديگري‌ را به‌ دست‌آريد كه‌ پيشاپيش‌ كاري‌ مي‌ رويم‌ كه‌ آن‌ را رويه‌ هاست‌ و گونه‌ گون‌ رنگهاست‌، دلها برابرآن‌ برجاي‌ نمي‌ماند و خردها بر پاي‌. همانا كران‌ تا كران‌ را ابر فتنه‌ پوشانيده‌ است‌ و راه‌راست‌ ناشناسا گرديده‌ و بدانيد كه‌ اگر من‌ درخواست‌ شما را پذيرفتم‌ با شما چنان‌ كار مي‌كنم‌ كه‌ خود مي‌ دانم‌ و به‌ گفته‌ گوينده‌ و ملامت‌ سرزنش‌ كننده‌ گوش‌ نمي‌دارم‌ و اگر مراواگذاريد همچون‌ يكي‌ از شمايم‌ و براي‌ كسي‌ كه‌ كار خود را بدو مي‌ سپارند، بهتر ازديگران‌ فرمانبردار و شنوايم‌. من‌ اگر وزير شما باشم‌ بهتر است‌ تا امير شما باشم‌.» نوشتند نخستين‌ كسي‌ كه‌ با او بيعت‌ كرد، طلحه‌ بود كه‌ با دست‌ شل‌ بيعت‌ كرد. يعقوبي‌نوشته‌ است‌ در روز بيعت‌ همگان‌ جز سه‌ تن‌ از قريش‌ بيعت‌ كردند. مروان‌ پسر حكم، سعيدپسر عاص‌، وليد پسر عقبه.‌ اما ابن‌ اعثم‌ كوفي‌ در الفتوح‌ نام‌ افراد ديگري‌ من‌ جمله‌ سعد را آورده‌ كه‌ ‌ و بهانه‌ آورد‌ ضمن‌ اينكه‌ خلافت‌ را حق‌ اميرالمؤمنين‌علي‌ بن‌ ابيطالب‌ مي‌ دانست ‌با علي‌ (ع‌) بيعت‌ نكرد. ابن‌ اعثم‌ مي‌ نويسد: «پس‌ سعد وقّاص‌ پيش‌ آمد و گفت‌: اي‌اميرالمؤمنين‌، سوگند به‌ خدا كه‌ مرا هيچ‌ شك‌ نيست‌ كه‌ توبه‌ خلافت‌ اين‌ امت‌ بر حقي‌ و دردين‌ و دنيا مأمون‌ و ايمني‌،الا آن‌ است‌ كه‌ جماعتي‌ هم‌ از ما به‌ تو در اين‌ كار منازعت‌ خواهندكرد. اگر مي‌ خواهي‌ كه‌ من‌ با تو بيعت‌ كنم‌، مرا شمشيري‌ ده‌ كه‌ او را زبان و دولب‌ باشد و سخن‌ تواند گفت‌ و ميان‌ حق‌ و باطل‌ فرق‌ تواند كرد. اميرالمؤمينين(ع)‌ فرمود: با من‌ به‌حجت‌ سخن‌ مي‌ گويي‌ اي‌ سعد. تو را صورت‌ آن‌ است‌ كه‌ كسي‌ بر خلاف‌ وحي‌ منزل‌ سخن‌تواند گفت‌ يا كاري‌ تواند كرد. قرار ميان‌ مهاجر و انصار و كافه‌ مسلمانان‌ آن‌ است‌ كه‌ باايشان‌ به‌ كتاب‌ خداي‌ سبحانه‌ و سنت‌ مصطفي‌ (ص‌) كار كنم‌. اگر تو را موافقت‌ مي‌ افتد،بيعت‌ كن‌ و الاّ برو در خانه‌ خويشتن‌ بنشين‌ كه‌ تو را به‌ هيچ‌ كار اكراه‌ نكنم‌. عمار ياسر گفت‌: اي‌ سعد، بترس‌ از خداي‌ سبحانه‌ كه‌ بازگشت‌ همه‌ خلق‌ بدوست‌.اميرالمؤمنين‌ علي‌ (ع‌) خليفه‌ بر حق‌ است‌ و مقامات‌ مشهور و مآثر مذكور او از شرح‌مستغني‌. بعد از آنكه‌ مهاجر و انصار به‌ خلافت‌ او راضي‌ شدند و دست‌ او به‌ بيعت‌گرفته‌اند و تو را به‌ بيعت‌ خود مي‌ خواند، عذر مي‌آوري‌ و از او شمشيري‌ مي‌‌خواهي‌ كه‌ آن‌ را لبي‌ و زباني‌ باشد. نيكو نيست‌ اينكه‌ مي‌ كني‌. مگر در دل‌ انديشه‌اي‌ ديگر داري‌؟» يعقوبي‌ در كتاب‌ خود و نصربن‌ مزاحم‌ در كتاب‌ وقعه‌ الصّفين‌ آنجايي‌ كه‌ جواب‌ سعد به‌ نامه‌ معاويه‌ را مي‌ آورد ازقول‌ سعد مي‌ نويسد: «عمر از قريش‌ جز كساني‌ را كه‌ خلافت‌ را سزاوار بودند در شوري‌وارد نكرد و هيچ‌ يك‌ از ما از ديگري‌ شايسته‌تر به‌ احراز آن‌ نبود مگر به‌ اتفاق‌ نظر خود مابر او، با اين‌ تفاوت‌ كه‌ آنچه‌ ما داشتيم‌ در علي‌ نيز بود ولي‌ آنچه‌ او داشت‌ در ما نبود. و اين‌كاري‌ بود كه‌ ما نه‌ آغازش‌ را خوش‌ داشتيم‌ و نه‌ پايانش‌ را ... در ادامه‌ نامه‌ چند بيت‌ شعررا مي‌ نويسد كه‌ از مصرع‌هاي‌ آن‌ چنين‌ است‌: آيا طمع‌ به‌ كسي‌ بسته‌اي‌ كه‌ حتي‌ دعوت‌ علي(ع)‌ را نپذيرفت‌ و او را رنجيده‌ كرد و آيا با آنكه‌ابوالحسن‌ علي‌(ع) مرا مي‌ خواند و من‌ چنانكه‌ او مي‌ خواهد پاسخش‌ ندادم‌ و بدو گفتم‌ مراشمشيري‌ بران‌ بده‌ كه‌ خود دشمن‌ را از دوست‌ باز شناسد رواست‌ كه‌ دعوت‌ تو رابپذيرم‌؟ پاسخ‌ سعد به‌ نامه‌ معاويه‌ قول‌ كساني‌ را تقويت‌ مي‌ كند كه‌ سعد وقّاص‌ با علي‌ (ع‌) بيعت‌نكرده‌ است‌. مسعودي‌ در مروج‌ الذهب‌ عدم‌ بيعت‌ سعد ابي‌ وقّاص‌ و ديگران‌ را نقل‌ مي‌ كند و مي‌ نويسد جماعتي‌ كه‌ تمايل‌ به عثمان‌ داشتند از بيعت‌ او دريغ‌ كردند و منظورشان‌خروج‌ از اطاعت‌ وي‌ بود كه‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ و عبدالله‌ بن‌ عمر از آن‌ جمله‌ بودند (عبدالله‌بن‌ عمر بعدها با يزيد و نيز با حجاج‌ به‌ نام‌ عبدالملك‌ مروان‌ بيعت‌ كرد) دينوري‌ در اخبارالطوال‌ بگونه‌اي‌ ديگر اعراض‌ سعد را نقل‌ مي‌ كند و‌ مي‌‌نويسد: «عموم‌ مردم‌ براي‌ رفتن‌به‌ عراق‌ با علي‌ (ع‌) همراه‌ بودند جز سه‌ نفر يعني‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ عبدالله‌ بن‌ عمر بن‌خطاب‌ و محمد بن‌ مسلمه‌ انصاري‌». از اين‌ نقل‌ مي‌ توان‌ اين‌ نتيجه‌ را گرفت‌ كه‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ گويا در هنگام‌ بيعت‌ مردم‌ باعلي‌ (ع‌) حق‌ خلافت‌ را از آن‌ وي‌ مي‌ دانست‌ و با علي‌ (ع‌) بيعت‌ كرد اما وقتي‌ زمان‌ امتحان‌ وجنگ‌ پيش‌ آمد از عازم‌ شدن‌ به‌ همراه‌ علي‌ (ع‌) امتناع‌ ورزيده‌ و اعتزال‌ را پيشه‌ خود كرد وبه‌ همراه‌ چند نفر ديگر در مدينه‌ ماندند و سفرهاي‌ جنگي‌ علي‌ (ع‌) را فتنه‌ خوانده‌ و با وي‌همراهي‌ نكردند و بعدها در تاريخ‌ نامشان‌ در كنار ناكثين‌ و قاسطين‌ و مارقين‌ با عنوان‌قاعدين‌ به‌ ثبت‌ رسيد. 2-‌ شكل‌گيري‌ حزب‌ قاعدين‌ شماري‌ از ياران‌ رسول خدا(ص) كه‌ معاويه‌ را هم‌ قبول‌ نداشتند و با علي‌ (ع‌) نيزبيعت‌ نكردند؛ مانند عبدالله‌ بن‌ عمر، سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌، ابوموسي‌ اشعري‌، اسامه‌ بن‌ زيد،محمد بن‌ مسلمه‌، كعب‌ بن‌ سور، ابوايوب‌ زيد، زيدبن‌ ثابت‌، صهيب‌ بن‌ شان‌و.... پنج‌ نفر نخست‌ از رهبران‌ قاعدين‌ بودند. اينان‌ براي‌ عدم‌ بيعتشان‌ با امام‌، دلايل‌ نسبتاًمشابهي‌ ارائه‌ مي‌ كردند. به‌ عقيده‌ آنان‌ جو مشتبه‌ و فتنه‌ بر جامعه‌ چيره‌ شده‌ بود، به‌گونه‌اي‌ كه‌ نمي‌توانستند حق‌ را از باطل‌ تشخيص‌ دهند و بايد آن‌ قدر صبر كنند تا فتنه‌برطرف‌ شود و حق‌ جلوه‌ گر گردد. آنان‌ مي‌ گفتند ما هرگز در چنين‌ جوّي‌ حاضر نيستيم‌ دست‌ خويش‌ را به‌ خون‌گويندگان‌ «لااله‌ الاالله‌» آلوده‌ كنيم‌. دلايل‌ به‌ ظاهر موجه‌ اينان‌، همراه‌ با شخصيت‌ و پيشينه‌درخشانشان‌، حكومت‌ نوپاي‌ امام‌(ع) را با نخستين‌ سؤالات‌ انتقادي‌ مواجه‌ ساخت‌. مردم‌ ازاين‌ صحابه‌ انتظار داشتند كه‌ در جريانات‌ موجود اظهار عقيده‌ كنند. رهبران‌ قاعدين‌ با بيان‌نظريات‌ خويش‌، درصدد بودند تار عنكبوتي‌ به‌ دور خويش‌ بتنند تا از آفت‌ فتنه‌ در امان‌بمانند. نوبختي‌ در فرق‌ الشيعه‌ قاعدين‌ يا به‌ عبارتي‌ آن‌ كساني‌ كه‌ از علي‌ (ع‌) كناره‌گيري‌كردند را معتزله‌ تعبير مي‌ كند كه‌ البته‌ نبايد با فرقه‌ فلسفي‌ مذهب‌ معتزله‌ كه‌ بعدها دراسلام‌ پيدا شده‌ و مكتب‌ كلامي‌ ايجاد كردند، اشتباه‌ كرد. نوبختي‌ مي‌ نويسد: «چون‌ عثمان‌كشته‌ شد، مردم‌ به‌ بيعت‌ علي‌ (ع‌) در آمدند و به‌ جماعت‌ ناميده‌ گرديدند پس‌ از آن‌ جدايي‌پذيرفته‌ به‌ سه‌ فرقه‌ تقسيم‌ گشتند. گروهي‌ بر ولايت‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌(ع‌) استوار ماندند.دسته‌اي‌ با عبدالله‌ بن‌ عمر بن‌ خطاب‌ و محمد بن‌ مسلمه‌ انصاري‌ و اسامه‌ بن‌ زيدبن‌ حارثه‌كلبي‌ (غلام‌ آزاده‌ كرده‌ رسول خدا(ص)) و سعد بن‌ مالك‌(كه‌ همان‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ باشد) ازعلي‌ كناره‌گيري‌ كرده‌، پس‌ از در آمدن‌ در بيعت‌ وي‌ از جنگ‌ با او و نيز از همراهي‌ با وي‌ درمحارباتش‌ خودداري‌ نمودند. آنان‌ گفتند كه‌ روا نباشد كه‌ با علي‌ بستيزيم‌ و نيز سزاوارنيست‌ كه‌ در نبردهايش‌ او را همراهي‌ كنيم‌.» 