تحقیق سيره امام علي (docx) 58 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 58 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
سيره امام على (ع)
آن حضرت را به دو كنيه ابو الحسن و ابو الحسين ناميدهاند.امام حسن (ع) در حيات پيامبر پدرش را با كنيه ابو الحسين و امام حسين (ع) او را با كنيه ابو الحسن مىخواندهاند.پيامبر نيز وى را با هر دوى كنيهها خطاب مىكرده است.چون پيامبر وفات يافت على (ع) را به اين دو كنيه صدا مىكردند.يكى ديگر از كنيههاى على (ع) ،ابو تراب است كه آن را پيامبر برگزيده و بر وى اطلاق كرده بود.
در استيعاب نقل شده است:«به سهل بن سعد گفته شد:حاكم مدينه مىخواهد تو را وادارد تا بر فراز منبر،على را دشنام گويى.سهل پرسيد:چه بگويم؟گفت:بايد على را با كنيه ابو تراب خطاب كنى.سهل پاسخ داد:به خدا سوگند جز پيامبر كسى على را بدين كنيت،نامگذارى نكرده است. پرسيد:چگونهاى ابو العباس؟جواب داد:على (ع) نزد فاطمه رفت و آنگاه بيرون آمد و در حياط مسجد دراز كشيد و به خواب رفت.پس از او،پيغمبر (ص) پيش فاطمه آمد و از او پرسيد:پسر عمويت كجاست؟فاطمه گفت:اينك او در مسجد آرميده است.پيامبر به صحن مسجد آمد و على را ديد كه ردايش بر پشت مباركش افتاده و پشتش خاك آلود شده است.پيامبر با دستشروع به پاك كردن خاك از پشت على كرد و فرمود:بنشين اى ابو تراب!به خدا سوگند جز پيامبر كسى او را بدين نام،نخوانده است.و قسم به خدا در نظر من هيچ اسمى از اين نام دوست داشتنىتر نيست.»
نسايى در خصايص از عمار بن ياسر نقل كرده است كه گفت:«من و على بن ابيطالب (ع) در غزوه عشيره از قبيله ينبع با يكديگر بوديم.تا آنجا كه عمار گفت:سپس خواب هر دوى ما را فرا گرفت، من و على به راه افتاديم تا آنكه در زير سايه نخلها و روى زمين خاكى و بى گياه آرميديم.سوگند به خدا كه جز پيامبر كسى ما را از خواب بيدار نكرد.او با پايش ما را تكان مىداد و ما به خاطر آنكه روى زمينى خاكى دراز كشيده بوديم،به خاك آلوده شديم.در آن روز بود كه پيغمبر (ص) به على (ع) فرمود.تو را چه مىشود اى ابو تراب؟چرا كه پيامبر آثار خاك را بر على (ع) مشاهده كرده بود.»
البته ممكن است كه اين واقعه چند بار اتفاق افتاده باشد.در روايتى ديگر آمده است:چون پيامبر على را در سجده ديد در حالى كه خاك بر چهرهاش نشسته و يا آنكه گونهاش خاك آلود بوده به او فرمود:«ابو تراب!چنين كن».
همچنين گفته شده است پيامبر با چنين كنيهاى،على (ع) را خطاب كرد.چرا كه گفت:اى على! نخستين كسى كه خاك را از سرش مىتكاند تويى .
على (ع) ،اين كنيه را از ديگر كنيهها بيشتر خوش مىداشت.زيرا پيامبر وى را با همين كنيه خطاب مىكرد.دشمنان آن حضرت مانند بنى اميه و ديگران،بر آن حضرت به جز اين كنيه نام ديگرى اطلاق نمىكردند.آنان مىخواستند با گفتن ابو تراب،آن حضرت را تحقير و سرزنش كنند و حال آنكه افتخار على (ع) به همين كنيه بود.دشمنان على،به سخنگويان دستور داده بودند تا با ذكر كنيه ابو تراب بر فراز منابر،آن حضرت را مورد سرزنش قرار دهند و اين كنيه را براى او عيب و نقصى قلمداد نمايند.چنان كه حسن بصرى گفته است،گويا كه ايشان با استفاده از اين عمل،لباسى پر زيب و آرايه بر تن آن حضرت مىپوشاندند.چنان كه جز نام ترابى و ترابيه بر پيروان امير المؤمنين (ع) اطلاق نمىكردند.بدان گونه كه اين نام،تنها بر شيعيان على (ع) اختصاص يافت.
كميت مىگويد:
گفتند رغبت و دين او ترابى است من نيز به همين وسيله در بين آنان ادعا كنم و به اين لقب مفتخر مىشوم.
هنگامى كه كثير غرة گفت:جلوه آل ابو سفيان در دين روز طف و جلوه بنى مروان در كرم و بزرگوارى روز عقر بود،يزيد بن عبد الملك به او گفت:نفرين خدا بر تو باد!آيا ترابى و عصبيت؟!در اين باره مؤلف در قصيدهاى سروده است:
به نام دو فرزندت،مكنى شدى و نسل رسول خدا در اين دو فرزند به جاى ماند پيامبر تو را بو تراب خواند دشمنان آن را بر تو عيب مىشمردند و حال آنكه براى تو اين كنيه افتخارى بود
لقب على (ع)
ابن صباغ در كتاب فصول المهمه مىنويسد:لقب على (ع) ،مرتضى،حيدر،امير المؤمنين و انزع (و يا اصلع) (كسى كه اندكى از موى جلوى سرش ريخته باشد.) و بطين (كسى كه شكمش بزرگ است.) و وصى بود.آن حضرت به لقب اخير خود در نزد دوستان و دشمنانش شهره بود.در روز جنگ جمل جوانى از قبيله بنى ضبه از سپاه عايشه بيرون آمد و گفت:
ما قبيله بنى ضبه دشمنان على هستيم كه قبلا معروف به وصى بود على كه در عهد پيامبر شهسوار جنگها بود من نيز نسبتبه تشخيص برترى على نابينا و كور نيستم اما من به خونخواهى عثمان پرهيزگار آمدهام زيرا ولى،خون ولى را طلب مىكند
و مردى از قبيله ازد در روز جمل چنين سرود:
اين على است و وصيى است كه پيامبر در روز نجوة با او پيمان برادرى بست و فرمود او پس از من راهبر است و اين گفته را افراد آگاه در خاطر سپردهاند و اشقيا آن را فراموش كردهاند
زحر بن قيس جعفى در روز جمل گفت:
آيا بايد با شما جنگ كرد تا اقرار كنيد كه على در بين تمام قريش پس از پيامبر برترين كس است؟!
او كسى است كه خداوند وى را زينت داده و او را ولى ناميده است و دوست،پشتيبان و نگهدار دوست است،همچنان كه گمراه پيرو فرمان گمراهى ديگر است
زحر بن قيس نيز بار ديگر چنين سروده است:
پس درود فرستاد خداوند بر احمد (محمد (ص) )
فرستاده خداوند و تمام كننده نعمتها فرستاده پيامآورى و پس از او خليفه ما كسى كه ايستاده و كمك شده است منظور من على وصى پيامبر است كه سركشان قبايل با او در جنگ و ستيزند
اين زحر در جنگ جمل و صفين با على (ع) همراه بود.همچنان كه شبعثبن ربعى و شمر بن ذى الجوشن ضبابى در جنگ صفين در ركاب آن حضرت بودند.اما بعدا با حسين (ع) در كربلا به جنگ برخاستند و فرجام شومى را براى خود برجاى گذاشتند.
كميت مىگويد:
كثير نيز مىگويد:وصى و پسر عموى محمد مصطفى و آزاد كننده گردنها و ادا كننده دينها
همچنين آن حضرت به نام پادشاه مؤمنين و پادشاه دين(يعسوب المؤمنين و يعسوب الدين)نيز ملقب بوده است.
روايت كردهاند كه پيامبر به على (ع) فرمود:تو پادشاه دينى و مال پادشاه ظلمت و تاريكى است.
در روايت ديگرى آمده است:اين (على) پادشاه مؤمنان و پيشواى كسانى است كه در روز قيامتبا چهرههايى نورانى در حجلهها نشستهاند.
ابن حنبل در مسند و قاضى ابو نعيم در حلية الاوليا اين دو روايت را نقل كردهاند.در تاج العروس معناى لغوى يعسوب ذكر شده و آمده است (ملكه كندوى زنبور عسل).على (ع) فرمود:من پادشاه مؤمنانم و مال پادشاه كافران است.يعنى مؤمنان به من پناه آورند و كافران از مال و ثروت پناه مىجويند.چنان كه زنبور به ملكه خود پناه مىبرد و آن ملكه بر همه زنبوران مقام تقدم و سيادت دارد.
دربان على (ع)
در كتاب فصول المهمة ذكر شده كه دربان آن حضرت،سلمان فارسى (رض) بوده است.
شاعر على (ع)
همچنين در فصول المهمه گفته شده كه شاعر آن حضرت،حسان بن ثابتبوده است.در اينجا اضافه مىكنم كه شاعر آن حضرت در جنگ صفين،نجاشى و اعور شنى و كسان ديگرى غير از اين دو تن بودهاند.
نقش انگشتر على (ع)
سبط بن جوزى در كتاب تذكرة الخواص نوشته است:نقش انگشترى آن حضرت عبارت«خداوند فرمانروا،على بنده اوست» (الله الملك على عبده) بوده است.همچنين وى مىنويسد:آن حضرت انگشترى را در انگشتان دست راستخود مىكرده است و حسن و حسين (ع) نيز چنين مىكردهاند.
ابو الحسن على بن زيد بيهقى معروف به فريد خراسان در كتاب خود موسوم به صوان الحكمه كه به نام تاريخ حكماى اسلام مشهور است در ذيل شرح زندگانى يحيى نحوى ديلمى ملقب به بطريق،چنين مىگويد:« يحيى فيلسوف و ترساكيش بود و عامل امير المؤمنين (ع) در نظر داشت تا وى را از فارس بيرون براند.يحيى نيز ماجراى خود را براى على (ع) نگاشت و از آن حضرت درخواست امان كرد.محمد بن حنفيه،به فرمان على (ع) امان نامهاى براى يحيى نوشت كه من آن امان نامه را در دستحكيم ابو الفتوح مستوفى نصرانى طوسى مشاهده كردم.توقيع على (ع) با خط خود آن حضرت و با عبارت «الله الملك و على عبده» (خداوند فرمانروا و على بنده اوست.) در پاى اين مكتوب موجود بود.سبط بن جوزى اين عبارت را به عنوان نقش انگشترى آن حضرت دانسته ولى مطابق با نقل بيهقى اين توقيع به دستحضرت نوشته شده است و بعيد نيست كه گفته بيهقى متينتر باشد.»
همچنين احتمال دارد كه آن حضرت نامهها را چنين امضا مىكرده و سپس همان عبارت را بر نگين انگشترى نقش زده است.ابن صباغ در كتاب فصول المهمه فى معرفة الائمه گويد:«اسندت ظهرى الى الله» (پشت من به خداوند متكى است) نقش نگين آن حضرت بوده است.عدهاى ديگر نقش نگين آن حضرت را«حسبى الله»ذكر كردهاند.كفعمى نيز در مصباح گويد:نقش نگين انگشترى آن حضرت«الملك لله الواحد القهار»بوده است.البته بعيد نيست كه آن حضرت داراى چند انگشترى با نقوش متعدد بوده است.
ورود به مدينه
بر طبق نقلى كه سيوطى در كتاب در المنثور از ابن مردويه نموده و در برخى از كتابهاى شيعه نيز روايت شده،على (ع) در آن سه روزى كه رسول خدا در غار ثور بود،هر روزه به طور مخفيانه خود را به غار مىرساند و آذوقه براى رسول خدا و ابو بكر مىآورد و اخبار مكه را نيز به اطلاع آن حضرت مىرساند.سپس به دستور آن حضرت سه شتر خريدارى كرد و شخصى را نيز براى راهنمايى به عنوان دليل راه اجير كرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا و ابو بكر به سوى مدينه حركت كردند.