3- نظر حضرت‌ علي‌ (ع‌) در مورد قاعدين‌ آن‌ حضرت‌ كساني‌ را كه‌ با وي‌ بيعت‌ ننمودند آزاد گذاشت‌. ابن‌ اعثم‌ نقل‌ مي‌ كند:«عمار ياسر به‌ خدمت‌ اميرالمؤمين‌ علي‌ (ع‌) آمد و گفت‌: اي‌ اميرالمؤمنين‌ جمله‌ بزرگ‌ وكوچك‌ اختيارا و اضطرارا آمدند و بيعت‌ كردند جز جماعتي‌ چون‌ عبدالله‌ بن‌ عمر،محمدبن‌ عمربن‌ مسلمه‌، اسامه‌ بن‌ زيد، حسان‌ بن‌ ثابت‌، سعدبن‌ مالك‌. اگر اميرالمؤمنين‌ مصلحت‌ داند، ايشان‌ را بخواند و استمالت‌ فرمايد تا به‌ خدمت‌ بيايند و دربيعت‌ تو با مهاجر و انصار موافقت‌ نمايند. اميرالمؤمنين‌ علي‌ (ع‌) فرمود: اي‌ عمار، كسي‌ كه‌ با ما رغبت‌ ندارد و ما را نيز با اوحاجتي‌ نيست‌ چه‌ واجب‌ است‌ ديدار او». طبري‌ از سعد نقل‌ مي‌ كند كه‌ طلحه‌ مي‌ گفت: ‌وقتي‌ بيعت‌ مي‌ كردم‌ شمشير بالاي‌ سرم‌ بود. سعد مي‌ گويد: نمي‌دانم‌ شمشير برسرش‌بود يا نه،‌ اما مي‌ دانم‌ كه‌ از روي‌ كراهت‌ با علي‌ (ع‌) بيعت‌ كرد. آن‌ روز همه‌ انصار بيعت‌كردند به‌ جز هفت‌ نفر از مهاجرين‌ كه‌ از جمله‌ آنها سعد، ابن‌ عمر، صهيب‌، زيدبن‌ ثابت‌،محمدبن‌ مسلمه‌، و اسامه‌ بن‌ زيد و... . همين‌ نقل‌ را يعقوبي‌ هم‌ دارد. اما چيزي‌ كه‌ در اين‌جا قابل‌ توجه‌ و ذكر است‌ اين‌ است‌ كه‌ وقتي‌ اين‌ افراد را نزد علي‌ (ع‌) آورده‌ تا بيعت‌ كنند،علي‌ (ع‌) به‌ آنها مي‌ فرمود بيعت‌ كنيد، مي‌ گفتند: بيعت‌ نمي‌كنيم‌ تا همه‌ مردم‌ بيعت‌ كنند وعلي‌ (ع‌) آنها را آزاد مي‌ گذاشت‌ و دستور مي‌ داد تا كسي‌ مانع‌ رفتن‌ آنان‌ نشود. علي‌ (ع‌) در نهج‌ البلاغه‌ در وصف‌ اين‌ كساني‌ كه‌ از ايشان‌ كناره‌ گرفتند خطاب‌ به‌حارث‌ مي‌ فرمايد: حارث‌! تو كوتاه‌ بينانه‌ نگريستي‌ نه‌ عميق‌ و زير كانه‌ و سرگردان‌مانده‌اي‌. تو نه حق‌ را شناخته‌اي‌ تابداني‌ اهل‌ حق‌ چه‌ كساني‌ هستند و نه‌ باطل‌ را تا بداني‌ پيروان‌آن‌ چه‌ مردماني‌ هستند. حارث‌ گفت‌: من‌ با سعدبن‌ مالك‌ و عبدالله‌ بن‌ عمر كناره‌ مي‌ گيريم‌. امام(ع) ‌فرمود:سعد و عبدالله‌ بن‌ عمر نه‌ حق‌ را ياري‌ كردند و نه‌ باطل‌ را خوار ساختند. اشاره‌ امام(ع) ‌به‌ عملكرد افرادي‌ است‌ كه‌ نه‌ ايشان‌ را كه‌ امام‌ حق‌ بود ياري‌ رساندند و نه‌ افرادي‌ كه‌ به ‌باطل‌ در مقابل‌ امام‌ قرار گرفتند تضعيف‌ نمودند؛ در حالي‌ كه‌ افرادي‌ مثل‌ سعد حقانيت‌ امام(ع) ‌را مي‌ دانستند و خبط‌ بزرگ‌ و تاريخي‌ خود را مرتكب‌ شدند و بايد گفت‌ عمده‌ كساني‌ كه‌ ازعلي‌ (ع‌) دوري‌ جستند به‌خاطر تغيير حالت‌ بود كه‌ بعد از مقام‌داري و ثروتمندشدن‌ به‌ آنان‌ دست‌ داده بود‌ ‌نه‌ به‌خاطر افتادن‌ در فتنه‌ و اين حالت بعد از خلافت عثمان رخ داد كه ذكرش گذشت. 4-‌‌ سعد و موضع‌ وي‌ در جريان‌ حكميت‌ سعد در زمان‌ جنگ‌ صفين‌ نيز خود را كنار كشيده‌ و در آبگيري‌ متعلق‌ به‌ بني‌ سليم‌منزل‌ گزيده‌ بود و از آنجايي‌ كه‌ روحيه‌ نظامي‌ گري‌ داشت‌ اخبار را پيگيري‌ مي‌‌كرد. روزي‌پسرش‌ عمربن‌ سعد نزد وي‌ آمده‌ و گفت‌: اي‌ پدر مردم‌ در صفين‌ با يكديگر درگير شدند وتا پاي‌ نابودي‌ جنگيدند. اكنون‌ عبدالله‌ بن‌ قيص‌ (ابوموسي‌ اشعري‌) و عمربن‌ عاص‌ را به‌عنوان‌ داور به‌ حكميت‌ گماشتند. تو از اصحاب‌ پيامبر خدا(ص)يي‌ و از اعضاي‌ شوري‌، كسي‌هستي‌ كه‌ پيامبر خدا(ص) درباره‌ ات‌ گفت‌: از نفرين‌هاي‌ وي‌ بپرهيزيد و هرگز در كاري‌ كه‌ اين‌امت‌ را ناخوشايند باشد وارد نشده‌اي‌ پس‌ به‌ دومه‌ الجندل‌ برو كه‌ بي‌ گمان‌ فردا تو صاحب‌آني‌. از اين‌ روايت‌ كه‌ نصربن‌ مزاحم‌ در وقعه‌ الصفين‌ نقل‌ كرد برمي‌آيد كه عمربن‌ سعد درصدد ترغيب‌ پدرش‌ بوده‌ تا در صورت‌ بركناري‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌ و معاويه‌ از خلافت‌ وامارت‌ مسلمين،‌ طرفين‌ سعد ابي‌ وقّاص‌ را با پيشنه‌اي‌ كه‌ دارد خصوصاً اينكه ‌غير از علي‌ بن‌ ابيطالب‌(ع) او تنها فردي است كه‌ از شوراي‌ شش‌ نفره‌ باقي‌ مانده‌ است،‌ به‌ خلافت‌ مسلمين‌ برگزينند. اما سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ به‌ پسرش‌ جواب‌ رد مي‌ دهد. جوابي‌ كه‌ سعد داد حكايت‌ ازهمان‌ روشي‌ دارد كه‌ در زمان‌ به‌ خلافت‌ رسيدن‌ علي‌ (ع‌) در پيش‌ گرفته‌ بود به‌ همين‌ خاطرپاسخ‌ داد اي‌ عمر دست‌ بدار، چه‌ من‌ از پيامبر خدا (ص) شنيدم‌ كه‌ مي‌ گفت‌: «پس‌ ازمن‌ فتنه‌اي‌ پديد آيد كه‌ بهترين‌ مردم‌ در آن‌ هنگامه‌ كسي‌ باشد كه‌ از آن‌ بپرهيزد و بر كنارماند.» اين‌ كاري‌ است‌ كه‌ من‌ آغازش‌ را نديده‌ام‌ و بنابراين‌ نمي‌خواهم‌ پايانش‌ را ببينم‌، ولي‌اگر مي‌ خواستم‌ دستي‌ در اين‌ كار داشته‌ باشم‌ البته‌ همدست‌ علي‌ مي‌ شدم‌. ديدم‌ اين‌ قوم‌مرا با تهديد شمشير، به‌ كاري‌ ناخواه‌ مي‌ كشند و من‌ مردن‌ را بر آتش‌ دوزخ‌ ترجيح‌ دادم‌.اينك‌ امشب‌ نزد پدرت‌ بمان‌. وي‌ اين‌ تكليف‌ به‌ ماندن‌ را چندان‌ تكرار كرد تا پسر را پنداري‌ دردل‌ افتاد كه‌ پيرمرد سخنش‌ را خواهد پذيرفت‌ و با او روانه‌ خواهد شد. چون‌ شب‌ نيك‌ تيره‌شد، پدر به‌ صداي‌ بلند، چنان‌ كه‌ پسرش‌ بشنود اين‌ اشعار رابخواند: دعوت‌ اباك‌ اليوم‌ و الله‌ للذي‌ دعاني‌ اليه‌ القوم‌ و الامر مقبل‌... امروز پدرت‌ را به‌ كاري‌ خواندي‌، به‌ خدا سوگند آن‌ قوم‌ نيز پيشتر مرا به‌ همان‌ كار خواندند. بديشان‌ گفتم‌: بي‌ گمان‌ مرگ‌ از آتش‌ دوزخ‌ گواراتر است‌، خواهيد برادر خود رازنده‌ گذاريد يا او را بكشيد. پس‌ دست‌ برداشتند و گفتند: سعدبن‌ مالك‌ پوچگويي‌ نادان‌ و خرف‌ شده‌ا‌ي‌ بي‌ خرداست‌. چون‌ ديدم‌ كار به‌ منتهاي‌ شدت‌ خود رسيده‌ و روزي‌ سخت‌ دشوار رخ‌ نموده‌ است‌، دربرابر انبوه‌ حوادث‌ ناگوار، دين‌ خود را پيشه‌ كردم‌ و به‌ گوشه‌اي‌ گريختم‌ كه‌ در زمين‌جايهاي‌ امن‌ و آرامش‌ گسترده‌ است‌. گفتم‌، پناه‌ بر خدا، از شر فتنه‌اي‌ كه‌ آن‌ را آغازي‌ دردناك‌ و پاياني‌ بي‌ انتهاست‌. اگر روزي‌ناچار به‌ نمايندگي‌ مي‌ رفتم‌ بي‌ گمان‌ از علي‌ پيروي‌ مي‌ كردم‌ و دلم‌ در قرارگاه‌ او قرار مي‌گرفت‌. ولي‌ من‌ نفس‌ خويشتندار خود را بي‌ آييني‌ كه‌ دارد به‌ كار گرفتم‌، و نفس‌ بخيلي‌ كرد و برمن‌ خود داري‌ روا داشت‌. اما درباره‌ پسر هند، خاك‌ بر رخسار او باد كه‌ به‌ راستي‌ آرمان‌ من‌ با آرزوي‌ او بسي‌ تفاوت‌دارد. اي‌ عمر، با اين‌ اندرز خير انديشانه‌ بازگرد، من‌ امسال‌ صبر خواهم‌ كرد كه‌ صبر زيباترين‌خصال‌ است‌. عمر كه‌ موضع‌ پدرش‌ بر او معلوم‌ شده‌ بود از آنجا روي‌ بتافت‌ و راهي‌شد. اما مسعودي‌ نقل‌ مي‌ كند سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌ و عبدالله‌ بن‌ عمر و ديگران‌ كه‌ از بيعت‌ علي‌دريغ‌ كرده‌ بودند با جمعي‌ ديگر از مردم‌ به‌ محل‌ اجتماع‌ رفتند و ناظر حكميت‌ ابوموسي‌ و عمرو عاص‌ بودند و در جايي‌ ديگر مي‌ نويسد: وقتي‌ ابوموسي‌ علي‌ را از خلافت‌ خلع‌ و عمرو عاص‌ معاويه‌ را به‌ خلافت‌ برگزيد ابوموسي‌ گفت‌: حيله‌ كردي‌ و ميان‌ آن‌ دو نزاع‌ درگرفت‌ و ابوموسي‌ از جواب‌ وا ماند و بر مركب‌ خود نشسته‌ به‌ مكه‌ رفت‌ در حاليكه‌ زن‌ وزندگي‌ وي‌ در كوفه‌ بود و تصميم‌ گرفت‌ مادام‌ كه‌ زنده‌ است‌ در روي‌ علي‌ ننگرد. عبدالله ‌عمر و سعد ابي‌ وقّاص‌ نيز به‌ بيت‌ المقدس‌ رفتند و همانطور كه‌ گذشت‌ سعد پس‌ از به‌خلافت‌ رسيدن‌ علي‌ (ع‌) تقريبا گوشه‌ نشيني‌ را اختيار نموده‌ و خود را از معركه‌ هايي‌ كه‌پيش‌ مي‌ آمد كنار مي‌ كشيد و آنطوري‌ كه‌ از اين‌ صحابه‌ پيامبر(ص) انتظار مي‌ رفت‌ ازاميرالمؤمنين‌ حمايت‌ ننمود. در حاليكه‌ بارها به‌ حقانيت‌ وي‌ اذعان‌ مي‌ كرد و عملكردي‌ كه‌از خود نشان‌ داد معاويه‌ را درباره‌ خود به‌ طمع‌ انداخت‌ تا جايي‌ كه‌ معاويه‌ براي‌ وي‌نامه‌اي‌ نگاشته‌ و او را دعوت‌ به‌ همكاري‌ با خود مي‌ كند. ولي‌ تا زماني‌ كه‌ علي‌ (ع‌) زنده‌ بودبه‌ معاويه‌ جواب‌ مثبت‌ نداده‌ و به‌ طرف‌ وي‌ نرفت.‌ اما همانطوري‌ كه‌ خواهد آمد بعد ازشهادت‌ علي‌ (ع‌) نزد معاويه‌ رفته‌ با وي‌ به‌ سلطنت‌ بيعت‌ مي‌ كند و ماهيت‌ خود را بروزمي‌دهد. از اينجا نيز مي‌ توان‌ فهميد كه او در زمان‌ به‌ خلافت‌ رسيدن‌ عثمان‌ نيز به‌ علي‌ (ع‌) رأي‌نداده‌ است‌. 