بر طبق نقل ديگرى اين كار را غلام ابو بكر عامر بن فهير،و به دستور وى انجام داد.به هر صورت رسول خدا و ابو بكر به سوى مدينه حركت كردند و على (ع) نيز به دنبال مأموريتى كه رسول خدا (ص) بدو محول كرده بود،به مكه بازگشت.
روزى كه رسول خدا (ص) از غار ثور به سوى مدينه حركت كرد،بر طبق گفته مشهور،روز اول ماه ربيع الاول بود و روزى كه به محله قباء نخستين محله مدينه وارد شد،روز دوازدهم آن ماه بود،يعنى فاصله ما بين مكه و مدينه را دوازده روز پيمود وسپس در محله قباء توقف كرد .
در اينجا بر طبق روايتى كه در اعلام الورى و روضه كافى نقل شده به آن حضرت عرض شد:تا كى در قباء توقف خواهيد كرد؟فرمود:تا وقتى كه على و همراهانش برسند،ابو بكر عرض كرد :گمان ندارم على به اين زودى بيايد!رسول خدا فرمود:چرا ان شاء الله به همين زودى خواهد رسيد و به همين منظور پانزده روز يا كمتر در قباء توقف فرمود تا على (ع) بدان حضرت ملحق شد.
در حديث روضه كافى است كه ابو بكر پيش از آمدن على (ع) براى رفتن آن حضرت به مدينه اصرار كرده،گفت:مردم مدينه منتظر مقدم ورود شما هستند و روز شمارى مىكنند و چشم به راه آمدن على نباشيد كه گمان ندارم وى تا يك ماه ديگر هم بيايد؟
رسول خدا (ص) فرمود:نه اين طور نيست به زودى خواهد آمد و من نيز از اينجا حركت نخواهم كرد تا عموزادهام و برادرم و محبوبترين خاندانم و كسى كه با جان خود مرا از مشركان محافظت كرد برسد.
ابو بكر كه چنان ديد ناراحت شد و پيغمبر را در محله قباء گذارده و خود به مدينه آمد و رسول خدا پس از ورود على (ع) چند روز در قباء ماند و به همراه وى به سوى مدينه حركت فرمود.
تاريخ ازدواج
مورخان و سيره نويسان در تاريخ سال ازدواج على عليه السلام با سيده زنان عالميان فاطمه زهرا عليها السلام اختلاف نظر دارند:شيخ مفيد مىگويد:«ازدواج فاطمه عليها السلام با مولاى متقيان على عليه السلام در شب 21 محرم از سال سوم هجرى اتفاق افتاد.» (1) شيخ طوسى در مصباح مىنويسد:«ازدواج فاطمه عليها السلام در روز اول ذى الحجه يا ششم ذى الحجه اتفاق افتاده است.» (2) شيخ طوسى قدس سره در امالى مىگويد:«مساله زناشويى فاطمه عليها السلام با على عليه السلام پس از وفات رقيه زن عثمان به فاصله شانزده روز واقع شد كه مصادف با بازگشت على بن ابىطالب عليه السلام از بدر بود و چند روزى از شوال گذشته بود.» (3) در تاريخ زفاف فاطمه عليها السلام هشت قول نقل شده است:«نيمه رجب،آخر ماه رمضان،سوم شوال،ماه صفر،بيستم ذى حجه و....»
مراسم ازدواج
مراسم عروسى دختر گرانمايه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در كمال سادگى وبى آلايشى برگزار شد. يك ماه از عقد پيمان زناشويى مىگذشت كه زنان رسول خدا به حضرت على گفتند:چرا همسرت را به خانه خويش نمىبرى؟ حضرت على -عليه السلام در پاسخ آنان آمادگى خود را اعلام كرد.ام ايمن شرفياب محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شد وگفت:اگر خديجه زنده بود ديدگان او از مراسم عروسى دخترش فاطمه روشن مىشد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى نام خديجه را شنيد چشمان مباركش از اشك پر شد وگفت: او مرا هنگامى كه همه تكذيبم كردند تصديق كرد ودر پيشبرد دين خدا ياريم داد وبا اموال خود به گسترش اسلام مدد رساند. (1)
ام ايمن افزود: ديدگان همه را با اعزام فاطمه به خانه شوهر روشن كنيد.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستور داد كه يكى از حجرهها را براى زفاف زهرا آماده سازند واو را براى اين شب آرايش كنند. (2)
زمان اعزام عروس به خانه داماد كه فرا رسيد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حضرت زهرا را به حضور طلبيد. زهرا - عليها السلام -، درحالى كه عرق شرم از چهره اش مىريخت، به حضور پيامبر رسيد واز كثرت شرم پاى او لغزيد ونزديك بود به زمين بيفتد. در اين موقع پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حق او دعا كرد وفرمود:
«اقالك الله العثرة في الدنيا والآخرة».
خدا تو را از لغزش در دو جهان حفظ كند.
سپس چهره زهرا را باز كرد ودست او را در دست على نهاد وبه او تبريك گفت وفرمود:
«بارك لك في ابنة رسول الله يا علي نعمت الزوجة فاطمة».
سپس رو كرد به فاطمه وگفت:
«نعم البعل علي».
آنگاه به هر دو دستور داد كه راه خانه خود را در پيش گيرند وبه شخصيتبرجستهاى مانند سلمان دستور داد كه مهار شتر زهرا - عليها السلام - را بگيرد و از اين طريق جلالت مقام دختر گراميش را اعلام داشت.
هنگامى كه داماد وعروس به حجله رفتند، هر دو از كثرت شرم به زمين مىنگريستند.پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وارد اطاق شد وظرف آبى به دست گرفت وبه عنوان تبرك بر سر وبر اطراف بدن دخترش پاشيد وسپس در حق هر دو چنين دعا فرمود:
«اللهم هذه ابنتي و احب الخلق الي اللهم و هذا اخي واحب الخلق الي اللهم اجعله وليا و...». (3)
پروردگارا، اين دختر من ومحبوبترين مردم نزد من استت.پروردگارا، على نيز گرامى ترين مردم نزد من است.خداوندا، رشته محبت آن دو را استوارتر فرما و....
رحلت پيامبر ( ص ) و بر سينه على (عليه السلام)
آشنايان به تاريخ اسلام مىدانند رسول خدا دو ماه پس از بازگشت از سفر حجبه جوار خدا رفت. مىتوان گفت غمانگيزترين روزهاى زندگانى على(ع)دو روز بوده است.روزى كه رسول الله رحلت كرد و روزى كه زهرا(ع)را به خاك سپرد.
رسول خدا در بستر بيمارى افتاد و جان به جان آفرين سپرد.در اين هنگام على(ع)در كنار بستر او بود.او در اين باره چنين مىگويد:
«رسول خدا جان سپرد در حالى كه سر او بر سينه من بود و شستن او را عهدهدار گرديدم،و فرشتگان ياور من بودند و از خانه و پيرامون آن فرياد مىنمودند.پس چه كسى سزاوارتر استبدو از من چه در زندگى و چه پس از مردن.»
درباره آن روز هر گروه هر چه خواستهاند ساختهاند و به دهان مردم افكندهاند و سپس از سينهها و دهانها به تاريخها راه يافته است.از گفته عايشه آوردهاند پيغمبر بر سينه من جان داد. طبرى هم روايتى از ابن عباس آورده است:
«در آن روز كه پيغمبر بيمار بود على از نزد او بيرون آمد.مردم از او پرسيدند:
«رسول خدا چگونه است؟»گفت:
«سپاس خدا را كه نيكو حال است.»عباس دست او را گرفت و گفت من با چهرهفرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ آشنايم،او در اين بيمارى خواهد مرد.نزد رسول خدا برو و از او بپرس اين كار(خلافت)با چه كسى خواهد بود اگر از آن ماستبدانيم و اگر از آن ديگران است نيز.على گفت: «اگر پرسيديم و ما را از آن باز داشت مردم آن را به ما نخواهند داد به خدا هرگز از او نمىپرسم.» بايد پرسيد آيا عباس پزشكى مىدانست؟چهره فرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ با ديگر چهرهها چه تفاوتى داشته است؟به احتمال قوى اين روايت و مانند آن را سالها بعد بنى عباس از زبان جد خود ساختهاند تا زمينه حكومتخويش را آماده سازند،و به مردم وانمايند كه پيغمبر جانشينى معين نكرده بود و عموى وى خود را براى تصدى اين كار سزاوار مىديد.نهايت آنكه على را هم از نظر دور نمىداشت.
اين كه نوشتهاند پيغمبر بر روى سينه عايشه جان سپرد،داستانى است كه با دو تعبير از عروه پسر زبير از عايشه و از عباد پسر عبد الله زبير روايتشده است.
آيا آنچه گفتهاند بر ساخته آن دو تن است؟يا عايشه خواسته استبا اين گفته شان خود را بالا ببرد؟ خدا مىداند.
اولين خطبه على پس از بيعت
طبرى به سند خود از على بن الحسين آرد كه چون مردم با على بيعت كردند اين خطبه را خواند:
«همانا خداى تعالى كتابى راهنما را نازل فرمود،و در آن نيك و بد را آشكار نمود.پس راه خير را بگيريد تا هدايتشويد و از راه شر برگرديد و به راه راست رويد.واجبها!واجبها!آن را براى خدا بجا آريد كه شما را به بهشت مىرساند.خدا حرامى را حرام كرده كه ناشناخته نيست و حلالى را حلال كرده كه از عيب تهى است و حرمت مسلمانان را از ديگر حرمتها برتر نهاد،و حقوق مسلمانان را با اخلاص و يگانه پرستى پيوند داد.
پس مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او آزارى نبينند،جز اينكه براى حق بود،و گزند مسلمان روا نيست جز در آنچه واجب شود.بر چيزى پيشى گيريد كه همگانتان را فراگير است[مرگ]كه يك يك شما از آن ناگزير است.همانا مردم پيش روى شمايند،و مرگ از پسشما را مىخواند.سبكبار باشيد تا برسيد.كه پيش رفتگان برپايند و پس ماندگان را مىپايند.خدا را واپاييد در حق شهرهاى او و بندگان او كه شما مسئوليد حتى از سرزمينها و چهارپايان.اگر خيرى ديديد آن را دريابيد و اگر شرى ديديد روى از آن بتابيد.»
زمان و مكان و چگونگى شهادت
ابن ملجم كه مصمم به قتل على -عليه السلام بود با يكى از خوارج به نام شبيب بن بجره كه از قبيله اشجع بود ملاقات كرد وبه او گفت: آيا طالب شرف دنيا وآخرت هستى؟پرسيد: منظورت چيست؟گفت: به من در قتل على بن ابى طالب كمك كن. شبيب گفت: مادرت به عزايتبنشيند، مگر تو از خدمات وسوابق وفداكاريهاى على در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اطلاع ندارى؟
ابن ملجم گفت:واى بر تو، مگر نمى دانى كه او قائل به حكميت مردم در كلام خدا شد وبرادران نمازگزار ما را به قتل رساند؟ بنابراين، به انتقام برادران دينى خود، او را خواهيم كشت.
شبيب پذيرفت وابن ملجم شمشيرى تهيه كرد وآن را با زهرى مهلك آب داد وسپس در موعد مقرر به مسجد كوفه آمد.
آن دو در آنجا با قطام، كه در روز جمعه سيزدهم ماه رمضان معتكف بود، ملاقات كردند و او به آن دو گفت كه مجاشع بن وردان بن علقمه نيز داوطلب شده است كه با آنان همكارى كند. چون هنگام عمل فرا رسيد قطام سرهاى آنان را با دستمالهاى حرير بست وهر سه شمشيرهاى خود را به دست گرفتند وشب را با كسانى كه در مسجد مى ماندند به سر بردند ودر مقابل يكى از درهاى مسجد كه معروف به «باب السده» بود نشستند.
امام عليه السلامدر شب شهادت
امام -عليه السلام در ماه رمضان آن سال پيوسته از شهادت خود خبر مىداد. حتى در يكى از روزهاى ميانى ماه، هنگامى كه بر فراز منبر بود، دستبه محاسن شريفش كشيد وفرمود: «شقيترين مردم اين موها را با خون سرم رنگين خواهد كرد». همچنين فرمود:
ماه رمضان فرا رسيد وآن سرور ماههاست. در اين ماه در وضع حكومت دگرگونى پديد مىآيد. آگاه باشيد كه شما در اين سال در يك صف (بدون امير) حجخواهيد كرد ونشانه اش اين است كه من در ميان شما نيستم.
اصحاب آن حضرت مىگفتند: او با اين سخن خبر از مرگ خود مىدهد ولى آن را درك نمىكنيم. به همين جهت، آن حضرت در روزهاى آخر عمر خود، هر شب به منزل يكى از فرزندان خود مىرفت. شبى را در نزد فرزندش حسنعليه السلام وشبى در نزد فرزندش حسين -عليه السلام وشبى در نزد دامادش عبد الله بن جعفر شوهر حضرت زينب - عليها السلام - افطار مىكرد وبيش از سه لقمه غذا تناول نمىفرمود. يكى از فرزندانش سبب كم خوردن وى را پرسيد. امام -عليه السلام فرمود:«امر خدا مىآيد ومن مىخواهم شكمم تهى باشد. يك شب يا دو شب بيشتر نمانده است». پس در همان شب ضربتخورد.
در شب شهادت افطار را ميهمان دخترش ام كلثوم بود. در هنگام افطار سه لقمه غذا خورد وسپس به عبادت پرداخت واز اول شب تا صبح در اضطراب وتشويش بود. گاهى به آسمان نگاه مىكرد وحركات ستارگان را در نظر مىگرفت وهرچه طلوع فجر نزديكتر مىشد تشويش وناراحتى آن حضرت بيشتر مىشد ومىفرمود:«به خدا قسم، نه من دروغ مىگويم ونه آن كسى كه به من خبر داده دروغ گفته است; اين استشبى كه مرا وعده شهادت دادهاند».
اين وعده را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به وى داده بود. على -عليه السلام خود نقل مىكند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در پايان خطبهاى كه در فضيلت واحترام ماه رمضان بيان فرمود گريه كرد. عرض كردم:چرا گريه مىكنى؟ فرمود: براى سرنوشتى كه در اين ماه براى تو پيش مىآيد:«كاني بك و انت تصلي لربك و قد انبعث اشقى الاولين و الآخرين شقيق عاقر ناقة ثمود فضربك ضربة على فرقك فخضب منها لحيتك» . يعنى:گويا مىبينم كه تو مشغول نماز هستى وشقيترين مردم جهان، همتاى كشنده ناقه ثمود، قيام مىكند وضربتى بر فرق تو فرود مىآورد ومحاسنت را با خون رنگين مىسازد.
بالاخره آن شب هولناك به پايان رسيد وعلى -عليه السلام در تاريكى سحر براى اداى نماز صبح به سوى مسجد حركت كرد. مرغابيانى كه در خانه بودند در پى او رفتند وبه جامه اش آويختند. بعضى خواستند آنها را از او دور سازند. فرمود:«دعوهن فانهن صوائح تتبعها نوائح» يعنى: آنها را به حال خود بگذاريد كه فرياد كنندگانى هستند كه نوحه گرانى در پى دارند.
امام حسن -عليه السلام گفت: اين چه فال بدى است كه مىزنى؟ فرمود:اى پسر، فال بد نمىزنم، ليكن دل من گواهى مىدهد كه كشته خواهم شد.
ام كلثوم از گفتار امام -عليه السلام پريشان شد وعرض كرد: دستور بفرماييد كه جعده به مسجد برود وبا مردم نماز بگزارد.
حضرت فرمود: از قضاى الهى نمىتوان گريخت. آن گاه كمربند خود را محكم بست ودر حالى كه اين دو بيت را زمزمه مىكرد عازم مسجد شد.
اشدد حيازيمك للموت ولا تجزع من الموت فان الموت لاقيكا اذا حل بواديكا
كمر خود را براى مرگ محكم ببند، زيرا مرگ تو را ملاقات خواهد كرد. واز مرگ، آن گاه كه به سوى تو در آيد، جزع وفرياد مكن.
امام -عليه السلام وارد مسجد شد وبه نماز ايستاد وتكبير افتتاح گفت و پس از قرائتبه سجده رفت. در اين هنگام ابن ملجم در حالى كه فرياد مىزيد:«لله الحكم لا لك يا علي»، با شمشير زهر آلود ضربتى بر سر مبارك على -عليه السلام وارد آورد. از قضا اين ضربتبر محلى اصابت كرد كه سابقا شمشير عمرو بن عبدود بر آن وارد شده بودوفرق مبارك آن حضرت را تا پيشانى شكافت.
مرحوم شيخ طوسى در «امالى» حديث ديگرى از امام على بن موسى الرضا -عليه السلام از پدران گراميش از امام سجاد -عليه السلام نقل مىكند:
ابن ملجم در حالى كه على -عليه السلام در سجده بود، ضربتى بر فرق مبارك آن حضرت وارد ساخت.
مفسر معروف شيعه ابوالفتوح رازى در تفسير خود نقل مىكند:على -عليه السلام در نخستين ركعت از نمازى كه ابن ملجم او را ضربت زد، يازده آيه از سوره انبياء راتلاوت كرد.
دانشمند معروف اهل تسنن سبط ابن جوزى مىنويسد:هنگامى كه امام در محراب قرار گرفت چند نفر به او حمله كردند وابن ملجم ضربتى بر آن حضرت فرود آورد و بلافاصله با همراهانش گريختند.
خون از سر على -عليه السلام در محراب جارى شد ومحاسن شريفش را رنگين كرد. در اين حال آن حضرت فرمود:«فزت و رب الكعبة»: به خداى كعبه سوگند كه رستگار شدم.سپس اين آيه را تلاوت فرمود: منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى .
على -عليه السلام وقتى ضربتخورد فرياد زد:او را بگيريد. مردم از پى ابن ملجم شتافتند وكسى به او نزديك نمىشد مگر آنكه او را با شمشير خود مىزد. پس قثم بن عباس پيش تاخت واو را بغل گرفت وبه زمين كوبيد.
چون او را به نزد على -عليه السلام آورند، به او گفت:پسر ملجم؟گفت: آرى.وقتى حضرت ضارب راشناختبه فرزندش حسن فرمود:
مواظب دشمنتباش، شكمش را سير وبندش را محكم كن. پس اگر مردم او را به من ملحق كن تا در نزد پروردگارم با او احتجاج كنم واگر زنده ماندم يا او را مىبخشم يا قصاص مىكنم.
حسنين - عليهما السلام - به اتفاق بنى هاشم، على -عليه السلام را در گليم گذاشتندوبه خانه بردند. بار ديگر ابن ملجم را به نزد آن حضرت آوردند. اميرالمؤمنين -عليه السلام به او نگريست وفرمود: اگر من مردم او را بكشيد، چنان كه مرا كشته، واگر سالم ماندم خواهم ديد كه راى من در باره او چيست.فرزند مرادى گفت: من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام وبه هزار درهم ديگر زهر داده ام. پس اگر مرا خيانت كند حق تعالى او را هلاك گرداند.
در اين موقع ام كلثوم به او گفت:اى دشمن خدا، امير المؤمنين را كشتى؟ آن ملعون گفت: اميرالمؤمنين را نكشته ام، بلكه پدر تو را كشته ام. ام كلثوم گفت: اميدوارم كه آن حضرت از اين جراحتشفا يابد.
ابن ملجم باز با وقاحت گفت: مىبينم كه برايش گريان خواهى بود. والله كه من او را ضربتى زده ام كه اگر آن را در ميان اهل زمين قسمت كنند همه را هلاك كند.
قدرى شير براى آن حضرت آوردند. كمى از آن شير را نوشيد وفرمود به زندانى خود نيز از اين شير بدهيد و او را اذيت نكنيد.
هنگامى كه امام -عليه السلام ضربتخورد پزشكان كوفه به بالين وى گرد آمدند. در بين آنان از همه ماهرتر اثير بن عمرو بود كه جراحات را معالجه مىكرد. وقتى او زخم را ديد دستور داد شش گوسفندى را كه هنوز گرم استبراى او بياورند.سپس رگى از آن بيرون آورد ودر محل ضربت قرار داد وآن گاه كه آن را بيرون آورد گفت:يا على وصيتهاى خود را بكن، زيرا اين ضربتبه مغز رسيده ومعالجه مؤثر نيست. در اين هنگام امام -عليه السلام كاغذ ودواتى خواست ووصيتخود را خطاب به دو فرزندش حسن وحسين - عليهما السلام - نوشت.
آخرين وصاياى امام على (عليه السلام)
قاضى محمد بن سلامه معروف به قضاعى متوفاى 405 هجرى در مجموعهاى از سخنان على كه آن را دستور معالم الحكم ناميده،اين وصيت را از امام آورده است.چون پسر ملجم او را ضربت زد، امام حسن گريان بر او درآمد.پرسيد:
-«پسرم چرا گريه ميكنى؟»
-«چرا نگريم كه تو در نخستين روز آن جهان و آخرين روز اين جهانى.»
-«پسرم!چهار چيز را كه به تو ميگويم به خاطر بسپار و به كار دار،و چهار چيز را كه اگر بدان كار نكنى اندك زيانى به تو نميرساند.»
-«پدر آن چهار چيز كه بايد به كار دارم چيست؟»
-«خرد برترين توانگرى است و بدترين تهيدستى نادانى است و خودبينى وحشتناكترين وحشت و خوشخوئى گرامىترين حسب.»
-«اين چهار خصلت،آن چهار ديگر را هم بگو»-«از دوستى احمق بپرهيز كه او خواهد تو را سود رساند ليكن به زيانت كشاند.از دوستى با دروغگو كه دور را به تو نزديك و نزديك را دور نمايد.و از دوستى بخيل كه چيزى را كه بدان سخت نيازمندى از تو دريغ ميدارد.و دوستى تبهكار كه تو را به هنگام سود خود ميفروشد.»(1)
و هم اين وصيت را در مجموعه خود آورده است:
چون امير مؤمنان ضربتخورد كسان او و گروهى از ياران خاص او گرد وى فراهم آمدند.امام فرمود:
«سپاس خداى را كه اجلها را مدت نهاده است و روزى بندگان را مقدر داشته،و براى هر چيز حدى گذارده و در كتاب خود از چيزى كوتاهى نفرموده.كه گويد:
هر جا باشيد مرگ شما را درمىيابد هر چند در برجهاى استوار برافراشته باشيد.
و خداى عز و جل گفت:
اگر در خانههاى خود مانيد،آنان كه سرنوشتشان كشته شدن استبه كشتنگاه خود مىروند.
و پيمبر خود را گفت:
به معروف امر كن و از منكر بازدار و بدانچه به تو مىرسد شكيبا باش كه اين از كارهاست كه در آن عزم راسخ بايسته است.
حبيب خدا و بهترين آفريده او كه راستگو است و راستگويى او گواهى شده است مرا از اين روز خبر داد،و سفارش كرد و گفت على چگونهاى اگر ميان مردمى بمانى كه در آنان خير نيست. مىخوانى و پاسخت نميدهند،اندرز ميدهى،ياريت نميكنند.يارانت از تو به يكسو مىشوند و خيرخواهانتخود را ناشناس مىنمايانند و آن كه با تو ميمانداز دشمنتبر تو سختتر است.چون از آنان خواهى(به ياريت)برخيزند روى بر ميگردانند و اگر پاى بفشارى،گريزان پشت ميكنند. چون تو را ببينند كه فرمان خدا را بر پا ميدارى و آنانرا از دنيا باز ميگردانى آرزوى مردنت را ميكنند.از آنان كسى است كه آنچه را در آن طمع بسته بود از او بريدهاى،و او خشم خود را مىخورد و كسى كه خويشان او را كشتهاى و او كينهخواه تو است و مرگ تو را انتظار مىبرد،و بلاها كه روزگار بر سرت آورد.سينه همهشان پر كينه است و آتش خشمشان افروخته.و پيوسته ميان آنان چنين به سر خواهى برد تا تو را بكشند يا گزندى به تو رسانند و بدان نامها كه مرا ناميدند بنامند،و گويند كاهن است و گويند جادوگر است و گويند دروغگو است و دروغ بندنده[افترا زننده].پس شكيبا باش كه تو بايد به من اقتدا كنى و خدا چنين فرموده است كه گويد:
همانا رسول خدا براى شما سرمشق خوبى است.