5-‌ دستور قطع‌ شدن‌ حقوق‌ سعد از بيت‌ المال‌ علي‌ (ع) سهم‌ سعد وقّاص‌ و عبدالله‌ بن‌ عمر را از بيت‌ المال‌ قطع‌ نمود. آن‌ دو نزدعلي‌ (ع‌)آمده‌، اظهار داشتند چرا سهم‌ ما را از بيت‌ المال‌ نمي‌دهيد؟ علي‌ (ع‌) فرمود: چرا شما در جنگ‌ جمل‌ و صفين‌ ما را ياري‌ نداده‌ و كناره گرفتيد. آنان‌ قتل‌عثمان‌ را بهانه‌ ساخته‌ و گفتند باآنكه‌ منكر مقام‌ و فضل‌ شما نيستيم‌ اما نمي‌دانيم‌ آياكشتن‌ عثمان‌ بعد از توبه‌ جايز بود يا خير. علي‌ (ع‌) فرمود:«مگر قرآن نفرمود هر گاه‌ دوگروه‌ از مؤمنين‌ با هم‌ جنگيدند آنها را اصلاح‌ كنيد، اگر يك‌ دسته‌ بر دسته‌ ديگر ستم‌ كردندبا آن‌ دسته‌ ظالم‌ و ستمكار بجنگيد تا بفرمان‌ خدا گردن‌ نهد» مگر با عثمان‌ بيعت‌ نكرديد كه‌از او شنوايي‌ داشته‌ و از او پشتيباني‌ كنيد؟ اگر خوب‌ بود چرا او را تنها گذاشتيد و ياريش‌نكرديد؟ و اگر خلافكار بود چرا با او نجنگيديد؟ پس‌ در هر حال‌ شما خلافكاريد كه‌ امر بمعروف‌ نكرديد و بين‌ ما و دشمنان‌ اصلاح نداديد و با گروه‌ ستمكار نجنگيديد. بنابراين‌ شما از بيت‌ المال‌ سهمي‌ نداريد. نصربن ‌مزاحم‌ در وقعه‌ الصفين‌ نام‌ مغيره‌ بن‌ شعبه‌ را هم‌ در زمرة كساني مي‌ آورد كه‌ براي‌ درخواست‌ سهم‌ خودنزد علي‌ (ع‌) آمد. منابع و مأخذ 1- منابع اصلي الف: عربي 1- قرآن كريم 2- ابن ابي الحديد، عزالدين ابي حامد، (656 هـ.ق) شرح نهج البلاغه (ع)، جلد اول، منشورات موسسه الاعلمي للمطبوعات الطبعه الاولي، بيروت، 1415 هـ.ق 1995 م. 3- اين اثير، عزالدين (630 هـ)، الكامل في التاريخ، دارصادر ] بي‌چا[، بيروت 1399 4- ابن اثير، عزالدين (630 ه) ، اسدالغابه في معرفه الصحابه، جلد 2- دارالكتب العلميه، بروت، ] بي‌تا[، ] بي چا[ 5- ابن حجر، عسقلاني (852 هـق) الاصابه في تمييز الصحابه- جلد2 دارالفكر لطباعه و النشر 1409 ] بي‌تا[، ] بي چا[ 6- ابن كثير، حافظ ابي الفدا، (744 هـ.ق) البدايه و النهايه، المجلد الرابع، الجزء الثامن داراالمعرفه- لبنان بيروت 1419 ق 1998 م 7- ابن مسكويه، احمدبن محمد (421 هـق) تجارب الامم، حققه و قدم له ابوالقاسم امامي، الجز الثاني، دارسرورش لطباعه و النشر، چاپ دوم، طهران، 1379 ش ، 2001م. 8- الكاندهلوي محمد بن يوسف، حيات الصحابه، جلد 1، قدم له احمد اسامه، دارالفكر لطباعه و النشر و التوزيع، بيروت، 1412 ] بي چا[ 9- امين، سيد محسن، اعيان الشيعه، مجلد 7 و 10، دارالتعارف المطبوعات ] بي چا[ بيروت 1983 م. 10- بخاري، محمد بن اسماعيل، الصحيح، جلد 3 الطبعه الاولي دارالقلم، چاپ اول، بيروت ]بي‌تا[ ب: فارسي (ترجمه شده) 1- ابن اثير، عزالدين، تاريخ كامل ، ترجمه حسين روحاني، انتشارات اساطير مجلدات 2 تا 5، چاپ دوم، سال 1374 2- ابن اعثم كوفي، (314 هـ.