على!خداى عز و جل مرا فرموده است تو را نزديك خويش آرم و دور نگردانم.تو را بياموزم و وانگذارم و با تو بپيوندم و بر تو ستم نرانم.
اين وصيت رسول خداست و عهد اوستبا من،پس من،اى گروهى كه به فرمان خدا برپائيد و دين او را پاسدارى مىنمائيد و در گرفتن حق يتيمان و درويشان پابرجاييد،شما را پس از خود به تقوى وصيت ميكنم و از فريفته شدن به زر و زيور آن مىپرهيزانم كه دنيا كالاى فريب است.
از راه دلبستگان به دنيا به يكسو شويد،آنان كه غفلتبر دلهاشان پرده افكنده است تا آنكه آنرا كه گمان نمىبردند(عذاب الهى)به سويشان آمد،حالى كه آگاه نبودند گرفتار شدند.
بيش از شما مردمى بودند كه پيمبران خويش را پيروى نمودند،اگر پى آنان را گيريد و اقتدا به ايشان كنيد گمراه نخواهيد شد.همانا پيمبر خدا،كتاب خدا و عترت خويش را ميان شما نهاده است.علم آنچه مىكنيد و يا از آن مىپرهيزيد نزد آنان است.آنان راه پيدا و روشنائى هويدايند، وپايههاى زمين و بر پا دارندگان عدل.از نور آنان روشنى جويند و در پى آنان راه پويند از درختى كه رستنگاه آن به بار است و ريشهاش پايدار و شاخهاش رفته به آسمان.و ميوه آن خوشگوار رسته در سرزمين حرم و سيراب از آب كرم.پالوده از خس و خاشاك و چيزهاى ناپاك.گزيده از پاكترين زاده مردمان،از بهترين خاندانهاى آدميان.از آنان مبريد تا از هم نبريد و از آنان به يكسو مشويد تا پراكنده نشويد.
با آنان باشيد تا راه را بيابيد و رستگار شويد.و پاس جانشينى رسول خدا را هر چه نيكوتر درباره آنان رعايت كنيد.چرا كه او فرمود:«كتاب خدا و اهل بيت از هم جدا نشوند تا بر من در حوض(كوثر)درآيند.»
شما را به خدايى مىسپارم كه امانتهاى خود را ضايع نخواهد كرد.خدا شما را بدانچه در آرزوى آنيد برساند و از آنچه از آن بيم داريد نگه دارد به دوستان و جانشينان من سلام برسانيد.
خدا شما را نگهدارد و حرمت پيمبرتان را در ميان شما حفظ فرمايد.و السلام.»
ازدواج حضرت علي(ع) با حضرت فاطمه(ع) به فرمان خداوند، از امتيازاتي است که رسول اکرم(ص) بر آن مباهات مي کرد. در اين پيوند پر ميمنت، فرشتگان آسمان در سرور و شادماني، و بهشتيان به زينت و زيور آراسته شده بودند.
فاطمه زهرا عليهاالسلام دختر پيغمبر اكرم و از دوشيزگان ممتاز عصر خويش بود. پدر و مادرش از اصيل ترين و شريف ترين خانواده هاي قريش بودند. از حيث جمال ظاهري و كمالات معنوي و اخلاقي از پدر و مادر شريفش ارث مي برد. و به عاليترين كمالات انساني آراسته بود.
شخصيت و عظمت پيامبر اكرم روز به روز در انظار مردم بالا مي رفت و قدرت و شوكت او زيادتر مي شد به همين علت دختر عزيزش زهرا (عليها السلام) همواره مورد توجه بزرگان قريش و رجال با شخصيت و ثروتمند قرار داشت هر از چندگاه از او خواستگاري مي كردند اما پيامبر با خواستگاران طوري رفتار مي كرد كه مي پنداشتند مورد غضب پيامبر قرار گرفته اند.
رسول خدا فاطمه را براي علي (عليه السلام) نگاه داشته بود و مايل بود از جانب او پيشنهاد شود. پيامبر از جانب خدا مأمور بود كه نور را با نور به ازدواج در آورد.
پيشنهاد به علي (ع):
اصحاب رسول خدا احساس كرده بودند كه پيغمبر اكرم تمايل دارد فاطمه (عليها السلام) را با علي پيوند ازدواج دهد، ولي از جانب علي پيشنهادي نمي شد. يك روز عمر و ابوبكر و سعد بن معاذ و گروهي ديگر كه پيامبر تقاضاي ازدواج آنها را رد كرده بود در مسجد گرد آمده بودند و از هر دري سخن مي گفتند. در اين بين سخن از فاطمه به ميان آمد. ابوبكر گفت: مدتي است كه اعيان و اشراف عرب فاطمه عليهاالسلام را خواستگاري مي نمايند اما پيغمبر اكرم پيشنهاد احدي را نپذيرفته و در جوابشان مي فرمايد: تعيين همسر فاطمه با خداست.براي همه روشن بود كه خدا وپيغمبر، فاطمه را براي علي عليه السلام نگاه داشته اند. سپس به «عمر» و «سعد بن معاذ» گفت: حاضريد به اتفاق هم نزد علي برويم و جريان را برايش تشريح كنيم و اگر به ازدواج مايل بود همراهيش كنيم؟! آنها از اين پيشنهاد استقبال و او را در اين كار تشويق كردند.
سلمان فارسي مي گويد: عمر و ابوبكر و سعد بن معاذ بدين قصد از مسجد خارج شدند و به جانب آن حضرت شتافتند.
علي (ع) فرمود: از كجا مي آييد و به چه منظور اينجا آمده ايد؟
ابوبكر گفت: يا علي تو در تمام كمالات بر سايرين برتري داري، و از موقعيت خود و علاقه ايكه رسول خدا به تو دارد كاملاً آگاهي. اشراف و بزرگان قريش براي خواستگاري فاطمه عليها السلام آمده اند ولي پيغمبر صلي الله عليه و آله دست رد به سينه همه زده و تعيين همسر فاطمه را به دستور خدا حواله داده است. گمان مي كنم خدا و رسول، فاطمه را براي تو گذاشته اند. و شخص ديگري قابليت اين افتخار را ندارد.
افكار خفته بيدار مي شود:
اوضاع بحراني اسلام و گرفتاري ها و فقر اقتصادي مسلمين، چنان علي (ع) را مشغول ساخته بود كه به خواسته هاي دروني خويش و ازدواج و تشكيل خانواده هيچگونه توجه نداشت.
علي (ع) اندكي پيرامون پيشنهاد آنها تأمل و اطراف و جوانب قضيه را به خوبي بررسي نمود: تهيدستي خود و مشاهده گرفتاريهاي عمومي از يك طرف و فرا رسيدن زمان ازدواج وي از طرف ديگر(1). او بخوبي مي دانست كه اگر همسري چون فاطمه را از دست بدهد ديگر اين فرصت قابل جبران نيست.
علي (ع) به خواستگاري مي رود:
اين پيشنهاد علي را تحت تأثير قرار داد بطوريكه دست از كار كشيد و به منزل بازگشت. خود را شستشو داد، عباي تميزي بر تن كرد و به خدمت رسول اكرم شتافت. درب خانه را به صدا درآورد. پيغمبر به «ام سلمه» فرمود: در را باز كن. كوبنده در شخصي است كه خدا و رسول او را دوست دارند او هم خدا و رسول را دوست دارد.
عرض كرد: يا رسول الله! پدر و مادرم فدايت، كيست كه نديده درباره اش چنين داوري مي كني؟
فرمود: اي ام سلمه! مردي دلاور و شجاع است او برادر و پسرعمويم و محبوب ترين مردم نزد من است.
ام سلمه از جاي جست و در سراي را باز كرد. علي (ع) داخل منزل شد، سلام داد و در حضور پيغمبر نشست. از خجالت سرش را به زير انداخت، و نتوانست تقاضاي خويش را عرضه بدارد. مدتي هر دو خاموش بودند. بالاخره پيغمبر (ص) سكوت را شكست و فرمود: يا علي گويا براي حاجتي نزد من آمده اي كه از اظهار آن خجالت مي كشي؟ بدون پروا حاجت خود را بخواه و اطمينان داشته باش كه تمام خواسته هايت قبول مي شود.
عرض كرد: يا رسول الله پدر و مادرم فداي تو باد، من در خانه شما بزرگ شدم و از الطاف شما برخوردار گشتم. بهتر از پدر و مادر، در تربيت و تأديب من كوشش نمودي و به بركت وجود شما هدايت شدم. يا رسول الله! به خدا سوگند اندوخته دنيا و آخرت من شما هستي. اكنون موقع آن شده كه براي خود همسري انتخاب كنم و تشكيل خانواده دهم، تا با وي مأنوس گردم و از ناراحتيهاي خويش بكاهم. اگر صلاح بداني و دختر خود فاطمه عليها السلام را به عقد من در آوري سعادت بزرگي نصيب من شده است.
رسول خدا كه در انتظار چنين پيشنهادي بود صورتش از سرور و شادماني بر افروخته شد، فرمود: صبر كن تا از فاطمه اجازه بگيرم.
پيغمبر نزد فاطمه (ع) رفت، فرمود: دخترم! علي بن ابي طالب (ع) را به خوبي مي شناسي براي خواستگاري آمده است. آيا اجازه مي دهي ترا به عقدش در آورم؟ فاطمه از خجالت سكوت كرد و چيزي نگفت. پيغمبر چون آثار خشنودى را در چهره او ديد گفت: الله اكبر و سكوت او را علامت رضايت دانست (2).
توافق:
رسول اكرم (ص) پس ازكسب اجازه به نزد علي آمد و با لبي خندان گفت: يا علي! آيا براي عروسي چيزي داري؟ پاسخ داد: يا رسول الله پدر و مادرم قربانت، شما از وضع من كاملاً اطلاع داريد. تمام ثروت من عبارت است از يك شمشير، يك زره و يك شتر.
فرمود: تو مرد جنگ و جهادي و بدون شمشير نمي تواني در راه خدا جهاد كني، شمشير از لوازم و احتياجات ضروري تو است. شتر نيز از ضروريات زندگي تو محسوب مي شود، بايد به وسيله آن آبكشي كني و امور اقتصادي خود و خانواده ات را تأمين كني و براي اهل و عيالت كسب روزي نمايي و در مسافرت بارت را بر آن حمل كني، تنها چيزي كه مي تواني از آن صرف نظر كني همان زره است. منهم به تو سخت نمي گيرم و به همان زره اكتفا مي نمايم. يا علي آيا اكنون بشارتي به تو بدهم و رازي را برايت آشكار بسازم؟!
عرض كرد: آري يا رسول الله، پدر و مادرم فدايت، شما هميشه نيك خوي و خوش زبان بوده ايد.
فرمود: پيش از آنكه به نزد من بيايي جبرئيل نازل شد و گفت: يا محمد! خدا ترا از بين مخلوقاتش برگزيده و به رسالت انتخاب كرد. علي (ع) را برگزيد و برادر و وزير تو قرار داد. بايد دخترت فاطمه را به ازدواج او درآوري. مجلس جشن ازدواج آنان در عالم بالا و در حضور فرشتگان برگزار شده است. خدا فرزندان پاك و نجيب و طيب و طاهر و نيكو به آنان عطا خواهد نمود يا علي هنوز جبرئيل بالا نرفته بود كه تو درب منزل را زدي (3).
خطبه عقد:
پيغمبر صلي الله عليه وآله فرمود: يا علي تو زودتر به مسجد برو و من نيز از عقب تو مي آيم، تا در حضور مردم مراسم عقد را برگزار كنيم و خطبه بخوانيم.
علي (ع) مسرور و خوشحال به جانب مسجد حركت نمود. ابوبكر و عمر را در بين راه ملاقات كرد، آنها از جريان كار جويا شدند، گفت: رسول خدا دخترش را به من تزويج كرد، هم اكنون پيامبر در راه است تا در حضور جمعيت، مراسم عقد و خطبه خواني را انجام دهد.
پيغمبر (ص) در حالي كه صورتش از سرور و شادماني مي درخشيد به مسجد تشريف برد، و به بلال فرمود: مهاجر و انصار را در مسجد جمع كن. هنگامي كه مردم جمع شدند، بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثناي فرمود: اي مردم آگاه باشيد كه جبرئيل بر من نازل شد و از جانب خدا پيام آورد كه مراسم عقد ازدواج علي و فاطمه عليها السلام در عالم بالا و در حضور فرشتگان برگزار شده و دستور داده كه در زمين نيز آن مراسم را انجام دهم، و شما را بر آن گواه بگيرم. سپس نشست و به علي (ع) فرمود: برخيز و خطبه عقد را بخوان.
علي عليه السلام برخاست و فرمود: خدا را بر نعمت هايش سپاس مي گويم و شهادت مي دهم كه بغير از او خدايي نيست. شهادتي كه مورد پسند و رضايت او واقع شود. درود بر محمد صلي الله عليه وآله، درودي كه مقام و درجه اش را بالا برد. اي مردم! خدا ازدواج را براي ما پسنديده و بدان دستور داده است. ازدواج من و فاطمه را خدا مقدر كرده و بدان امر نموده است. اي مردم! رسول خدا فاطمه را به عقد من در آورد و زره ام را از بابت مهر قبول كرد. از آن حضرت بپرسيد و گواه باشيد.
مسلمانان به پيغمبر (ص) عرض كردند: يا رسول الله! فاطمه را با علي كابين بسته اي؟
رسول خدا پاسخ داد: آري. پس تمام حضار دست به دعا برداشته گفتند: خدا اين ازدواج را بر شما مبارك گرداند و در ميانتان دوستي و محبت افكند.
مذاكره عروسي:
علي عليه السلام مي فرمايد: حدود يك ماه طول كشيد و من خجالت مي كشيدم با پيغمبر درباره فاطمه صحبت كنم، ولي گاهي كه خلوت مي شد مي فرمود: يا علي چه همسر نيكو و زيبائي نصيبت شد؟ بهترين زنان عالم را تزويج تو كردم.
روزي برادرم عقيل پيش من آمد و گفت: برادر جان! من از ازدواج تو بسيارمسرور هستم. چرا از رسول خدا (ص) خواهش نمي كني كه فاطمه را به خانه ات بفرستد تا بوسيله عروسي شما، چشم ما روشن گردد؟ پاسخ دادم: خيلي ميل دارم عروسي كنم اما از رسول خدا خجالت مي كشم. عقيل گفت: تو را به خدا سوگند! هم اكنون با من بيا تا خدمت پيغمبر (ص) برويم.
علي با برادرش عقيل آهنگ منزل رسول خدا نمودند. در بين راه به «ام ايمن» برخورد كرده جريان را برايش گفتند. ام ايمن گفت: اجازه بدهيد من با رسول خدا در اين باره مذاكره كنم.
ام سلمه و ساير زنان از قضيه خبردار شدند و خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله مشرف گشتند. عرض كردند: يا رسول الله! پدر و مادرمان به فدايت، براي موضوعي خدمت شما رسيده ايم كه اگر خديجه زنده بود چشمش بدان روشن مي شد. وقتي پيغمبر (ص) نام خديجه را شنيد اشكش جاري شد و فرمود: خديجه؟! كجا مانند خديجه پيدا مي شود؟ هنگامي كه مردم مرا تكذيب نمودند مرا تصديق كرد و براي ترويج دين خدا، اموالش را در اختيار من قرار داد. خديجه زني بود كه خدا بر من وحي فرستاد كه بدو بشارت دهم خانه اي از زمرد در بهشت بدو عطا خواهد كرد.
ام سلمه عرض كرد: پدرم و مادرم فدايت شود، شما هرچه درباره خديجه مي فرماييد صحيح است. خدا ما را با او محشور گرداند. يا رسول الله! برادر و پسر عموي شما ميل دارد همسرش را به منزل ببرد.
فرمود: پس چرا خودش در اين باره صحبتي نمي كند؟ عرض كرد: از كمروئي اوست.
پيغمبر (ص) به ام ايمن فرمود: علي را نزد من حاضر كن.
وقتي علي (ع) خدمت پيغمبر مشرف شد فرمود: يا علي! آيا ميل داري همسرت را به منزل ببري.
عرض كرد: آري يا رسول الله.
فرمود: خدا مبارك كند، همين امشب يا فردا شب وسائل عروسي را فراهم مي كنم.
سپس به همسرانش فرمود: اطاقي را براي فاطمه فرش كنيد تا مراسم عروسي را برگزار كنيم (4). مراسم ازدواج برترين بندگان خداوند در روز اول يا ششم ذي الحجه (5) سال دوم يا سوم هجري انجام گرفت(6).
(1)ذخائر العقبي ص 26.
(2)بحار الانوار ج 43 ص 127 ذخائر العقبي ص 29
(3)بحار الانوار ج 43 ص 127
(4)بحار الانوار ج 43 ص 130 ـ 132
(5)مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 349
(6)بحار الانوار ج 43 ص 6 و 7
برگرفته از كتاب بانوي نمونه اسلام تأليف ابراهيم اميني.
شهادت على عليه السلام تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى ... (نداى آسمانى) على عليه السلام پس از خاتمه جنگ نهروان و بازگشت بكوفه در صدد حمله بشام بر آمد و حكام ايالات نيز در اجراى فرمان آن حضرت تا حد امكان به بسيج پرداخته و گروههاى تجهيز شده را بخدمت وى اعزام داشتند. تا اواخر شعبان سال چهلم هجرى نيروهاى اعزامى از اطراف وارد كوفه شده و باردوگاه نخيله پيوستند،على عليه السلام گروههاى فراهم شده را سازمان رزمى داد و با كوشش شبانه روزى خود در مورد تأمين و تهيه كسرى ساز و برگ آنان اقدامات لازمه را بعمل آورد،فرماندهان و سرداران او هم كه از رفتار و كردار معاويه و مخصوصا از نيرنگهاى عمرو عاص دل پر كينه داشتند در اين كار مهم حضرتش را يارى نمودند و بالاخره در نيمه دوم ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجرى على عليه السلام پس از ايراد يك خطابه غراء تمام سپاهيان خود را بهيجان آورده و آنها را براى حركت بسوى شام آماده نمود ولى در اين هنگام خامه تقدير سرنوشت ديگرى را براى او نوشته و اجراى طرح وى را عقيم گردانيد. فراريان خوارج،مكه را مركز عمليات خود قرار داده بودند و سه تن از آنان باسامى عبد الرحمن بن ملجم و برك بن عبد الله و عمرو بن بكر در يكى از شبها گرد هم آمده واز گذشته مسلمين صحبت ميكردند،در ضمن گفتگو باين نتيجه رسيدند كه باعث اين همه خونريزى و برادر كشى،معاويه و عمرو عاص و على عليه السلام ميباشند و اگر اين سه نفر از ميان برداشته شوند مسلمين بكلى آسوده شده و تكليف خود را معين مىكنند،اين سه نفر با هم پيمان بستند و آنرا بسوگند مؤكد كردند كه هر يك از آنها داوطلب كشتن يكى از اين سه نفر باشد عبد الرحمن بن ملجم متعهد قتل على عليه السلام شد،عمرو بن بكر عهدهدار كشتن عمرو عاص گرديد،برك بن عبد الله نيز قتل معاويه را بگردن گرفت و هر يك شمشير خود را با سم مهلك زهر آلود نمودند تا ضربتشان مؤثر واقع گردد نقشه اين قرار داد بطور محرمانه و سرى در مكه كشيده شد و براى اينكه هر سه نفر در يكموقع مقصود خود را انجام دهند شب نوزدهم ماه رمضان را كه شب قدر بوده و مردم در مساجد تا صبح بيدار ميمانند براى اين منظور انتخاب كردند و هر يك از آنها براى انجام ماموريت خود بسوى مقصد روانه گرديد،عمرو بن بكر براى كشتن عمرو عاص بمصر رفت و برك بن عبد الله جهت قتل معاويه رهسپار شام شد ابن ملجم نيز راه كوفه را پيش گرفت. برك بن عبد الله در شام بمسجد رفت و در ليله نوزدهم در صف يكم نماز ايستاد و چون معاويه سر بر سجده نهاد برك شمشير خود را فرود آورد ولى در اثر دستپاچگى شمشير او بجاى فرق معاويه بر ران وى اصابت نمود. معاويه زخم شديد برداشت و فورا بخانه خود منتقل و بسترى گرديد و ضارب را نيز پيش او حاضر ساختند،معاويه گفت تو چه جرأتى داشتى كه چنين كارى كردى؟ برك گفت امير مرا معاف دارد تا مژده دهم:معاويه گفت مقصودت چيست؟برك گفت همين الان على را هم كشتند:معاويه او را تا تحقيق اين خبر زندانى نمود و چون صحت آن معلوم گرديد او را رها نمود و بروايت بعضى (مانند شيخ مفيد) همان وقت دستور داد او را گردن زدند. چون طبيب معالج زخم معاويه را معاينه كرد اظهار نمود كه اگر امير اولادى نخواهد ميتوان آنرا با دوا معالجه نمود و الا بايد محل زخم با آهن گداخته داغ گردد،معاويه گفت تحمل درد آهن گداخته را ندارم و دو پسر (يزيد و عبد الله) براى منكافى است (1) . عمرو بن بكر نيز در همان شب در مصر بمسجد رفت و در صف يكم بنماز ايستاد اتفاقا در آنشب عمرو عاص را تب شديدى رخ داده بود كه از التهاب و رنج آن نتوانسته بود بمسجد برود و به پيشنهاد پسرش قاضى شهر را براى اداى نماز جماعت بمسجد فرستاده بود! پس از شروع نماز در ركعت اول كه قاضى سر بسجده داشت عمرو بن بكر با يك ضربت شمشير او را از پا در آورد،همهمه و جنجال در مسجد بلند شد و نماز نيمه تمام ماند و قاتل بدبخت دست بسته بچنگ مصريان افتاد،چون خواستند او را نزد عمرو عاص برند مردم وى را بعذابهاى هولناك عمرو عاص تهديدش ميكردند عمرو بن بكر گفت مگر عمرو عاص كشته نشد؟شمشيرى كه من بر او زدهام اگر وى از آهن هم باشد زنده نمىماند مردم گفتند آنكس كه تو او را كشتى قاضى شهر است نه عمرو عاص!! بيچاره عمرو آنوقت فهميد كه اشتباها قاضى بيگناه را بجاى عمرو عاص كشته است لذا از كثرت تأسف نسبت بمرگ قاضى و عدم اجراى مقصود خود شروع بگريه نمود و چون عمرو عاص علت گريه را پرسيد عمرو گفت من بجان خود بيمناك نيستم بلكه تأسف و اندوه من از مرگ قاضى و زنده ماندن تست كه نتوانستم مانند رفقاى خود مأموريتم را انجام دهم!عمرو عاص جريان امر را از او پرسيد عمرو بن بكر مأموريت سرى خود و رفقايش را براى او شرح داد آنگاه بدستور عمرو عاص گردن او هم با شمشير قطع گرديد بدين ترتيب مأمورين قتل عمرو عاص و معاويه چنانكه بايد و شايد نتوانستند مقصود خود را انجام دهند و خودشان نيز كشته شدند. اما سرنوشت عبد الرحمن بن ملجم:اين مرد نيز در اواخر ماه شعبان سال چهلم بكوفه رسيد و بدون اينكه از تصميم خود كسى را آگاه گرداند در منزل يكى از آشنايان خود مسكن گزيد و منتظر رسيدن شب نوزدهم ماه مبارك رمضان شد،روزى بديدن يكى از دوستان خود رفت و در آنجا زن زيباروئى بنام قطام را كه پدر و برادرش در جنگ نهروان بدست على عليه السلام كشته شده بودند مشاهده كرد و در اولين برخورد دل از كف داد و فريفته زيبائى او گرديد و از وى تقاضاى زناشوئى نمود. قطام گفت براى مهريه من چه خواهى كرد؟گفت هر چه تو بخواهى! قطام گفت مهر من سه هزار درهم پول و يك كنيز و يك غلام و كشتن على بن ابيطالب است: (چه مهر سنگينى!شاعر گويد) فلم ار مهرا ساقه ذو سماحةكمهر قطام من غنى و معدمثلاثة آلاف و عبدو قنيةو ضرب على بالحسام المسممو لا مهر اغلى من على و ان غلاو لا فتك الا دون فتك ابن ملجم. يعنى تا كنون نديدهام صاحب كرمى را از توانگر و درويش كه (براى زنى) مانند مهر قطام مهر كند. (و آن عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام و كنيزى و ضربت زدن بعلى عليه السلام با شمشير زهر آلود. و هيچ مهرى هر قدر هم سنگين و گران باشد از كشتن على عليه السلام گرانتر نيست و هيچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نيست.بارى ابن ملجم كه خود براى كشتن آنحضرت از مكه بكوفه آمده و نميخواست كسى از مقصودش آگاه شود خواست قطام را آزمايش كند لذا بقطام گفت آنچه از پول و غلام و كنيز خواستى برايت فراهم ميكنم اما كشتن على بن ابيطالب را من چگونه ميتوانم انجام دهم؟ قطام گفت البته در حال عادى كسى نميتواند باو دست يابد بايد او را غافل گير كنى و غفلة بقتل رسانى تا درد دل مرا شفا بخشى و از وصالم كامياب شوى و چنانچه در انجام اينكار كشته گردى پاداش آخرتت بهتر از دنيا خواهد بود!!ابن ملجم كه ديد قطام نيز از خوارج بوده و همعقيده اوست گفت بخدا سوگند من بكوفه نيامدهام مگر براى همين كار!قطام گفت من نيز در انجام اين كار ترا يارىميكنم و تنى چند بكمك تو ميگمارم بدينجهت نزد وردان بن مجالد كه با قطام از يك قبيله بوده و جزو خوارج بود فرستاد و او را در جريان امر گذاشت و از وى خواست كه در اينمورد بابن ملجم كمك نمايد وردان نيز (بجهت بغضى كه با على عليه السلام داشت) تقاضاى او را پذيرفت. خود ابن ملجم نيز مردى از قبيله اشجع را بنام شبيب كه با خوارج همعقيده بود همدست خود نمود و آنگاه اشعث بن قيس يعنى همان منافقى را كه در صفين على عليه السلام را در آستانه پيروزى مجبور بمتاركه جنگ نمود از انديشه خود آگاه ساختند اشعث نيز بآنها قول داد كه در موعد مقرره او نيز خود را در مسجد بآنها خواهد رسانيد،بالاخره شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد و ابن ملجم و يارانش بمسجد آمده و منتظر ورود على عليه السلام شدند. مقارن ورود ابن ملجم بكوفه على عليه السلام نيز جسته و گريخته از شهادت خود خبر ميداد حتى در يكى از روزهاى ماه رمضان كه بالاى منبر بود دست بمحاسن شريفش كشيد و فرمود شقىترين مردم اين مويها را با خون سر من رنگين خواهد نمود و بهمين جهت روزهاى آخر عمر خود را هر شب در منزل يكى از فرزندان خويش مهمان ميشد و در شب شهادت نيز در منزل دخترش ام كلثوم مهمان بود. موقع افطار سه لقمه غذا خورد و سپس بعبادت پرداخت و از سر شب تا طلوع فجر در انقلاب و تشويش بود،گاهى بآسمان نگاه ميكرد و حركات ستارگان را در نظر ميگرفت و هر چه طلوع فجر نزديكتر ميشد تشويش و ناراحتى آنحضرت بيشتر ميگشت بطوريكه ام كلثوم پرسيد:پدر جان چرا امشب اين قدر ناراحتى؟فرمود دخترم من تمام عمرم را در معركهها و صحنههاى كارزار گذرانيده و با پهلوانان و شجاعان نامى مبارزهها كردهام،چه بسيار يك تنه بر صفوف دشمن حملهها برده و ابطال رزمجوى عرب را بخاك و خون افكندهام ترسى از چنين اتفاقات ندارم ولى امشب احساس ميكنم كه لقاى حق فرا رسيده است. بالاخره آنشب تاريك و هولناك بپايان رسيد و على عليه السلام عزم خروج از خانه را نمود در اين موقع چند مرغابى كه هر شب در آن خانه در آشيانه خودميخفتند پيش پاى امام جستند و در حال بال افشانى بانگ همى دادند و گويا ميخواستند از رفتن وى جلوگيرى كنند! على عليه السلام فرمود اين مرغها آواز ميدهند و پشت سر اين آوازها نوحه و نالهها بلند خواهد شد!ام كلثوم از گفتار آنحضرت پريشان شد و عرض كرد پس خوبست تنها نروى.على عليه السلام فرمود اگر بلاى زمينى باشد من به تنهائى بر دفع آن قادرم و اگر قضاى آسمانى باشد كه بايد جارى شود. على عليه السلام رو بسوى مسجد نهاد و به پشت بام رفت و اذان صبح را اعلام فرمود و بعد داخل مسجد شد و خفتگان را بيدار نمود و سپس بمحراب رفت و بنماز نافله صبح ايستاد و چون بسجده رفت عبد الرحمن بن ملجم با شمشير زهر آلود در حاليكه فرياد ميزد لله الحكم لا لك يا على ضربتى بسر مبارك آنحضرت فرود آورد (2) و شمشير او بر محلى كه سابقا شمشير عمرو بن عبدود بر آن خورده بود اصابت نمود و فرق مباركش را تا پيشانى شكافت و ابن ملجم و همراهانش فورا بگريختند. خون از سر مبارك على عليه السلام جارى شد و محاسن شريفش را رنگين نمود و در آنحال فرمود : بسم الله و بالله و على ملة رسول الله فزت و رب الكعبة. (سوگند بپروردگار كعبه كه رستگار شدم) و سپس اين آيه شريفه را تلاوت نمود: منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (3) . (شما را از خاك آفريديم و بخاك بر ميگردانيم و بار ديگر از خاك مبعوثتان ميكنيم) و شنيده شد كه در آنوقت جبرئيل ميان زمين و آسمان ندا داد و گفت: تهدمت و الله اركان الهدى و انطمست اعلام التقى و انفصمت العروة الوثقى قتل ابن عم المصطفى قتل على المرتضى قتله اشقى الاشقياء. (بخدا سوگند ستونهاى هدايت در هم شكست و نشانههاى تقوى محو شد و دستاويز محكمى كه ميان خالق و مخلوق بود گسيخته گرديد پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله كشته شد،على مرتضى بشهادت رسيد و بدبختترين اشقياء او را شهيد نمود .) هم همه و هياهو در مسجد بر پا شد حسنين عليهما السلام از خانه بمسجد دويدند عدهاى هم بدنبال ابن ملجم رفته و دستگيرش كردند،حسنين باتفاق بنىهاشم على عليه السلام را در گليم گذاشته و بخانه بردند فورا دنبال طبيب فرستادند،طبيب بالاى سر آنحضرت حاضر شد و چون زخم را مشاهده كرد بمعاينه و آزمايش پرداخت ولى با كمال تأسف اظهار نمود كه اين زخم قابل علاج نيست زيرا شمشير زهر آلود بوده و بمغز صدمه رسانيده و اميد بهبودى نميرود . على عليه السلام از شنيدن سخن طبيب بر خلاف ساير مردم كه از مرگ ميهراسند با كمال بردبارى بحسنين عليهما السلام وصيت فرمود زيرا على عليه السلام را هيچگاه ترس و وحشتى از مرگ نبود و چنانكه بارها فرموده بود او براى مرگ مشتاقتر از طفل براى پستان مادر بود! على عليه السلام در سراسر عمر خود با مرگ دست بگريبان بود،او شب هجرت پيغمبر صلى الله عليه و آله در فراش آنحضرت كه قرار بود شجعان قبائل عرب آنرا زير شمشيرها بگيرند آرميده بود،على عليه السلام در غزوات اسلامى همواره دم شمشير بود و حريفان و مبارزان وى قهرمانان شجاع و مردان جنگ بودند،او ميفرمود براى من فرق نميكند كه مرگ بسراغ من آيد و يا من بسوى مرگ روم بنابر اين براى او هيچگونه جاى ترس نبود،على عليه السلام وصيت خود را بحسنين عليهما السلام چنين بيان فرمود: اوصيكما بتقوى الله و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما،و لا تأسفا على شىء منها زوى عنكما... (4) شما را بتقوى و ترس از خدا سفارش ميكنم و اينكه دنيا را نطلبيد اگر چهدنيا شما را بخواهد و بآنچه از (زخارف دنيا) از دست شما رفته باشد تأسف مخوريد و سخن راست و حق گوئيد و براى پاداش (آخرت) كار كنيد،ستمگر را دشمن باشيد و ستمديده را يارى نمائيد. شما و همه فرزندان و اهل بيتم و هر كه را كه نامه من باو برسد بتقوى و ترس از خدا و تنظيم امور زندگى و سازش ميان خودتان سفارش ميكنم زيرا از جد شما پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود سازش دادن ميان دو تن (از نظر پاداش) بهتر از تمام نماز و روزه (مستحبى) است،از خدا درباره يتيمان بترسيد و براى دهان آنها نوبت قرار مدهيد (كه گاهى سير و گاهى گرسنه باشند) و در اثر بى توجهى شما در نزد شما ضايع نگردند،درباره همسايگاه از خدا بترسيد كه آنها مورد وصيت پيغمبرتان هستند و آنحضرت درباره آنان همواره سفارش ميكرد تا اينكه ما گمان كرديم براى آنها (از همسايه) ميراث قرار خواهد داد.و بترسيد از خدا درباره قرآن كه ديگران با عمل كردن بآن بر شما پيشى نگيرند،درباره نماز از خدا بترسيد كه ستون دين شما است و درباره خانه پروردگار (كعبه) از خدا بترسيد و تا زنده هستيد آنرا خالى نگذاريد كه اگر آن خالى بماند (از كيفر الهى) مهلت داده نميشويد و بترسيد از خدا درباره جهاد با مال و جا ن و زبانتان در راه خدا،و ملازم همبستگى و بخشش بيكديگر باشيد و از پشت كردن بهم و جدائى از يكديگر دورى گزينيد،امر بمعروف و نهى از منكر را ترك نكنيد (و الا) اشرارتان بر شما حكمرانى كنند و آنگاه شما (خدا را براى دفع آنها ميخوانيد) و او دعايتان را پاسخ نگويد. اى فرزندان عبد المطلب مبادا به بهانه اينكه بگوئيد امير المؤمنين كشته شده ا ست در خونهاى مردم فرو رويد و بايد بدانيد كه بعوض من كشته نشود مگر كشنده من،بنگريد زمانيكه من از ضربت او مردم شما هم بعوض آن،ضربتى بوى بزنيد و او را مثله نكنيد كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه ميفرمود از مثله كردن اجتناب كنيد اگر چه نسبت بسگ آزار كننده باشد. على عليه السلام پس از ضربت خوردن در سحرگاه شب 19 رمضان تا اواخر شب 21 در خانه بسترى بود و در اينمدت علاوه بر خانواده آنحضرت بعضى از اصحابشنيز جهت عيادت بحضور وى مشرف ميشدند و در آخرين ساعات زندگى او از كلمات گهر بارش بهرهمند ميگشتند از جمله پندهاى حكيمانه او اين بود كه فرمود:انا بالامس صاحبكم و اليوم عبرة لكم و غدا مفارقكم. (من ديروز مصاحب شما بودم و امروز وضع و حال من مورد عبرت شما است و فردا از شما مفارقت ميكنم) . مقدارى شير براى على عليه السلام حاضر نمودند كمى ميل كرد و فرمود بزندانى خود نيز از اين شير بدهيد و او را اذيت و شكنجه نكنيد اگر من زنده ماندم خود،دانم و او و اگر در گذشتم فقط يك ضربت باو بزنيد زيرا او يك ضربت بيشتر بمن نزده است و رو بفرزندش حسن عليه السلام نمود و فرمود: يا بنى انت ولى الامر من بعدى و ولى الدم فان عفوت فلك و ان قتلت فضربة مكان ضربة. (پسر جانم پس از من تو ولى امرى و صاحب خون من هستى اگر او را ببخشى خود دانى و اگر بقتل رسانى در برابر يك ضربتى كه بمن زده است يكضربت باو بزن) چون على عليه السلام در اثر سمى كه بوسيله شمشير از راه خون وارد بدن نازنينش شده بود بيحال و قادر بحركت نبود لذا در اينمدت نمازش را نشسته ميخواند و دائم در ذكر خدا بود،شب 21 رمضان كه رحلتش نزديك شد دستور فرمود براى آخرين ديدار اعضاى خانواده او را حاضر نمايند تا در حضور همگى وصيتى ديگر كند. اولاد على عليه السلام در اطراف وى گرد گشتند و در حاليكه چشمان آنها از گريه سرخ شده بود بوصاياى آنجناب گوش ميدادند،اما وصيت او تنها براى اولاد وى نبود بلكه براى تمام افراد بشر تا انقراض عالم است زيرا حاوى يك سلسله دستورات اخلاقى و فلسفه عملى است و اينك خلاصه آن: ابتداى سخنم شهادت بيگانگى ذات لا يزال خداوند است و بعد برسالت محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله كه پسر عم من و بنده و برگزيده خداست،بعثت او از جانب پروردگار است و دستوراتش احكام الهى است،مردم را كه در بيابان جهل و نادانى سرگردان بودند بصراط مستقيم و طريق نجات هدايت فرمودهو بروز رستاخيز از كيفر اعمال ناشايست بيم داده است. اى فرزندان من،شما را به تقوى و پرهيز كارى دعوت ميكنم و بصبر و شكيبائى در برابر حوادث و ناملايمات توصيه مينمايم پاى بند دنيا نباشيد و بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخوريد،شما را باتحاد و اتفاق سفارش ميكنم و از نفاق و پراكندگى بر حذر ميدارم،حق و حقيقت را هميشه نصب العين قرار دهيد و در همه حال چه هنگام غضب و اندوه و چه در موقع رضا و شادمانى از قانون ثابت عدالت پيروى كنيد. اى فرزندان من،هرگز خدا را فراموش مكنيد و رضاى او را پيوسته در نظر بگيريد با اعمال عدل و داد نسبت بستمديدگان و ايثار و انفاق به يتيمان و درماندگان،او را خشنود سازيد،در اين باره از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود هر كه يتيمان را مانند اطفال خود پرستارى كند بهشت خدا مشتاق لقاى او ميشود و هر كس مال يتيم را بخورد آتش دوزخ در انتظار او ميباشد. در حق اقوام و خويشاوندان صله رحم و نيكى نمائيد و از درويشان و مستمندان دستگيرى كرده و بيماران را عيادت كنيد،چون دنيا محل حوادث است بنابر اين خود را گرفتار آمال و آرزو مكنيد و هميشه در فكر مرگ و جهان آخرت باشيد،با همسايههاى خود برفق و ملاطفت رفتار كنيد كه از جمله توصيههاى پيغمبر صلى الله عليه و آله نگهدارى حق همسايه است.احكام الهى و دستورات شرع را محترم شماريد و آنها را با كمال ميل و رغبت انجام دهيد،نماز و زكوة و امر بمعروف و نهى از منكر را بجا آوريد و رضايت خدا را در برابر اطاعت فرامين او حاصل كنيد. اى فرزندان من،از مصاحبت فرو مايگان و ناكسان دورى كنيد و با مردم صالح و متقى همنشين باشيد،اگر در زندگى امرى پيش آيد كه پاى دنيا و آخرت شما در ميان باشد از دنيا بگذريد و آخرت را بپذيريد،در سختيها و متاعب روزگار متكى بخدا باشيد و در انجام هر كارى از او استعانت جوئيد،با مردم برأفت و مهربانى و خوشروئى و حسن نيت رفتار كنيد و فضائل نفسانى مخصوصا تقوى و خدمت بنوع را شعار خود سازيد،كودكان خود را نوازش كنيد و بزرگان و سالخوردگان را محترم شماريد.اولاد على عليه السلام خاموش نشسته و در حاليكه غم و اندوه گلوى آنها را فشار ميداد بسخنان دلپذير و جان پرور آنحضرت گوش ميدادند،تا اين قسمت از وصيت على عليه السلام درس اخلاق و تربيت بود كه عمل بدان هر فردى را بحد نهائى كمال ميرساند آنحضرت اين قسمت از وصيت خود را با جمله لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم بپايان رسانيد و آنگاه از هوش رفت و پس از لحظهاى چشمان خدابين خود را نيمه باز كرد و فرمود:اى حسن سخنى چند هم با تو دارم،امشب آخرين شب عمر من است چون در گذشتم مرا با دست خود غسل بده و كفن بپوشان و خودت مباشر اعمال كفن و دفن من باش و بر جنازه من نماز بخوان و در تاريكى شب دور از شهر كوفه جنازه مرا در محلى گمنام بخاك سپار تا كسى از آن آگاه نشود. عموم بنىهاشم مخصوصا خاندان علوى در عين خاموشى گريه ميكردند و قطرات اشگ از چشمان آنها بر گونههايشان فرو ميغلطيد،حسن عليه السلام كه از همه نزديكتر نشسته بود از كثرت تأثر و اندوه،امام عليه السلام را متوجه حزن و اندوه خود نمود على عليه السلام فرمود اى پسرم صابر و شكيبا باش و تو و برادرانت را در اين موقع حساس بصبر و بردبارى توصيه ميكنم. سپس فرمود از محمد هم مواظب باشيد او هم برادر شما و هم پسر پدر شما است و من او را دوست دارم. على عليه السلام مجددا از هوش رفت و پس از لحظهاى تكانى خورد و بحسين عليه السلام فرمود پسرم زندگى تو هم ماجرائى خواهد داشت فقط صابر و شكيبا باش كه ان الله يحب الصابرين . در اين هنگام على عليه السلام در سكرات موت بود و پس از لحظاتى چشمان مباركش بآهستگى فرو خفت و در آخرين نفس فرمود: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله. پس از اداى شهادتين آن لبهاى نيمه باز و نازنين بهم بسته شد و طاير روحش باوج ملكوت اعلا پرواز نمود و بدين ترتيب دوران زندگى مردى كه در تمام مدتعمر جز حق و حقيقت هدفى نداشت بپايان رسيد (1) . هنگام شهادت سن شريف على عليه السلام 63 سال و مدت امامتش نزديك سى سال و دوران خلافت ظاهريش نيز در حدود پنج سال بود.امام حسن عليه السلام باتفاق حسين عليه السلام و چند تن ديگر بتجهيز او پرداخته و پس از انجام تشريفات مذهبى جسد آنحضرت را در پشت كوفه در غرى كه امروز به نجف معروف است دفن كردند و همچنانكه خود حضرت امير عليه السلام سفارش كرده بود براى اينكه دشمنان وى از بنى اميه و خوارج جسد آنجناب را از قبر خارج نسازند و بدان اهانت و جسارت ننمايند محل قبر را با زمين يكسان نمودند كه معلوم نباشد و قبر على عليه السلام تا زمان حضرت صادق عليه السلام از انظار پوشيده و مخفى بود و موقعيكه منصور دوانقى دومين خليفه عباسى آنحضرت را از مدينه بعراق خواست هنگام رسيدن بكوفه بزيارت مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام رفته و محل آنرا مشخص نمود. در مورد پيدايش قبر على عليه السلام شيخ مفيد هم روايتى نقل ميكند كه عبد الله بن حازم گفت روزى با هارون الرشيد براى شكار از كوفه بيرون رفتيم و در پشت كوفه بغريين رسيديم،در آنجا آهوانى را ديديم و براى شكار آنها سگهاى شكارى و بازها را بسوى آنها رها نموديم،آنها ساعتى دنبال آهوان دويدند اما نتوانستند كارى بكنند و آهوان به تپهاى كه در آنجا بود پناه برده و بالاى آن ايستادند و ما ديديم كه بازها بكنار تپه فرود آمدند و سگها نيز برگشتند،هارون از اين حادثه تعجب كرد و چون آهوان از تپه فرود آمدند دوباره بازها بسوى آنها پرواز كرده و سگها هم بطرف آنها دويدند آهوان مجددا بفراز تپه رفته و بازها و سگها نيز باز گشتند و اين واقعه سه بار تكرار شد!هارون گفت زود برويد و هر كه را در اين حوالى پيدا كرديد نزد من آوريد،و ما رفتيم و پيرمردى از قبيله بنى اسد را پيدا كرديم و او را نزد هارون آورديم،هارون گفت اى شيخ مرا خبر ده كه اين تپه چيست؟آنمرد گفت اگر امانم دهى ترا از آن آگاه سازم!هارون گفت من با خدا عهد ميكنم كه ترا از مكانت بيروننكنم و بتو آزار نرسانم.شيخ گفت پدرم از پدرانش بمن خبر داده است كه قبر على بن ابيطالب در اين تپه است و خداى تعالى آنرا حرم امن قرار داده است چيزى آنجا پناهنده نشود جز اينكه ايمن گردد! هارون كه اينرا شنيد پياده شد و آبى خواست و وضوء گرفت و نزد آن تپه نماز خواند و خود را بخاك آن ماليد و گريست و سپس (بكوفه) برگشتيم (6) . در مورد مرقد مطهر حضرت امير عليه السلام حكايتى آمده است كه نقل آن در اينجا خالى از لطف نيست: سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود چون به كربلاى معلى ميآمد بزيارت امير المؤمنين مشرف ميشد،در نجف نزديكى بارگاه شريف علوى از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام و تجليل تا قبه منوره پياده رود. قاضى عسكر كه مفتى جماعت هم بوده در اين سفر همراه سلطان بود،چون از اراده سلطان با خبر گشت با حالت غضب بحضور سلطان آمد و گفت تو سلطان زنده هستى و على بن ابيطالب مرده است تو چگونه از جهت درك زيارت او پياده رفتن را عزم نمودهاى؟ (قاضى ناصبى بود و نسبت بحضرت شاه ولايت عناد و عداوت داشت) در اينخصوص قاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اينكه گفت اگر سلطان در گفته من كه پياده رفتن تا قبه منوره موجب كسر شأن و جلال سلطان است ترديدى دارد بقرآن شريف تفأل جويد تا حقيقت امر مكشوف گردد،سلطان سخن او را پذيرفت و قرآن مجيد را در دست گرفته و تفالا آنرا باز نمود و اين آيه در اول صفحه ظاهر بود:فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى.سلطان رو به قاضى نمود و گفت سخن تو برهنگى پاى ما را مزيد بر پياده رفتن نمود پس كفشهاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا بروضه منوره راه را طى نمود بطوريكه پايش در اثر ريگها زخم شده بود.پس از فراغت از زيارت،آن قاضى عنود پيش سلطان آمد و گفت در اين شهر قبر يكى از مروجين رافضىها است خوبست كه قبر او رانبش نموده و بسوختن استخوانهاى پوسيده او حكم فرمائى!! سلطان گفت نام آن عالم چيست؟قاضى پاسخ داد نامش محمد بن حسن طوسى است. سلطان گفت اين مرد مرده است و خداوند هر چه را كه آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب باو ميرساند قاضى در نبش قبر مرحوم شيخ طوسى مكالمه زيادى با سلطان نمود بالاخره سلطان دستور داد هيزم زيادى در خارج نجف جمع كردند و آنها را آتش زدند آنگاه فرمان داد خود قاضى را در ميان آتش انداختند و خداوند تبارك و تعالى آنملعون را در آتش دنيوى قبل از آتش اخروى معذب گردانيد (7) . همچنين صاحب منتخب التواريخ از كتاب انوار العلويه نقل ميكند كه وقتى نادر شاه گنبد حرم حضرت امير عليه السلام را تذهيب نمود از وى پرسيدند كه بالاى قبه مقدسه چه نقش كنيم؟نادر فورا گفت:يد الله فوق ايديهم.فرداى آنروز وزير نادر ميرزا مهديخان گفت نادر سواد ندارد و اين كلام بدلش الهام شده است اگر قبول نداريد برويد مجددا سؤال كنيد لذا آمدند و پرسيدند كه در فوق قبه مقدسه چه فرموديد نقش كنيم؟گفت همان سخن كه ديروز گفتم (8) ! بارى حسنين عليهما السلام و همراهان پس از دفن جنازه على عليه السلام بكوفه برگشتند و ابن ملجم نيز همانروز (21 رمضان) بضرب شمشير امام حسن عليه السلام مقتول و راه جهنم را در پيش گرفت.قصائد زيادى بوسيله شعراء و مردم ديگر در رثاء آنحضرت انشاد گرديده است كه ما ذيلا به يكى از آنها كه ام هيثم دختر اسود نخعى سروده است اشاره مينمائيم. 1ـالا يا عين و يحك فاسعدينا الا تبكى امير المؤمنينا 2ـرزئنا خير من ركب المطايا و خيسها و من ركب السفينا 3ـو من لبس النعال و من حذاها و من قرء المثانى و المئينا 4ـو كنا قبل مقتله بخير نرى مولى رسول الله فينا 5ـيقيم الدين لا يرتاب فيه و يقضى بالفرائض مستبينا 6ـو ليس بكاتم علما لديه و لم يخلق من المتجبرينا 7ـو يدعو للجماعة من عصاه و ينهك قطع ايدى السارقينا 8ـلعمر ابى لقد اصحاب مصر على طول الصحابة اوجعونا 9ـو غرونا بانهم عكوف و ليس كذلك فعل العاكفينا 10ـافى شهر الصيام فجعتمونا بخير الناس طرا اجمعينا 11ـو من بعد النبى فخير نفس ابو حسن و خير الصالحينا 12ـاشاب ذوابتى و اطال حزنى امامة حين فارقت القرينا 13ـتطوف بها لحاجتها اليه فلما استيأست رفعت رنينا 14ـو عبرة ام كلثوم اليها تجاوبها و قد رأت اليقينا 15ـفلا تشمت معاوية بن صخر فان بقية الخلفاء فينا (9) . ترجمه: 1ـاى چشم واى بر تو ما را يارى كن و براى امير المؤمنين اشگ بريز. 2ـما مصيبت زده در فقدان كسى هستيم كه او بهترين سواركاران و كشتى نشستگان بود. (از همه بهتر بود) . 3ـو بهترين كسى كه نعلين پوشيده و بدانها گام برداشته و سورههاى مثانى و مئين قرآن را خوانده بود. 4ـو ما پيش از شهادت او زندگى خوشى داشتيم چون يار و پسر عموى رسول خدا را در ميان خودمان ميديديم. 5ـ (على عليه السلام) كسى بود كه دين خدا را بدون شك و ترديد برپا ميداشت و بفرايض آن آشكارا حكم ميفرمود.ـو هيچ علمى را (از اهل آن) مكتوم و نهان نميداشت و از جباران و متكبران هم نبود. 7ـو هر كه او را نافرمانى ميكرد وى را (براى هدايت) باتفاق و جماعت دعوت مينمود و در بريدن دست سارقين جديت ميكرد. 8ـبجان پدرم سوگند كه مردم شهر (كوفه) خاطر ما را پس از آنكه مدتى با او أنس و مصاحبت داشتيم دردناك نمودند. 9ـو آنها بنام اينكه دور ما را گرفته و ملازم ما هستند ما را فريب دادند در صورتيكه روش ملازمان اين چنين نباشد. 10ـآيا در شهر رمضان ما را با (شهادت) بهترين مردم اندوهناك و رنجيده خاطر نموديد؟ 11ـ (با شهادت) كسى كه پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله بهترين مردم بود يعنى حضرت ابو الحسن كه بهترين شايستگان و صلحاء بود. 12ـموقعيكه امامه (دختر على عليه السلام) پدرش را از دست داد (غم و اندوه او) گيسوى مرا سفيد كرد و اندوهم را طولانى نمود. 13ـ (زيرا) او بجستجوى پدرش ميگردد و چون (از يافتن او) نا اميد ميشود صدايش را بگريه بلند ميكند. 14ـو (در آنحال) اشگ چشم ام كلثوم كه مرگ پدر را ديده است گريه امام را پاسخ ميدهد. 15ـاى معاوية بن ابيسفيان ما را (در شهادت على عليه السلام) شماتت مكن زيرا بقيه خلفاء (دوازده گانه) در خانواده ما است. مقام امامت و خلافت مسلمين پس از على عليه السلام همچنانكه آنحضرت وصيت كرده بود بامام حسن عليه السلام رسيد.عبد الله بن عباس بمسجد رفت و پس ذكر وقايع اخير بمردم چنين گفت :البته ميدانيد كه على عليه السلام فرزند خود حسن عليه السلام را براى شما خليفه قرار داده است ولى او هيچگونه اصرارى در طاعت و بيعت شما ندارد اگر نظر طاعت و بيعت داريد من او را خبر دهم و بمنظوربيعت گرفتن از شما بمسجد بياورم و اگر هم خلاف آنرا خواهانيد خود دانيد. مردم عموما پاسخ مثبت دادند و ابن عباس آنحضرت را بمسجد برد تا مردم باو بيعت كنند،امام حسن عليه السلام بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين فرمود: لقد قبض فى هذه الليلة رجل لم يسبقه الاولون بعمل و لا يدركه الاخرون بعمل... (10) پىنوشتها: (1) طبيب بايستى بمعاويه ميگفت تو كه چند لحظه تحمل يك قطعه آهن سرخ شده را ندارى پس در نتيجه طغيان و ريختن اينهمه خون مردم چگونه براى هميشه تحمل آتش سوزان دوزخ را خواهى نمود؟اين نيست جز اينكه تو بروز جزا ايمان نياوردهاى! مؤلف. (2) بنا بروايت شيخ مفيد ابن ملجم و همراهانش در داخل مسجد نزديك در ورودى كمين كرده و بمحض ورود على عليه السلام شمشيرهاى خود را غفلة بر آنحضرت فرود آوردند شمشير شبيب بطاق مسجد گرفت ولى شمشير عبد الرحمن بفرق مبارك وى اصابت نمود. نتيجه در اين شب كسى از دنيا رحلت فرمود كه پيشينيان در عمل از او سبقت نگرفتند و آيندگان نيز در كردار بدو نخواهند رسيد،او چنان كسى بود كه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله پيكار ميكرد و جان خود را سپر بلاى او مينمود،پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله پرچم را بدست با كفايت او ميداد و براى جنگيدن با دشمنان دين،وى را در حاليكه جبرئيل و ميكائيل از راست و چپ همدوش او بودند بميدان كارزار ميفرستاد و از ميدانهاى رزم بر نميگشت مگر با فتح و پيروزى كه خداوند نصيب او ميفرمود.او در شبى شهادت يافت كه عيسى بن مريم در آنشب بآسمان رفت و يوشع بن نون (وصى حضرت موسى) نيز در آنشب از دنيا رخت بر بست،هنگام مرگ از مال و منال دنيا هفتصد درهم داشت كه ميخواست با آن براى خانوادهاش خدمتكارى تهيه كند،چون اين سخنان را فرمود گريه گلويش را گرفت و ناچار گريست و مردم نيز با آنحضرت گريه كردند،امام حسن عليه السلام با اين خطبه كوتاه كه در ياد بود پدرش ايراد فرمود علو رتبت و بزرگى منزلت على عليه السلام را در افكار و انديشههاى مستمعين جايگزين نمود و اين توصيف و تمجيدى كه درباره على عليه السلام نمود تعريف پدرى بوسيله پسرش نبود بلكه توصيف امامى بوسيله امام ديگر بود كه بهتر از همه كس او را ميشناخت. امام حسن عليه السلام از مردم بيعت گرفت و سپس نامهاى بمعاويه نوشته و او را ضمن پند و نصيحت به بيعت خود دعوت نمود اما مسلم بود كه معاويه اين دعوترا نخواهد پذيرفت و دست از ظلم و ستم نخواهد كشيد زيرا او هنگاميكه على عليه السلام در قيد حيات بود و خودش نيز چندان موقعيت قوى و محكمى نداشت با على عليه السلام بيعت نكرد،اكنون كه پايههاى تخت حكومتش را محكم كرده و موقعيت خود را نيز تثبيت نموده است چگونه ممكن است از حسن عليه السلام اطاعت كند؟بالاخره نامه امام حسن عليه السلام بمعاويه رسيد و چنانكه گفته شد او هم پاسخ داد كه من از تو شايستهترم و لازم است كه تو با من بيعت كنى!! از طرفى جمع كثيرى از سپاه تجهيز شده در پادگان نخيله كه على عليه السلام قبل از شهادت خود براى حمله مجدد بشام آماده كرده بود متفرق و پراكنده گشته و جز عده قليلى باقى نمانده بود،امام حسن عليه السلام با اينكه بنا بسابقه بيوفائى و لا قيدى مردم كوفه كه در زمان پدرش از آنها ديده بود ميدانست كه در چنين شرايطى جنگ با معاويه نتيجهاى نخواهد داشت مع الوصف با باقيمانده سپاه كه بنا بنقل ابن ابى الحديد در حدود شانزده هزار نفر بود راه شام را در پيش گرفت و دوازده هزار نفر از آنها را بفرماندهى عبيد الله بن عباس بعنوان نيروى پوششى و تأمينى بسوى معاويه فرستاد و خود در مدائن توقف نمود تا از اطراف و نواحى بگرد آورى سپاه براى اعزام بجبهه اقدام نمايد ولى معاويه با دادن يك مليون درهم عبيد الله ابن عباس را فريفت و او را بسوى خود خواند. عبيد الله نيز در اثر حب دنيا و بطمع سكههاى طلاى معاويه شبانه با گروهى از همراهانش مخفيانه فرار كرده و باردوى معاويه پيوست و در مدائن نيز حوادث ديگرى روى داد كه موجب تفرقه و اختلاف در ميان سپاهيان امام گرديد و كليه شرايط لازمه را كه يك واحد عملياتى در جبهه دشمن بايد داشته باشد از ميان برد و در نتيجه امام حسن عليه السلام با توجه باوضاع و احوال و با در نظر گرفتن مصلحت اسلام و مسلمين از روى ناچارى و اجبار بمتاركه جنگ كه در آنموقع حساس تنها راه حل منطقى و عقلانى بود پرداخته و با قيد شرايطى با معاويه صلح نمود (11) . منابع زندگينامه بزرگان دين - مرعشي – زين العبدين – سال 1386- انتشارات ققنوس دكتر شريعتي – علي – علي عليه السلام – سال 1386 – چاپ هفدهم – انتشارات فدك