ق) الفتوح، ترجمه مستوفي هروي، تصحيح و تعليق طباطبايي مجد، انتشارات عملي فرهنگي، چاپ سوم، تهران، 1380 3- ابن خلدون، عبدالرحمن، (808 هـ.ق) ترجمة محمد پروين گنابادي، انتشارات علمي فرهنگي، چاپ هشتم، تهران،ؤ 1375 4- ابن رسته، احمد اعلاق النفسيه، ترجمه و تعليق حسين قره چانلو، انتشارات اميركبير، چاپ دوم، تهران، 1380 5- ابن قبيبه دينوري، عبدالله بن مسلم، (276 هـ.ق) الامامه و السياسه، (286 هـ.ق) ترجمة سيد ناصر طباطبايي، انتشارات ققنوس، چاپ اول، تهران 1380 6- ابن سعد، محمد كاتب واقدي، (230 هـ.ق) طبقات الكبري، جلد 3، ترجمه مهدوي دامغاني - انتشارات فرهنگ و انديشه، چاپ اول، ] بي‌جا[ ، 1374 7- ابن هشام، (218 هـ.ق) سيرت رسول‌الله، ترجمه رفيع الدين محمد همداني، تصحيح اصغر مهدوي، انتشارات خوارزمي- چاپ سوم- تهران ، 1377 8- بلعمي، تاريخ نامة طبري، مجلات 1 تا 3 ، تصحيح محمد روشن، انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران 1380 9- دينوري، ابوحنيفه احمد بن داود، (282 هـ.ق) اخبار الطوال، ترجمه مهد وي دامغاني، نشر ني چاپ اول، تهران، 1364 10- سيد بن طاووس، (644 هـ.ق) لهوف، سيد محمد صحفي، انتشارات اهل بيت، چاپ اول، قم 1370 2- مآخذ پژوهشي 1- آيتي، محمد ابراهيم، تاريخ پيامبر اسلام، تجديد نظر و اضافات ابوالقاسم گرجي، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ پنجم، 1362 2- از غندي، عليرضا، نخبگان سياسي ايران بين دو انقلاب، انتشارات قومس، چاپ دوم، تهران 1383 3- المعلم محسن، النصب و النواصب، انتشارات دارالهادي للنشر و التوزيع، چاپ اول، بيروت 1418 4- بيات، عزيراله ، شناسائي منابع و مآخذ، انتشارات امير كبير، چاپ اول، تهران 1377 5- پيرنيا، حسن، ايران قديم، انتشارات اساطير، چاپ اول، تهران 1373 6- جرجي زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمه علي جواهر كلام، انتشارات اميركبير، چاپ نهم، تهران، 1379 7- جعفريان، رسول، تاريخ خلفا، نشر الهادي، چاپ اول، قم، 1377 8- --------- ، منابع تاريخ اسلام، قم، انتشارات انصاريان، چاپ اول، 1376 9- حسيني طهراني، سيد محمد حسني، لمعات الحسين (ع)، انتشارات صدرا، چاپ دوم، تهران 1407 ق 10- راميار محمد، تاريخ قرآن، انتشارات اميركبير، چاپ چهارم، تهران 1379

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته