تحقیق عمربن‌ سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌شيعه‌ آل‌ابي‌ سفيان‌

تحقیق عمربن‌ سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌شيعه‌ آل‌ابي‌ سفيان‌ (docx) 21 صفحه


دسته بندی : تحقیق

نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحات: 21 صفحه

قسمتی از متن Word (.docx) :

عمربن‌ سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌شيعه‌ آل‌ابي‌ سفيان‌ مدخل: عمربن‌ سعد شيعه‌ آل‌ ابي‌ سفيان‌ در ميان‌ خاندان‌ ابي‌ وقّاص‌ نام‌ سعد و عمربن‌ سعد از برجستگي‌ خاصي‌ برخورداراست‌. عمر پسر سعد وقّاص‌ از سرداران‌ صدر اسلام‌ بود. از جمله‌ تابعين‌ و نسل‌دومي‌هايي‌ است‌ كه‌ در زمره‌ پيروان‌ آل‌ ابي‌ سفيان‌ و خاندان‌ بني‌ اميه‌ قرار گرفت. خانداني‌ كه‌ تاسال‌ هشتم‌ هجري‌ در مقابل‌ اسلام‌ مقاومت‌ كرده‌ و در تلاش‌ بودند حكومت‌ اسلامي‌ وپيامبر خدا(ص) را از پاي‌ درآورند و وقتي‌ كه‌ قدرت‌ اسلام‌ آنان‌ را به‌ زانو در آورد به‌ اجباربه‌ اسلام‌ گرويدند و از جمله‌ آزادشدگان‌ پيامبر(ص) هستند كه به‌ آنان‌ «طلقاء» مي‌گفتند. سعد وقاص صحابه‌ رسول خدا(ص) كه‌ در زمان‌ پيامبر(ص) سابقه نسبتاً‌ خوبي‌ از خود به‌ يادگار گذاشته بود‌ پسرش در خدمت‌ فرزند طلقاء قرار گرفت‌ و تاجايي‌ پيش‌ رفت‌ كه‌ براي‌ به‌دست آوردن‌ مقام‌ و پست‌ دنيايي ‌پسر پيامبر(ص) را با وضع‌ فجيعي‌ به‌ شهادت‌ رساند. وي‌ از جمله‌ كساني‌ بود كه‌ عليه‌ حجربن‌ عدي‌ و يارانش‌شهادت‌ به‌ فتنه‌ گري‌ داد و سبب‌ شد كه‌ حجر در«مرج‌ عذراء» به‌ شهادت‌ برسد. اما با تمام‌بندگي‌ها و نوكري‌ هايي‌ كه‌ براي‌ معاويه‌ و يزيد بن‌ معاويه‌ و عبيدالله‌ بن‌ زياد كرد به‌مقصود خود نرسيد و بعد از بيان‌ امام‌ حسين‌ (ع‌) كه‌ در روز عاشورا صدا زد «ويلكم‌ يا شيعه‌آل‌ ابي‌ سفيان‌ ان‌ لم‌ تكن‌ لكم دين‌ و كنتم لا تخافون بوم المعاد فكونوا احراراً في دنياك» عنوان‌ «شيعه‌ آل‌ ابي‌ سفيان»‌ يافت‌ كه‌ تفصيل‌ آن‌ ضمن‌ گفتارهائي‌ خواهد آمد. گفتار اول: عمربن‌ سعد پيش‌ از وقايع‌ كربلا 1ـ عمربن‌ سعد و فتوحات‌ عراق‌ همراه‌ پدر عمربن‌ سعد يكي‌ از سي‌ و پنج‌ فرزند سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ است‌. عمر و برادرش‌ محمد كه‌ حجاج‌ بن‌ يوسف‌ ثقفي‌ در دير جماجم‌ او را كشت‌ و خواهرانش حفصه‌، ام‌ قاسم‌ و ام‌ كلثوم‌از يك‌ مادر مي‌باشند به‌ نام‌ ماويه‌ دختر قيس‌ بن‌ معدي‌ كرب‌ از قبيله‌ كنده. او نيز‌ مانند پدرش روحيه‌ نظامي‌گري‌ دارد به‌ همين‌ خاطر است‌ كه‌ در فتوحات‌ عراق‌ در سنين‌ نوجواني‌و جواني‌ همراه‌ پدر شركت‌ دارد و گويا بعد از فتوحات‌ دركوفه‌ ماندگار شده است. به‌ نوشته‌ طبري‌ ابن‌ اسحق‌ مي‌گويد: عمر به‌ سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌ نوشت:‌ اكنون‌ كه‌ خدا شام‌و عراق‌ را براي‌ مسمانان‌ گشود سپاهي‌ سوي‌ جزيره‌ فرست‌ و يكي‌ از سه‌ كس‌، خالدبن‌عرفطه‌ يا هاشم‌ بن‌ عتبه‌ و يا عياض‌ بن‌ غنم‌ را سالارشان‌ كن‌ و سعد، عياض‌ ابن‌ غنم‌ را باسپاهي‌ روانه‌ جزيره‌ كرد و ابوموسي‌ اشعري‌ را نيز همراه‌ وي‌ نمود با پسرش‌ عمربن‌سعد كه‌ نوسال‌ بود و كار به‌ عهده‌ نداشت‌. مردم‌ آنجا با وي‌ صلح‌ نمودند تا جزيه‌ دهند. پس از چندي ابوموسي‌ را سوي‌ نصيبين‌ فرستاد و عمربن‌ سعد را نيز با گروهي‌ سوي‌ رأس‌العين‌ فرستاد كه‌ عقبدار مسلمانان‌ باشند و خود نيز با بقيه‌ سپاه‌ سوي‌ دارا رفت‌ و آنجا راگشود. و اين‌ در سال‌ هفدهم‌ بود. 2ـ عمربن‌ سعد در صفين‌ عمربن‌ سعد روانه‌ آبگير قبليه‌ بني‌ سليم‌ در باديه‌ شد، جايي‌ كه‌ سعد بن‌ ابي‌ وقّاص‌پس‌ از كناره‌گيري‌ از علي‌ (ع‌) و معاويه‌ در آنجا ساكن‌ شد و اين‌ زماني‌ بود كه‌ در صفين‌ياران‌ امام‌ علي‌ (ع‌) و همدستان‌ معاويه‌ سخت‌ با همديگر جنگيدند. پس‌ از بالاي نيزه‌بردن‌ قرآن‌ توسط‌ سپاه‌ معاويه‌ و مردّد شدن‌ سپاه‌ كوفه،‌ علي‌ (ع‌) به‌ حكميت‌ تن‌ در داد. پس‌از رايزني‌هاي‌ مختلف‌ ابوموسي‌ اشعري‌ از طرف‌ سپاه‌ اميرالمؤمنين‌ و عمربن‌ عاص‌ ازطرف‌ سپاه‌ معاويه‌ جهت‌ حكميت‌ انتخاب‌ شدند نصربن‌ مزاحم‌ نقل‌ مي‌كند كه عمروبن‌ سعد خودرا به‌ پدرش‌ سعد رساند و گفت‌ تو از اصحاب‌ پيامبر خدا(ص) و از اعضاي‌ شورايي‌ و از اودرخواست‌ كرد كه‌ به‌ دومه‌ الجندل‌ برود تا بلكه‌ به‌ خلافت‌ انتخاب‌ شود. البته‌ اين‌ ماجراقبلا گذشت‌ اما نكته‌ قابل‌ توجه‌ اين است كه‌ منابع‌ نقل‌ ننمودند كه در اين‌ زمان‌ عمرسعد از سپاهيان‌اميرالمؤمنين‌ علي‌ (ع‌) است‌ يا با توجه‌ به‌ موقعيت‌ بعدي،‌ متمايل‌ به‌ امويان‌ بود و در اين‌ زمان‌نيز جزو سپاه‌ معاويه‌ است.‌ هر دو احتمال‌ وجود دارد به دو دليل مي‌توان احتمال داد‌ كه وي در سپاه‌اميرالمؤمنين(ع)‌ باشد: يكي‌ اينكه‌ عمرسعد دراين‌ زمان‌ در كوفه‌ ساكن‌ است،‌ چرا كه‌ وي از دير زمان‌ در كوفه‌ ساكن‌ بود و پدر او‌ نيز در اين‌ شهر امير بود و املاكي‌ داشت.‌ دوم‌ اينكه‌افرادي‌ از اين‌ دست‌ در سپاه‌ اميرالمؤمنين(ع)‌ زياد بودند، افرادي‌ مثل‌ شمربن‌ ذي‌ الجوشن‌، ابن‌ملجم‌ مرادي‌، اشعث‌ كندي.‌ جالب‌ اينجاست‌ كه‌ عبدالرحمن‌ بن‌ ملجم‌ مرادي‌ هنگام‌ بيعت‌ بااميرالمؤمنين(ع)‌ سخنراني‌ هم‌ كرد و ابن‌ اعثم‌ از قول‌ وي‌ آورده‌ است‌ كه‌ خطاب‌ به‌ اميرالمؤمنين(ع) ‌گفت‌: يا اميرالمؤمنين(ع)‌، ما را به‌ حرب‌ ناف‌ بريده‌اند و با پستان‌ پيكان‌ شير داده‌اند و در ميدان‌ مردان‌ پرورده‌اند. زخم‌ سيف‌ و سنان‌ در چشم‌ ما گلهاي‌ بهارستان‌ است‌. اطاعت‌ تو را چون‌طاعت‌ خداوند واجب‌ دانيم‌ و به‌ هر جانب‌ فرمان‌ جنگ‌ دهي‌، نصرت‌ كرده‌ و ظفر ديده‌،بازآييم‌. از سوي ديگر شواهدي وجود دارد كه احتمال وجود او در سپاه معاويه را تقويت مي‌كند: يكي‌ به‌ اعتبار رابطه‌ مسالمت‌آميزي كه سعد وقّاص‌ با معاويه داشت‌ و ديگري شهادت‌ دادن‌ وي برعليه‌ حجربن‌ عدي‌ مبني‌ بر كفر و خروج‌ عليه‌ خليفه‌ و امضاء شهادتنامه‌ و سوم به‌ اعتبار حضور عمربن‌ سعد در ميان‌ سپاه‌ يزيدبن‌ معاويه‌ كه‌ حتي‌ فرماندهي‌ غائله‌كربلا را برعهده‌ گرفت‌ و براي‌ رسيدن‌ به‌ امارت‌ ري‌ حسين‌ بن‌ علي(ع)‌ را به‌ شهادت‌ رساند. احتمالاتي‌ را كه‌ نقل‌ كرديم‌ هيچ‌ مدركي‌ را نيافتيم‌ كه‌ مؤيد‌ يكي‌ از اين‌ احتمالات‌ باشد.نصربن‌ مزاحم‌ نقل‌ مي‌كند: وقتي‌ كه‌ عمر از اجابت‌ دعوت‌ از پدر نااميد شد از آنجا روي‌برتافت‌ و راهي‌ شد ولي‌ نمي‌ نويسد به‌ كجا مي‌رود. 3ـ عمربن‌ سعد و واقعه‌ شهادت‌ حجربن‌ عدي‌ حجربن‌ عدي‌ از اصحاب‌ رسول خدا(ص) بود و بعدها در شمار ياران‌ علي‌ (ع‌) و ازشيعيان‌ مخلص‌ و ثابت‌ قدم‌ آن‌ حضرت‌ درآمد. وي از قبيله‌ كنده‌ بود و در جريان‌ جنگ‌ صفين‌شركت‌ داشت.‌ بعد از شهادت‌ علي‌ (ع‌) از طرف‌ حكومت‌ معاويه‌ تحت‌ فشار قرار گرفت و درحاليكه‌ يكي‌ از شرايط‌ صلح‌ امام‌ حسن‌ (ع‌) عدم‌ پيگرد شيعيان‌ علي‌ (ع‌) بود وقتي‌ كه‌ برمنابر به‌ ناسزاگويي‌ علي‌ (ع‌) پرداختند، حجر از افرادي‌ بود كه‌ به‌ اعتراض‌ پرداخت‌ و بر عليه‌ حكومت‌ مغيره‌ و معاويه‌ دست‌ به‌ تحركاتي‌ زد. به‌ همين‌ خاطر از طرف ‌حاكميت‌ كوفه‌ به‌ شدت‌ سركوب‌ شد تا جايي‌ كه‌ حجر دستگير و با شهادت‌ نامه‌اي‌ كه‌ عليه‌ وي‌ نوشتند، او را روانة‌ شام‌ كردند و در آن شهادت‌ نامه‌ اذعان‌ داشتند كه‌ حجر دست‌ به‌ تشكيل‌محفل‌ هايي‌ زده‌ و در آن‌ به‌ معاويه‌ دشنام‌ داده‌ و بر علي(ع)‌ درود فرستاده‌ است.‌ اما زياد اين‌شهادت‌ را كافي‌ نمي‌ دانست‌ و مطالبي‌ را مبني‌ بر كفر حجر اضافه‌ كرده‌ بود. اين‌ شهادت‌ را ابوبرده‌ كه‌ از محدثين‌ بزرگ‌ اهل‌ سنت‌ است‌ داده‌ بود و زياد از متنفذين‌ خواست‌ تا آن‌ راامضا كنند كه‌ از جمله‌ امضا كنندگان‌ عبارت‌ بودند از: «اسحق‌ و موسي‌ پسران‌ طلحه‌، منذرفرزند زبير، عمر فرزند سعدبن‌ ابي وقّاص‌...» افرادي كه بر عليه حجر شهادت دادند تقريباً از فرزندان صحابه پيامبر(ص) بودند كه در اين زمان‌ به‌ حكومت‌ معاويه‌ پيوستند. همانطور كه‌سابقا نيز گذشت‌ در جنگ‌ صفين‌ عبيدالله‌ پسرعمرو عبدالرحمن‌ پسر خالدبن‌ وليد در سپاه‌معاويه‌ بودند و اين‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ معاويه‌ كاملا در به‌ خدمت‌گيري‌ برخي‌ از صحابه ‌پيامبر(ص) و فرزندان‌ و تابعين‌ آنان‌ موفق‌ بوده‌ و توانسته است با پرداخت‌ سيم‌ و زر آنان‌ راآلوده‌ نموده‌ به‌ طرف‌ خود جلب‌ كند، در حاليكه‌ همان‌ افراد در دل‌ به‌ علي(ع)‌ و فرزندان‌ وي‌اعتقاد داشتند. بعدها فرزدق‌ شاعر نيز در ديدار با امام‌ حسين‌ (ع‌) به‌ آن‌ اشاره‌ مي‌كند كه‌ دل‌مردم‌ كوفه‌ با شما ولي‌ شمشير آنان‌ برعليه‌ شماست‌. آنجا كه‌ مي‌گويد: «قلوبهم‌ معك‌ وسيوفهم‌ عليك‌». و يا «انت‌ احب‌ الناس‌ الي ‌الناس‌ و القضاء في‌ السماء و السيوف‌ مع‌ بني‌ اميه».دلهاي‌ ايشان‌ با تو است و‌ شمشيرهايشان‌ با بني‌ اميه‌ تا قضا از آسمان‌ ‌آيد و خداي‌تعالي‌ آن‌ كند كه‌ خواهد. اين‌ حالتي است كه‌ نه‌ تنها مردم‌ كوفه‌ بدان‌ دچار بودند بلكه‌ در تمام‌ دوره‌ پس‌ از پيامبر(ص) خصوصاً بعد از دوره‌ عثمان‌ بر مسلمانان‌ و صحابه‌ حاكم‌ بود كه دلهايشان‌ با علي(ع) بود‌ اما به‌ خاطرترس‌ از موقعيت‌ خودشان‌ برضد علي(ع)‌ موضع‌گيري‌ مي‌كردند. 4ـ عمربن‌ سعد و امارت‌ مكه‌ توسط‌ يزيد يزيد وقتي‌ به‌ حكومت‌ رسيد عمر سعد را امير مكه‌ و وليد بن‌ عتبه‌ را امير مدينه‌ نمود. چون‌ عبدالله‌ بن‌ زبير از مدينه‌ به‌ مكه‌ آمد و برعليه‌ يزيد موضع‌گيري‌ مي‌نمود، يزيد راخوش‌ نيامد و از آنجايي‌ كه‌ عمربن‌ سعد با وي‌ هيچ‌ برخوردي‌ نكرد و به‌ گمان‌ يزيد از خود ضعف‌ نشان‌ داد او را نيز بركنار نموده‌ و از امارت‌ مكه‌ عزل‌ نمود و امارت‌ مكه‌ را همراه‌ باامارت‌ مدينه‌ به‌ وليدبن‌ عتبه‌ سپرد ولي منابع ديگر به چنين مطلبي اشاره نكرده‌اند. 5ـ خيانت‌ عمربن‌ سعد در افشاي‌ وصيت‌ مسلم‌ بن‌ عقيل‌ سال 60 ه‍.ق در غائله‌ شهادت‌ مسلم‌ بن‌ عقيل‌ در كوفه،‌ عمربن‌ سعد نيز در آن‌ شهر در خدمت‌عبيدالله‌ بن‌ زياد بود. در درگيري‌ كه‌ بين‌ مسلم‌ و پاسبانان‌ امارت‌ كوفه‌ به‌ وقوع‌ پيوست و ‌منجربه‌ زخمي‌ شدن‌ و دستگيري‌ مسلم‌ بن‌ عقيل‌ شد، هنگامي‌كه‌ مسلم‌ نااميد شد، اشك‌ ازچشمانش‌ جاري‌ شد. يكي‌ از آنان‌ كه‌ ناظر بود گفت:‌ كسي كه‌ به‌ چنين‌ كاري‌ دست‌ مي‌يازد نبايداز حوادث‌ بترسد و بگريد! مسلم‌ در پاسخ‌ او گفت:‌ به‌ خدا سوگند بر احوال‌ خود نمي‌ گريم‌ واز كشته‌ شدن‌ باكي‌ ندارم.‌ گريه‌ من‌ براي‌ حسين‌ (ع‌) و همراهان‌ اوست‌ كه‌ به‌ نامه‌هاي‌ شما اعتماد كرده‌ و عازم‌ اين‌ ديارند. مسلم‌ را نزد ابن‌ زياد آوردند. ابن‌ زياد تا چشمش‌ به‌مسلم افتاد گفت:‌ گويا اميدواري‌ زنده‌بماني‌! مسلم‌ فرمود: حال كه تصميم‌ به‌ كشتن‌ من‌ داري‌ بگذار به‌ يكي‌ از خويشاوندانم‌ كه‌ در اينجا هستند وصيت‌ كنم‌. ابن‌ زياد گفت:‌ به‌ هر كه‌ مي‌خواهي‌ وصيت‌ كن‌! مسلم‌ به‌ عمربن سعد ابن‌ابي‌ وقّاص‌ كه‌ در آن‌ جمع‌ حضور داشت‌ نگريست‌ و گفت‌: با من‌ به‌ گوشه‌ يي‌ بيا تا وصيت‌كنم‌ كه‌ در اين‌ جمع‌ كسي‌ از تو به‌ من‌ نزديكتر و سزاوارتر نيست‌. عمربن‌ سعد ابتدا خواهش‌مسلم‌ را نپذيرفت‌، ولي‌ با اشارة‌ ابن‌ زياد كه‌ گفته‌ بود از پذيرش‌ تقاضاي‌ مسلم‌ ابا مكن‌،پذيرفت‌ و با مسلم‌ به‌ گوشه‌اي‌ رفت‌ تا به وصيتش‌ گوش‌ فرا دهد. مسلم‌ گفت‌: من‌ در اين‌ شهرهزار درهم‌ وام‌ دارم، با فروش‌ زره‌ام‌ آن‌ را پرداخت‌ كن‌ و چون‌ كشته‌ شدم‌ پيكر مرا از ابن‌زياد بگير كه‌ آنرا پاره‌ پاره‌ و مثله‌ نكند و قاصدي‌ از سوي‌ خود نزد حسين‌ (ع‌) بفرست‌ وچگونگي‌ سرانجام‌ مرا به‌ اطلاع‌ ايشان‌ برسان‌ كه‌ اين‌ گروه‌ كه‌ تصور مي‌كردند شيعيان‌اويند چگونه‌ به‌ من‌ مكر كردند و پس‌ از آنكه‌ هيجده‌ هزار تن‌ از ايشان‌ با من‌ بيعت‌ كردندپيمان‌ شكني‌ كردند و براي‌ امام‌ حسين‌ (ع‌) پيام‌ بفرست‌ كه‌ به‌ مكه‌ برگردد و همانجا بماند وفريب‌ مردم‌ كوفه‌ را نخورد چراكه مسلم‌ پيش‌ از آن‌ براي‌ امام‌ حسين‌(ع‌) نامه‌ نوشته‌ بود كه‌ بدون‌درنگ‌ به‌ كوفه‌ آيد. عمربن‌ سعد گفت:‌ تمام‌ اين‌ كارها را براي‌ تو انجام‌ مي‌دهم‌ و ضامن‌ اجراي‌ آن‌ خواهم‌ بود.عمربن‌ سعد پيش‌ ابن‌ زياد برگشت‌ و تمام‌ وصيت‌ مسلم‌ را براي‌ او فاش‌ كرد. ابن‌ زياد گفت‌: چه‌ بدكردي‌ كه‌ وصيت‌ او را افشاء كردي‌ و گفته‌اند «كسي‌ جز امين‌ به‌ تو خيانت‌ نمي‌ كند و چه‌بسا كه‌ خائن‌ راز ترافاش‌ نسازد». مجلسي‌ در‌ بحار از قول ابن زياد نقل‌ مي‌كند: ما با آنچه‌ مسلم‌ دوست‌دارد كه‌ بعد از كشته‌ شدنش‌ انجام‌ شود، مخالفتي‌ نداريم‌ و در مورد جنازه‌اش‌ نيز طبق‌وصيت‌ عمل‌ كن‌ و اما در مورد حسين‌، اگر او با ما كاري‌ نداشته‌ باشد ما با او كاري‌نخواهيم‌ داشت‌. اما ابن‌ اعثم‌ از قول‌ عبيدالله‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ وصيت‌ وي‌ درباره‌ جنازه‌اش‌ را نخواهيم‌ پذيرفت‌و هرچه‌ كه خواهيم، انجام‌ خواهيم‌ داد. گر چه‌ در افشاي‌ وصيت‌ مسلم،‌ عمربن‌ سعد خيانت‌ كرد اما درمورد رساندن‌ پيام‌ مسلم‌ به‌ امام‌ حسين(ع)‌ به‌ وصيت‌ مسلم‌ عمل‌ نمود و درمنطقه‌ زباله‌ پيام‌ مسلم‌ كه در حين‌ شهادت‌ به‌ عمربن‌ سعد گفته‌ بود مبني‌ بر اينكه‌ امام‌ حسين‌ به‌ كوفه‌ نيايد به‌دست‌ امام‌ رسيد. البته ممكن است اين خبر توسط ديگران به امام رسيده و عمربن سعد در آن دخالتي نداشته باشد. گفتار دوم‌ : عمربن‌ سعد و فاجعه‌ كربلا 1ـ امارت‌ ري‌ با كشتن‌ حسين‌(ع‌) و شب‌ ترديد با فرض صحت يا احياناً عدم صحت روايت بلعمي در مورد امارت عمربن سعد بر مكه از طرف يزيد، عمر سعد درهنگام حركت امام حسين(ع) به طرف كوفه در خدمت عبيدالله‌ بن‌ زياد و ساكن كوفه بود. در اين ‌زمان‌ بود كه‌ عبيدالله‌ حكومت‌ ري‌ را به‌ نيابت‌ از خود براي‌ وي‌ در نظر گرفت‌. طبري‌مي‌نويسد: عبيدالله‌ بن‌ زياد ولايت‌ ري‌ را براي‌ عمربن‌ سعدبن ابي‌ وقاص نوشت امّا وقتي كه از آمدن حسين(ع) آگاه شد به عمربن سعد گفت‌: ابتدا كار اين‌ مرد را به‌عهده‌ بگيرد. يعني‌ قبل‌ از رفتن‌ به‌ طرف‌ ري‌ تكليف‌ حسين‌ را روشن‌ كرده‌ و با او برخورد كن. ‌عمر سعد گفت:‌ مرا معاف‌ دار! اما عبيدالله‌ از معاف‌ كردن‌ وي‌ دريغ‌ كرد و نپذيرفت‌. عمر سعد گفت‌: «امشب‌ مهلتم‌ ده‌» و عبيداله او را مهلت‌ داد. عمر سعد در كار خويش‌ نگريست‌ و چون‌ صبح‌شد پيش‌ عبيدالله‌ آمد و به‌ آنچه‌ كه‌ فرمان‌ داده‌ بود رضايت‌ داد و پذيرفت‌ و اعلام‌ آمادگي‌نمود كه‌ روانه‌ شود. اما ابن‌ اعثم‌ به‌ اين‌ مسئله‌ با تفصيل‌ بيشتري‌ پرداخته است.‌ وي‌ آورده‌است‌ كه‌ عبيدالله‌ امارت‌ ري‌ و اطراف‌ را براي‌ وي‌ نوشت‌ و دستور داد‌ بدانجا رفته‌ ديالمه‌ را كه‌شورش‌ كرده‌ بودند سركوب‌ نمايد. عمر بن‌ سعدآماده‌ رفتن‌ بود كه‌ عبيدالله‌ به‌ وي‌ گفت‌ قبل‌از رفتن‌ بايد با حسين‌ جنگ‌ كني‌ و دل‌ ما را از جانب‌ او فارغ‌ گرداني‌ و پس‌ از آن‌ به‌ ايالت‌ ري ‌بروي‌. ابن‌ اعثم‌ اضافه‌ مي‌كند كه‌ «عمر برخود بلرزيد و گفت‌: اي‌ امير، اگر مرا از جنگ با ‌حسين‌ بن‌ علي‌ (ع‌) معاف‌ داري‌، احساني‌ بزرگ‌ باشد. ابن‌ زياد گفت‌: تو را از اين‌ كار معاف‌داشتم‌ به‌ شرط‌ آنكه‌ مثال‌ ولايت‌ ري‌ بازدهي‌ و در خانه‌ نشيني‌؛ زيرا كه‌ ولايت‌ ري‌ خاص‌كسي‌ است‌ كه‌ كار حسين‌ بن‌ علي‌ (ع‌) را كفايت‌ كند. عمر گفت‌: امروز مرا مهلت‌ ده‌ تا در اين‌ كار بينديشم‌. ابن‌ زياد گفت‌: چنين‌ باشد. عمر سعد به‌خانه‌ آمد و با دوستان‌ و متصلان‌ خويش‌ در آن‌ كار مشاورت‌ كرد. هيچ‌ كس‌ مصلحت‌نمي‌ديد كه‌ او كشتن‌ حسين‌ بن‌ علي‌ (ع‌) را قبول‌ كند. همگان‌ او را بترسانيدند. حمزه‌ بن‌ مغيره‌ كه‌ برادر زن‌ او بود روي‌ بدو آورد و گفت‌: زينهار كه‌ جنگ‌ حسين‌(ع‌) و كشتن‌ او را قبول‌ نكني، ‌كه‌ خويش‌ را در گناهي‌ بزرگ‌ اندازي‌. والله‌ كه‌ اگر تو را در دنيا هيچ‌ چيز نباشد، بهتر از آن‌باشد كه‌ بدان‌ جهان‌ روي‌ و خون‌ حسين‌ بن‌ علي‌ (ع‌) را در گردن‌ داشته‌ باشي‌. عمر خاموش ‌بود اما به‌ هيچ‌ نوع‌ دل‌ از ولايت‌ ري‌ بر نمي‌ توانست‌ گرفت‌. ديگر روز بامداد عمربن سعد به‌ نزديك‌ ابن‌ زياد آمد. عبيدالله‌ از او پرسيد: اي‌ عمر چه‌انديشه‌ كردي‌؟ گفت‌: اي‌ امير! تو انعامي‌فرمودي،‌ پيش‌ از آنكه‌ مبحث‌ حسين‌ بن‌ علي‌ (ع‌) درميان‌ آيد و مردمان‌ مرا تهنيت‌ گفتند. اگر امروز مثال‌ از من‌ باز ستاني‌، خجل‌ شوم‌ لطف‌ كن‌و مرا به‌ قتل‌ حسين‌ بن‌ علي‌(ع‌) مفرماي‌ و آن‌ ولايت‌ بر من‌ مقرر دار. امروز در كوفه‌ جماعتي‌هستند از اشراف‌ چون‌ اسماء بن‌ خارجه‌، محمد بن‌ اشعث‌، كثيربن‌ شهاب‌ و غيره‌ به‌ هريك‌از ايشان‌ كه‌ اين‌ خدمت‌ فرمايي‌، منتها پذيرند و خاطر اميد را از اين‌ دغدغه‌ فارغ‌ گردانند. ازراه‌ كرم‌ و احسان‌ مرا از كشتن‌ حسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌(ع‌) معاف‌ دار. ابن‌ زياد گفت‌: معارف‌ كوفه‌ را بر من‌ مي‌شماري‌؟ من‌ خود ايشان‌ را مي‌بينم‌. اگر دل‌ مرا از كار حسين‌ بن‌علي‌ (ع‌) فارغ‌ كني‌، دوست‌ عزيز باشي‌، والا مثال‌ ري‌ بازده‌ و در خانه‌ بنشين‌ تا تو را به‌ اكراه‌و تكليف‌ بر هيچ‌ كار ندارم‌. عمر خاموش‌ شد و خشم‌ پسر زياد زيادت‌ گشت.‌ پس‌ گفت‌: اگر نروي‌ و با حسين‌ بن‌ علي‌ (ع‌)جنگ‌ نكني‌ و فرمان‌ من‌ در كار او به‌ انجام نرساني‌، بفرمايم‌ تا گردن‌ تو را بزنند و سراي‌ تو غارت‌كنند. عمر گفت‌: چون‌ كار بدين‌ درجه‌ رسيد و ضرورت‌ پيش‌ آمد،چنان‌ كنم‌ كه‌ امير مي‌فرمايد. ابن‌ زياد او را ستايش‌ كرد و در عطاي‌ او بيفزوده‌ چهار هزارسوار ملازم‌ او كرد و ولايت‌ ري‌ بر او مقرر داشت‌. پس‌، عمربن سعد، آن‌ بدبخت‌ شقي‌، به‌ سبب‌ دوستي‌ ولايت‌ ري‌ چنين‌ كاري را‌ قبول‌ كرد و با آن‌لشكر روي‌ به‌ جنگ‌ اميرالمؤمنين‌ حسين‌(ع‌) آورد. آسمان‌ و زمين‌ از او انگشت‌ تعجب‌ به‌دندان‌ گرفتند و بر او مي‌خنديدند و بلكه‌ لعنت‌ مي‌كردند و به‌ گوش‌ او فرو مي‌خواندند اين‌ شعر را: گيرم‌ كه‌ روزگار تو را مير ري‌ كند آخر نه‌ مرگ‌ نامه‌ عمر تو طي‌ كند؟ گيرم‌ فزون‌ شوي‌ زسليمان‌ به‌ ملك‌ و مال‌با او وفا نكرد جهان‌ با تو كي‌ كند؟ و آن‌ مست‌ دنياي فاني‌ به‌ جهت‌ ملك‌ و مال‌ نه‌ از خدا شرم‌ داشت‌ و نه‌ از خصومت‌ رسول‌خدا(ص) باك‌، به‌ چنين‌ امر‌ شفيعي‌ اقدام‌ نمود كه‌ تا دنيا برقرار است‌ مورد طعن‌ ولعن‌ ملائكه‌مقربين‌ و انبياي‌ مرسلين‌ خواهد بود. آن‌ مغرور بي‌ خبر نمي‌ دانست‌ كه‌ كجا مي‌رود و چه‌ مي‌كند و عبيدالله‌ زياد آن‌ ملعون‌شوم‌ را گفت‌: زينهار تا نگذاري‌ كه‌ حسين‌ بن‌ علي‌ (ع‌) و اصحاب‌ او گرد فرات‌ گردند و يك‌شربت‌ از آن‌ بخورند. عمر سعد گفت‌: چنين‌ كنم‌. بلعمي‌ اين‌ نكته‌ را بدين‌ شرح‌ نقل‌مي‌كند: عبيدالله‌ عمربن‌ سعد را بخواند و عهد ري‌ او را داد و گفت‌: بايد كه‌ بروي‌ و حسين‌ رابگيري‌. عمر گفت‌: بايد كه‌ مرا از اين‌ عفو كني‌. عبيدالله‌ گفت‌: اگر خواهي‌ كه‌ ترا عفو كنم‌ عهد ري‌ به‌ من‌ باز فرست‌. عمر گفت‌: امشب‌ مرا زمان‌ ده‌ تا بينديشم‌ و آن‌ شب‌ تدبير كرد آن‌بهتر ديد كه‌ عهد باز ندهد و حسين‌ را بكشد. پس‌ عمربن‌ سعد برفت‌ در اول‌ محرم‌ سال‌شصت‌ و يك‌ با چهار هزار مرد، و روي‌ به‌ باديه‌ نهاد. چنين‌ از قادسيه‌ برسه ميل‌ فرود آمده‌بود و عمربن‌ سعد مردي‌ را بخواند نامش‌ حربن‌ يزيد و او از شيعت‌ علي‌ بود وليكن‌ كس‌ندانست‌ و گفت‌: برو و چاهها و منزل‌ها راست‌ كن‌. دينوري‌ حتي‌ مي‌نويسد كه‌ عمربن‌ سعد براي‌ رفتن‌ به‌ ري‌ در بيرون‌ كوفه‌ اردو زده‌ بود كه‌ امر ابن‌ زياد مبني‌ بر رفتن‌ به‌ كربلا به‌ وي‌ رسيد. ابن‌اثير نيز ترديد عمر سعد را ذكر مي‌كندو مي‌نويسد خواهر زاده‌اش(به روايت ابن اعثم برادرزنش)‌ حمزه‌ بن‌ مغيره‌ بن‌ شعبه‌ به‌ نزد وي‌ آمد و گفت‌: دايي‌ گرامي‌! تو را به‌ خدا سوگند مي‌دهم‌ كه‌ مبادا به‌ جنگ‌ حسين‌ روي‌ و رشته‌ خويشاوندي بگسلاني‌ به‌ خداسوگند اگر از اين‌ گيتي‌ و دارايي‌ خود و پادشاهي‌ جهان‌ دست‌ بشويي‌، بهتر از آن‌ باشد كه‌با خون‌ حسين‌ به‌ گردن‌، به‌ ديدار خدا روي‌! گفت‌: اندرز تو به‌ كار برم‌. شب‌ را تا با مدادانديشناك‌ سپري‌ كرد كه‌ چه‌ خاكي‌ بر سرافشاند. شنيدند كه‌ مي‌گفت‌: اترك‌ ملك‌ الري‌ والري‌ منيتي‌ ام‌ ارجع‌ مذموما بقتل‌ حسين‌ حسين‌ بن‌ عمي‌ و الحوادث‌ جمّه‌لعمري‌ و في‌ الّري‌ قرّه‌ عيني‌ و في قبله النار التي ليس دونهاحجاب و ملك التري قرّه عيني يعني‌: آيا فرمانروايي‌ ري‌ رها سازم‌ كه‌ دورترين‌ آرمان‌ من‌ است‌؛ يا نكوهيده‌ از كشتن‌حسين‌ بازگردم‌ [حسين‌ برادر زاده‌ پدر من‌ است‌ و رويدادها انباشته‌اند] به‌ جان خودم قسم كه در ري نور چشم من است و در كشتن‌ او آتشي‌ است‌ كه‌ فرود از آن‌ پرده‌اي‌ نيست‌ و پادشاهي‌ ري‌روشنايي‌ ديدگان‌ من‌ است‌ و فردا نزد ابن زياد آمد و اعلام آمادگي نمود. روايت‌هاي‌ گوناگون‌ را نقل‌ كرديم‌ تا حالات و روحياتي‌ كه‌ بر عمربن‌ سعد در هنگام‌ پيشنهادبرخورد با امام‌ حسين(ع)‌ به‌ وي‌ داده‌ بودند را مورد بررسي‌ قرار دهيم‌. اين‌ حكايت‌هاي‌گوناگون‌ نشان‌ مي‌دهد كه گرچه‌ وي تمايل‌ به‌ كشتن‌ حسين(ع)‌ ندارد، اما به‌ خاطر دنياطلبي‌ كه‌ دروجود وي‌ و ديگر افراد اين‌ نسل‌ وجود دارد عاقبت‌ به‌ آن‌ دست‌ مي‌يازد تا به‌ حكومت‌ ري‌ برسد و از آنجائيكه‌ عبيداله‌ بن‌ زياد اين مأموريت‌ را مرحله‌ به‌ مرحله‌ بر وي‌ تحميل‌ نمود، مجبورشد تا پايان‌ مأموريت‌ كارها را به‌ انجام‌ برساند. 2ـ ورود عمربن‌ سعد به‌ كربلا عمربن‌ سعد يك‌ روز بعد از ورود امام‌ حسين(ع) به‌ كربلا، يعني‌ روز سوم‌ محرم‌، با چهار هزارسپاه‌ از اهل‌ كوفه‌ وارد كربلا شد. هنگاميكه‌ عمر سعد به‌ كربلا وارد شد فرستاده‌اي‌ را نزدامام‌ حسين‌ (ع‌) روانه‌ كرد تا از امام‌ سؤال‌ كند براي‌ چه‌ به‌ اين‌ مكان‌ آمده‌ است‌ و چه‌ قصدي‌دارد؟ امام‌ حسين(ع)‌ فرمود مردم‌ شهر شما به‌ من‌ نامه‌ نوشتند و مرا دعوت‌ كردند. اگر از آمدن‌ من‌ ناخشنوديد باز خواهم‌ گشت.‌ عمرسعد نامه‌اي‌ به‌ عبيدالله‌ نوشت‌ و جواب‌ امام‌(ع) را به‌اطلاع‌ وي‌ رساند. چون‌ نامه‌ وي‌ به‌ ابن‌ زياد رسيد، در پاسخ‌ نوشت‌: «مضمون‌ نامه‌ات‌ را فهميدم‌ اكنون‌ بيعت‌ با يزيد را به‌ حسين‌(ع‌) پيشنهاد كن.‌ هر گاه‌ او وهمه‌ همراهانش‌ بيعت‌ كردند مرا آگاه‌ كن‌ تا نظر خودم‌ را بنويسم‌. چون‌ اين‌ نامه‌ به‌ عمر بن‌ سعد رسيد، گفت:‌ خيال‌ نمي‌ كنم‌ ابن‌ زياد صلح‌ و مسالمت‌ رابخواهد. عمربن‌ سعد نامه‌ را براي‌ امام‌ حسين‌(ع‌) فرستاد و امام‌ به‌ فرستاده‌ او فرمود: هرگز تقاضاي‌ ابن‌ زياد را نخواهم‌ پذيرفت‌، مگر چيزي‌ جز مرگ‌ است‌، مرگ‌ خوش‌ باد. روز چهارم‌ عبيدالله‌بن‌ زياد مردم‌ را در مسجد كوفه‌ گردآورد و خود بر منبر رفت‌ و گفت: اي‌ مردم‌ شما آل‌ ابوسفيان‌ را آزموديد و آن‌ها را چنان‌ كه‌ مي‌خواستيد، يافتيد! و يزيد را مي‌شناسيد كه‌ داراي‌ سيطره‌ و طريقه‌اي‌ نيكو است‌! و به‌ زيردستان‌ احسان‌ مي‌كند! و عطاياي‌ او بجاست‌! و پدرش‌ نيز چنين‌ بود! و اينك‌ يزيد دستور داده‌ است‌ كه‌ بهره‌ شما رااز عطايا بيشتر كنم‌ و پولي‌ را نزد من‌ فرستاده‌ است‌ كه‌ در ميان‌ شما قسمت‌ نموده‌ و شمارا به‌ جنگ‌ با دشمنش‌ حسين‌ بفرستم‌!اين‌ سخن‌ را به‌ گوش‌ جان‌ بشنويد و اطلاعت‌ كنيد. پس‌ از اعزام‌ عمر سعد به‌ كربلا شمربن‌ ذي‌ الجوشن‌ اولين‌ فردي‌ بود كه‌ با چهار هزار نفرسپاه‌ آزموده‌ براي‌ جنگ‌ با امام‌ حسين‌ روانه‌ كربلا شد تا جايي‌ كه‌ سپاه‌هاي‌ بعد به‌ عمرسعد پيوستند و عبيدالله‌ در نامه‌اي‌ به‌ عمر سعد نوشت‌ كه‌ من‌ از نظر كثرت‌ لشكر اعم‌ ازسواره‌، پياده‌ و تجهيزات‌ چيزي‌ را از تو جزو گذار نكردم‌ و توجه‌ داشته‌ باش‌ كه‌ هر روز وهر شب‌ گزارش‌ كار تو را براي‌ من‌ مي‌فرستند. روز هفتم‌ محرم‌ بود كه‌ عمربن‌ سعد دستور يافت‌ تا آب‌ را برخيام‌ حسين‌ بن‌ علي‌ (ع‌) ببنددو وي‌ نيز چنين‌ كرد. يعقوبي‌ مي‌نويسد: «عمربن‌ سعد با چهار هزار مرد ميان‌ امام‌ (ع‌) وفرات‌ حائل‌ شدند و امام‌(ع‌) آنان‌ را به خداي‌ عزوجل‌ سوگند داد، ليكن‌ تن‌ ندادند‌ مگر اينكه‌ يا بجنگند و يا تسليم‌ شوند. 3ـ ملاقات‌ امام‌ حسين‌(ع‌) و عمربن‌ سعد امام‌ حسين‌ (ع‌) مردي‌ از ياران‌ خود به‌ نام‌ عمروبن‌ قرظه‌ انصاري‌ را نزد عمر بن‌سعد فرستاد و از او خواست‌ كه‌ شب‌ هنگام‌ در فاصله‌ دو سپاه‌ با هم‌ ملاقاتي‌ داشته‌ باشند و عمربن‌ سعد پذيرفت‌. شب‌ هنگام‌، امام‌ حسين‌ (ع‌) با بيست‌ نفر از يارانش‌ و عمربن‌ سعد بابيست‌ نفر از سپاهيانش‌ در محل‌ موعود حضور يافتند. امام‌ حسين‌ (ع‌) به‌ همراهان‌ خود دستور داد تا برگردند و فقط‌ برادر خود عباس‌ بن‌ علي‌ وفرزندش‌ علي‌ اكبر را در نزد خود نگاه‌ داشت‌، و همينطور عمربن‌ سعد نيز به‌ جز فرزندش‌حفص‌ و غلامش‌، به‌ بقيه‌ همراهان‌ دستور بازگشت‌ داد. ابتدا امام‌ حسين‌(ع‌) آغاز سخن‌ كرد و فرمود: اي‌ پسر سعد! آيا با من‌ مقاتله‌ مي‌كني‌ و ازخدايي‌ كه‌ بازگشت‌ تو به‌ سوي‌ اوست‌، هراس‌ نداري‌؟! من‌ فرزند كسي‌ هستم‌ كه‌ تو بهترمي‌داني‌! آيا تو اين‌ گروه‌ را رها نمي‌كني‌ تا با ماباشي‌؟ و اين‌ موجب‌ قرب‌ تو به‌ خداست‌. عمربن‌ سعد گفت‌: اگر از اين‌ گروه‌ جدا شوم‌ مي‌ترسم‌ كه‌ خانه‌ام‌ را خراب‌ كنند! امام‌ حسين(ع) ‌فرمود: من‌ براي‌ تو خانه‌ ات‌ را مي‌سازم‌. عمربن‌ سعد گفت‌: من‌ بيمناكم‌ كه‌ املاكم‌ را از من‌ بگيرند! امام(ع)‌ فرمود: من‌ بهتر از آن‌ به‌ تو خواهم‌ داد، از اموالي‌ كه‌ در حجاز دارم‌ و به‌ نقل‌ ديگري ‌امام‌(ع) فرمود كه‌: من‌ «بغيبغه‌» را به‌ تو خواهم‌ داد، و آن‌ مزرعه‌ بسيار بزرگي‌ بود كه‌ نخلهاي ‌زياد و زراعت‌ كثيري‌ داشت‌ و معاويه‌ حاضر شد آن‌ را به‌ يك‌ ميليون‌ دينار خريداري‌ كند ولي‌ امام(ع)‌ آن‌ را به‌ او نفروخت‌. عمربن‌ سعد گفت‌: من‌ در كوفه‌ بر جان‌ افراد خانواده‌ام‌ از خشم‌ ابن‌ زياد بيمناكم‌ ومي‌ترسم‌ كه‌ آنها را ازدم‌ شمشير بگذارند! امام‌ حسين‌ (ع‌) هنگامي‌كه‌ مشاهده‌ كرد عمربن‌ سعد از تصميم‌ خود باز نمي‌ گردد، از جاي‌برخاست‌ در حالي‌ كه‌ مي‌فرمود: تو را چه‌ مي‌شود؟! خداوند جان‌ تو را بزودي‌ در بسترت‌بگيرد و تو را در روز قيامت‌ نيامرزد. به‌ خدا سوگند من‌ مي‌دانم‌ از گندم‌ عراق‌ جز به‌مقداري‌ اندك‌ نخوري‌! عمربن‌ سعد با تمسخر گفت‌: جو، ما را بس‌ است‌!! و باز گشت‌ و به‌لشكرگاه‌ خويش‌ رفت‌. 4ـ نامه‌ عمربن‌ سعد به‌ عبيدالله‌ درباب‌ گزارش‌ ملاقات‌ با امام‌ حسين‌(ع‌( عمربن‌ سعد به‌ عبيدالله‌ بن‌ زياد نامه‌ نوشت‌ و ديداري‌ كه‌ بين‌ وي‌ و امام‌ حسين(ع)‌ اتفاق‌افتاد را گزارش‌ كرد. در آن‌ نامه‌ اظهار خوشحالي‌ نمود مبني‌ بر اينكه‌ با پيشنهادهايي‌ كه‌ حسين‌ داده‌ است‌ با پذيرش‌ يكي‌ از آنان‌ توسط‌ عبيدالله‌ غائله‌ ختم‌ خواهد شد. منابع تاريخي‌ آن‌ سه‌پيشنهاد را اين‌ چنين‌ نقل‌ كرده‌اند كه‌ حسين‌ گفت: به‌ يكي‌ از سرزمين‌هاي‌ اسلامي‌كوچ‌ كنم‌ ومانند يكي‌ از مسلمانان‌ باشم‌ يا اينكه‌ اجازه‌ دهيد به‌ مدينه‌ بازگردم‌ و يا اينكه‌ به‌ شام‌ رفته‌نزد اميرالمؤمنين‌ يزيد دست‌ بيعت‌ دهم‌. و به‌ نظر مي‌رسد كه‌ پيشنهاد سوم‌ را عمربن‌سعد از جانب‌ خود اضافه‌ كرده‌ باشد، چرا كه‌ تمام‌ اين‌ گرفتاريها را امام‌ حسين‌(ع) برخودهموار نمود تا از بيعت‌ با يزيد خود داري‌ نمايد و يا در سخنراني‌ هايي‌ كه‌ در مسير راه‌ داشت‌مي‌فرمود: هرگز اين‌ ذلت‌ يعني‌ بيعت‌ با يزيد را نخواهم‌ پذيرفت.‌ بنابراين بعيد است‌ كه‌ خود امام(ع) چنين‌ پيشنهادي‌ را بدهد. با اين‌ حال‌ ابن‌ زياد در جواب‌ ابن‌ سعد چنين‌ نوشت‌: من‌ ترا پيش‌ حسين‌ بن علي نفرستاده‌ام‌ كه‌ امروز و فردا كني‌ و براي‌ او آرزوي‌ سلامت‌ و زنده‌ماندن‌ داشته‌ باشي‌ و براي‌ اين‌ هم‌ نفرستاده‌ام‌ كه‌ شفيع‌ او پيش‌ من‌ باشي‌. به او و يارانش ‌پيشنهاد كن‌ كه‌ تسليم‌ فرمان‌ من‌ شوند. اگر پذيرفتند، او و يارانش‌ را پيش‌ من‌ بفرست‌ و اگرسرپيچي‌ كردند، بر او حمله‌ كن‌ كه‌ او نافرمان‌ و گردن‌ كش‌ و تفرقه‌ انداز است‌ و اگر اين‌ كاررا انجام‌ نمي‌ دهي‌ از لشكر ما كناره‌ بگير و لشكر را به‌ شمربن‌ ذي‌ الجوشن‌ واگذار و مافرمان‌ خود را به‌ تو ابلاغ‌ كرديم‌. عمربن‌ سعد به‌ ياران‌ خود دستور حمله‌ داد، آنان‌شامگاه‌ روز پنجشنبه‌ نهم‌ محرم‌ يعني‌ شب‌ جمعه‌ حمله‌ كردند و امام‌ حسين‌ (ع‌) از آنان‌خواست‌ كه‌ جنگ‌ را به‌ فردا موكول‌ كنند كه پذيرفتند. 5ـ آغاز جنگ‌ سيدبن‌ طاووس‌ (متوفي‌ 664 هجري‌) در لهوف‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ عمربن سعد جلو آمد وتيري‌ به‌ سوي‌ اصحاب‌ حسين‌ (ع‌) پرتاب‌ كرد و گفت‌: اي‌ مردم‌ نزد امير گواهي‌ دهيد كه‌ من‌نخستين‌ كسي‌ بودم‌ كه‌ تيرانداختم‌ وبه دنبال آن تيرها مانند باران‌ از طرف‌ سپاه‌ عمربن سعد‌ مي‌آمد. امام‌ حسين‌ (ع‌) به‌ اصحاب‌ فرمودند: «قوموا رحمكم‌ الله‌ الي‌ الموت‌ الذي‌ لابدّمنه‌ فان‌ هذه‌ السّهام‌ رسل‌ القوم‌ اليكم‌»: خدا شما را بيامرزد، برخيزيد و به‌ سوي‌ مرگ‌ كه‌ چاره‌اي‌ از آن‌نيست‌ پيش‌ رويد، زيرا اين‌ تيرها فرستادگان‌ اين‌ جماعت‌ است‌ كه‌ شما را به‌ جنگ‌مي‌خوانند. پس‌ از آن‌ اصحاب‌ حسين‌(ع‌) دو حمله‌ نمودند و ساعتي‌ جنگيدند، تا آنكه‌ جمعي‌ ازيارانش‌ كشته‌ شدند. در اين‌ هنگام‌ حسين‌ (ع‌) دست‌ به‌ محاسن‌ خود زد و فرمود: غضب‌خداوند سخت‌ شد بر جماعت‌ يهوديان‌، موقعي‌ كه‌ براي‌ خدا فرزندي‌ قائل‌ شدند و گفتند:عزيز پسر خداست‌ و سخت‌ شد غضب‌ خدا بر گروه‌ نصاري‌، وقتي‌ كه‌ خدا را ثالث‌ ثلثه‌ قراردادند و سخت‌ شد غضب‌ او بر طايفه‌ مجوس‌، زماني‌ كه‌ از عبادت‌ خدا دست‌ برداشته‌ و به‌پرستش‌ خورشيد و ماه‌ پرداختند و غضب‌ خدا سخت‌ شد بر مردمي‌كه‌ متفق‌ القول‌ دست‌به‌ يكديگر داده‌ و براي‌ كشتن‌ پسر پيغمبر خود آماده‌ شدند. ولي‌ به‌ خدا سوگند سخن‌ اين‌مردم‌ را نمي‌ پذيرم‌ و با يزيد بيعت‌ نمي‌ كنم‌ تا با تن‌ آغشته‌ به‌ خون‌، خدا را ملاقات‌ نمايم‌. وقتي‌ كه‌ ياران‌ امام‌ حسين‌(ع‌) و فرزندان‌ و وابستگانش‌ يكي‌ پس‌ از ديگري‌ به‌شهادت‌ رسيدند عمربن سعد به‌ جماعت‌ لشكر فرياد زد اين‌ فرزند انزع‌ بطين‌ (علي‌ بن‌ ابيطالب‌)است‌! اين‌ فرزند كشنده‌ عرب‌ است‌! او را در پره گيريد! و از هر جانب‌ به‌ او حمله‌ ور شويد! چهار هزار نفر تيرانداز او را احاطه‌ كردند! و بين‌ او و بين‌ خيام‌ حرمش‌ جدائي‌ انداختند.حضرت‌ سيدالشهداء عليه‌ السلام‌ فرياد زدند: «يا شيعه‌ آل‌ ابي‌ سفيان‌! ان‌ لم‌ تكن‌ لكم‌ دين‌؛ و كنتم‌ لا تخافون‌ المعاد؛ فكونوا احرارا في‌دنياكم‌! وارجعوا الي‌ احسابكم‌ ان‌ كنتم‌ عربا كما تزعمون‌!» گرچه‌ عبارتي‌ كه‌ ابن‌ اثير و ابن‌مسكويه‌ نقل‌ كردند يا ويلكم‌ مي‌باشد و عبارتي‌ كه‌ سيدبن‌ طاوس‌ در لهوف‌ نقل‌ مي‌كند. «ويلكم‌ يا شيعه‌ آل‌ ابي‌ سفيان»‌ مي‌باشد يعني واي‌ بر شما‌ پيروان‌ آل‌ ابي‌ سفيان‌! اگربراي‌ شما ديني‌ نيست‌ و رويه‌ شما اينست‌ كه‌ از معاد نيز نمي‌ ترسيد! پس‌ در زندگاني‌دنياي‌ خود از آزادگان‌ باشيد! و اگر همچنانكه‌ مي‌پنداريد از طائفه‌ عرب‌ هستيد بحسب‌هاي‌ خود برگرديد (و از اعمال‌ نا جوانمردانه‌ احتراز كنيد). شمر، حضرت‌ را صدا زد كه‌ چه‌مي‌گوئي‌ اي‌ پسر فاطمه‌؟! حضرت‌ فرمود: من‌ با شما در جنگ‌ هستم‌! برزنها مواخذه‌اي ‌نيست‌ و تا وقتيكه‌ من‌ زنده‌ام‌، اين‌ لشگريان‌ ياغي‌ و متعدّي‌ خود را از دستبرد به‌ حرم‌ من‌باز داريد! 6ـ شهادت‌ امام‌ حسين‌ (ع‌) در حاليكه‌ سرو روي‌ حسين‌ (ع‌) خون‌ آلود بود و عمربن سعد آن‌ بزرگوار را بدان‌ حالت ‌بديد، اسب‌ به‌ نزديك‌ او راند و بالاي‌ سر او ايستاد و ياران‌ خويش‌ را گفت‌ فرود آييد و كار راتمام‌ كنيد و سر از پيكر او جدا سازيد. به‌ دستور او سر از بدن‌ امام‌ حسين(ع)‌ جدا نمودند. لشگريان بر خيمه‌ها حمله‌ ور شدند. شمر تصميم‌ داشت‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ (ع‌) را كه‌ در بستربيماري‌ بود به‌ قتل‌ رساند اما برخي‌ از همراهان‌ از اين‌ كار وي‌ ناراحت‌ شده و مانع‌ او شدند. ولي‌ در عين‌ حال‌ حكم‌ كرد تا آتش‌ به‌ خيمه‌هاي‌ اهل‌ بيت‌ رسول‌خدا(ص) زدند و اهل‌ بيت‌ حسين(ع) ‌را با سر مبارك‌ حسين‌ (ع‌) به‌ كوفه‌ بردند و سرهاي‌ شهدا را در ميان‌ قبائل‌ مختلف‌ ازلشكريان‌ تقسيم‌ نمود تا بر سر نيزه‌ها كنند. اين‌ صحنه‌ها را در اين سطور به‌ طور خلاصه‌ به تصويركشيديم‌ تا نشان‌ دهيم‌ كه چگونه‌ پسر يكي از صحابه‌ پيامبر(ص) كه‌ از نخستين‌ مسلمانان‌ بود‌ و اولين‌ تير را به‌ اردوگاه ‌دشمن‌ افكند و در مكان‌هاي‌ مختلف‌ به‌ پاسباني‌ خيمه‌ رسول خدا(ص) مي‌پرداخت تا آن‌حضرت‌ با آرامش‌ به‌ استراحت‌ بپردازد كارش به جايي رسيد كه پسرش آلت‌ دست‌ عبيدالله‌ بن‌ زياد قرار گرفت‌ و براي‌گرفتن‌ امارت‌ ري‌ چه‌ها كه‌ بر سر خاندان پيغمبر (ص‌) نياورد! آيا پسر سعد نمي‌ دانست‌ كه‌ با كه‌مي‌جنگد و براي‌ كه‌ مي‌جنگد؟! آيا شرم‌ نمي‌ كرد كه به‌ خاطر انداختن‌ تير به‌ روي‌ حسين‌(ع‌) فرزند پيامبر(ص) پيروان‌ آل‌ ابوسفيان‌ را به‌ گواهي‌ مي‌گيرد؟! اما يك‌ چيز مسلم‌ است‌ و آن‌ اينكه‌ جامعه‌ي ‌اسلامي‌ پس از‌ رهبري‌ خلفايي از خاندان بني اميه‌‌ اينك به‌ درجه‌اي‌ از سقوط‌ رسيده‌ بود كه‌ چنين‌ گفتارها وكردارها براي‌ آنان‌ نه‌ تنها هيچگونه‌ زشت‌ نمي‌‌نمود بلكه‌ تا حدي‌ هم‌ طبيعي‌ به‌ نظرمي‌رسيد. عمر بن‌ سعد چه‌ مي‌خواست‌، غير از رياست‌ و دنياطلبي‌؟ در حاليكه‌ مي‌توانست‌ باگذشتن‌ از نيابت‌ امارت‌ ري‌ خود را نجات‌ داده‌ و اين‌ مأموريت‌ را به‌ افرادي‌ چون‌ شمربن‌ذي‌ الجوشن‌ بسپارد كه‌ براي‌ كشتن‌ حسين‌(ع) بي‌ تابي‌ مي‌كردند. اما با اين‌ كار شقاوت‌ وبدبختي‌ را در دنيا و آخرت‌ براي‌ خود و خاندانش‌ به‌ ارمغان‌ آورد. چرا كه‌ سرانجامي‌نكبت‌بار در انتظارش‌ بود. گفتار سوم‌: سرانجام‌ عمربن‌ سعد 1ـ قيام‌ مختار و كشته‌ شدن‌ عمربن‌ سعد و فرزندش‌ پس‌ از اينكه‌ مختار ثقفي‌ در سال‌ 64 ه‍ و پس‌ از مرگ‌ يزيد، به‌ خونخواهي‌ سيدالشهدا (ع‌) قيام‌ كرد و تصميم‌ گرفت‌ قاتلان‌ امام‌ حسين‌(ع‌) را به‌ سختي‌ مجازات‌ نمايد، بديهي‌ است‌ كه‌ يكي‌ از كساني‌ كه‌ تحت‌ تعقيب‌ قرار گرفت‌ عمربن‌ سعد بود. يكي‌ از كساني‌ كه‌ نزد مختار داراي‌ موقعيت‌ خاصي‌ بود و مختار او را گرامي ‌مي‌داشت‌ عبدالله‌ بن‌ جعده‌ بن‌ هبيره‌ بود. به‌ جهت‌ قرابت‌ و نزديكي‌ او با اميرالمؤمنين‌(ع‌) عمربن‌ سعد نزد عبدالله‌ بن‌ جعده‌ آمد و به‌ او گفت‌: براي‌ من‌ از مختار امان بگير! عبدالله ‌وساطت‌ كرد و مختار اين‌ امان‌ نامه‌ را براي‌ او نوشت‌: اين‌ اماني‌ است‌ از مختار بن‌ ابي‌ عبيد براي‌ عمر بن‌ سعدبن‌ ابي‌ وقّاص‌. تو در امان‌ هستي‌ به‌ امان‌ خدا، خودت‌ و مالت‌ و اهل‌ وفرزندانت‌ و توبه‌ خاطر آنچه‌ كرده‌اي‌ تا زماني‌ كه‌ اطاعت‌ كني‌ و در خانه‌ و شهر و نزد اهلت‌بماني‌ و حادثه‌اي‌ به‌ وجود نياوري‌ در امان‌ خواهي‌ بود. پس‌ مأمورين‌ مختار و پيروان‌ آل‌ محمد(ص) و ديگران‌ او را مي‌ديدند و متعرّض‌ او نمي‌ شدند و گروهي‌ براين‌ امان‌ نامه‌ شهادت‌ دادند و مختار هم‌ عهد و پيمان‌ بسته‌ بود كه‌ به‌ اين‌ امان‌ نامه‌ وفادار باشد مگراينكه‌ عمربن‌ سعد حادثه‌اي‌ بيافريند، و خدا را بر اين‌ امرگواه‌ گرفت‌. مختار روزي‌ به‌ يارانش‌ گفت‌: فردا مردي‌ را خواهم كشت‌ كه‌ اين‌ نشانه‌ها را دارد: قدمهائي‌بزرگ‌، چشمان‌ او در گودي‌ فرو رفته‌ و ابروانش‌ به‌ هم‌ چسبيده‌ و كشته‌ شدن‌ او مؤمنين‌ وملائكه‌ مقربين‌ را شاد و مسرور كند. هيثم‌ بن‌ اسود نخعي‌ نزد مختار بود، از آن‌ نشانه‌ها دانست‌ كه‌ مقصود، عمربن‌ سعد است‌. به‌ منزل‌ آمد و فرزندش‌ عريان‌ را طلب‌ كرد و او رانزد عمربن‌ سعد فرستاد تا وي‌ را از تصميم‌ مختارآگاه‌ كند و به‌ او بگويد كه‌ از خودت ‌مواظبت‌ كن‌. عمربن‌ سعد گفت‌: خدا پدرت‌ را جزاي‌ خير دهد كه‌ شرط‌ برادري‌ را به‌ جاي ‌آورد، ولي‌ مختار بعد از امان‌ نامه‌اي‌ كه‌ مرا داده‌ است‌ چگونه‌ تواند كه‌ با من‌ چنين‌ كند؟! پس‌ چون‌ شب‌ فرارسيد، از منزلش‌ بيرون‌ آمد و غلامش‌ را از تصميمي‌ كه‌ مختاردرباره‌ او گرفته‌ و همچنين‌ از امان‌ نامه‌ مختار آگاه‌ كرد. غلامش‌ به‌ او گفت‌: مختار با توشرط‌ كرده‌ است‌ كه‌ از تو رويدادي‌ به‌ وقوع‌ نپيوندد، چه‌ حادثه‌اي‌ بالاتر از اينكه‌ تو خانه‌ واهل‌ خود را رها كرده‌ و بدين‌ جا آمدي‌؟ هم‌ اكنون‌ بازگرد و بهانه‌اي‌ براي‌ نقض‌ آن‌ امان‌ نامه‌به‌ دست‌ مختار مده‌! عمربن‌ سعد بازگشت‌. خبر رفتن‌ او را به‌ مختار رسانيدند، مختارگفت‌: مرا برگردن‌ او زنجير و سلسله‌اي‌ است‌ كه‌ او را دوباره‌ باز گرداند. صبح‌ روز بعدمختار ابوعمره‌ را فرستاد و به‌ او فرمان‌ داد كه‌ عمربن‌ سعد را بياورد، ابوعمره‌ برعمربن‌سعد وارد شد و به‌ او گفت‌: امير را اجابت‌ كن‌. عمر بر خاست‌، ولي‌ از فرط‌ اضطراب‌ و رعب‌قدم‌ روي‌ لباسش‌ گذاشت‌ و لغزيد، ابوعمره‌ بر او با شمشير حمله‌ كرد و او را از پاي‌ درآورد و به‌ قتل‌ رساند و سر او را در دامن‌ قبايش‌ گذارده‌ و آورد و نزد مختار گذاشت‌. مختاربه‌ حفص‌ فرزند عمر بن‌ سعد كه‌ نزد وي‌ بود روي‌ كرد و گفت‌: اين‌ سر را مي‌شناسي‌؟حفص‌ كلمه‌ استرجاع‌ را به‌ زبان‌ جاري‌ كرد و گفت‌: آري‌، خيري‌ در زندگي‌ بعد از او نيست‌. مختار گفت‌: راست‌ گفتي‌، تو نيز بعد از او زنده‌ نخواهي‌ بود. حفص‌ را به‌ ابي‌ حفص‌ ملحق‌كنيد! پس‌ حفص‌ پسر عمربن‌ سعد را نيز كشتند و سر او را نزد سر عمربن‌ سعد نهادند.آنگاه‌ مختار گفت‌: عمربن‌ سعد را در عوض‌ حسين(ع)‌ و حفص‌ فرزند او را در عوض‌ علي‌ بن‌الحسين(ع)‌ كشتم‌، ولي‌ اين‌ دو هرگز قابل‌ مقايسه‌ و برابري‌ با آن‌ دو نخواند بود. به‌ خداسوگند اگر من‌ سه‌ چهارم‌ قريش‌ را به‌ قتل‌ رسانم‌، برابر ارزش‌ انگشتي‌ از انگشتان‌ حسين(ع) ‌نخواهند بود. علت‌ اقدام‌ مختار و كشتن‌ عمربن سعد‌ اين‌ بود كه‌ يزيد بن‌ شراحيل‌ انصاري‌ نزدمحمدبن‌ حنفيه‌ آمد و بر او سلام‌ كرد و بين‌ آنها سخناني‌ رد و بدل‌ شد تا اينكه‌ صحبت‌ ازمختار به‌ ميان‌ آمد. محمد بن‌ حنفيه‌ گفت‌: مختار مي‌پندارد كه‌ شيعه‌ ماست‌ در حاليكه‌كشندگان‌ حسين بر كرسي‌ها نشسته‌ و با او صحبت‌ مي‌كنند. يزيد بن‌ شراحيل‌ چون‌ به‌ كوفه‌بازگشت‌، نزد مختار آمد و او را از آنچه‌ محمد بن‌ حنفيه‌ گفته‌ بود آگاه‌ كرد، مختار تصميم‌بركشتن‌ او گرفت‌. اما دينوري‌ در اخبارالطوال‌ دستگيري‌ عمربن‌ سعد و كشته‌ شدنش‌ راطي‌ جنگي‌ خونين‌ نقل‌ مي‌كند و مي‌نويسد: «پس‌ از دستگيري‌ سرش‌ از بدن‌ جدا شده‌ به‌ مدينه‌فرستاده‌ شد». ويعقوبي‌ مي‌نويسد مختار كشندگان‌ حسين‌(ع‌) را تعقيب‌ كرد. بسياري‌ ازآنان‌ من‌ جمله‌ عمربن‌ سعد را كشت‌ و به‌ آتش‌ سوزانيد و به‌ انواع‌ شكنجه‌ها شكنجه‌داد. 2ـ ارسال‌ سرها به‌ مدينه‌ مختار سر عمربن‌ سعد و پسرش‌ حفص‌ را به‌ سوي‌ محمد بن‌ حنيفه‌ فرستاد و اين‌نامه‌ را براي‌ او نوشت‌: «بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحيم‌» براي‌ مهدي‌ محمدبن‌ علي‌، اين‌ نامه‌اي است‌ از مختار بن‌ ابي‌ عبيد. سلام‌ بر تو اي‌ مهدي‌! من‌ خدا را حمد مي‌كنم‌، آن‌ خدائي‌ كه‌ شريكي‌ ندارد. اما بعد، خدا مرا عذابي‌بر دشمنان‌ شما قرار داده‌ است‌. دشمنان‌ شما برخي‌ اسير و گروهي‌ متواري‌ و فراري‌ ودسته‌اي‌ مقتول‌ و بعضي‌ رانده‌ شده‌اند. پس‌ خدا را حمد مي‌كنم‌ كه‌ كشندگان‌ شما را كشت ‌و ياوران‌ را نصرت‌ داد. من‌ سر عمربن‌ سعد و فرزندش‌ را نزد تو فرستادم‌ و بر هر كسي‌ ازكشندگان‌ حسين(ع)‌ و اهل‌ بيتش‌ دست‌ يافته‌ او را كشتم‌ و خدا از انتقام‌ گرفتن‌ از باقيمانده‌آنان‌ عاجز نيست‌ و من‌ آنان‌ را رها نكنم‌ تا زماني‌ كه‌ بر روي‌ زمين‌ از آنها كسي‌ باشد. پس‌نظر و رأي‌ خودت‌ را براي‌ من‌ بنويس‌ تا من‌ متابعت‌ كرده‌ و بر آن‌ باشم‌. سلام‌ و رحمت‌ و بركات‌ خدا بر تو باد». آنگاه‌ مختار هر كه‌ را گفتند كه‌ او از كشندگان‌ حسين‌ (ع‌) و شيعيان ‌او و از دشمنان‌ حسين(ع)‌ هستند، كشت و به‌ آتش‌ كشيد و كسي‌ كه‌ فرار كرد خانه‌ او را خراب‌كرد. منابع و مأخذ 1- منابع اصلي الف: عربي 1- قرآن كريم 2- ابن ابي الحديد، عزالدين ابي حامد، (656 هـ.ق) شرح نهج البلاغه (ع)، جلد اول، منشورات موسسه الاعلمي للمطبوعات الطبعه الاولي، بيروت، 1415 هـ.ق 1995 م. 3- اين اثير، عزالدين (630 هـ)، الكامل في التاريخ، دارصادر ] بي‌چا[، بيروت 1399 4- ابن اثير، عزالدين (630 ه) ، اسدالغابه في معرفه الصحابه، جلد 2- دارالكتب العلميه، بروت، ] بي‌تا[، ] بي چا[ 5- ابن حجر، عسقلاني (852 هـق) الاصابه في تمييز الصحابه- جلد2 دارالفكر لطباعه و النشر 1409 ] بي‌تا[، ] بي چا[ 6- ابن كثير، حافظ ابي الفدا، (744 هـ.ق) البدايه و النهايه، المجلد الرابع، الجزء الثامن داراالمعرفه- لبنان بيروت 1419 ق 1998 م 7- ابن مسكويه، احمدبن محمد (421 هـق) تجارب الامم، حققه و قدم له ابوالقاسم امامي، الجز الثاني، دارسرورش لطباعه و النشر، چاپ دوم، طهران، 1379 ش ، 2001م. 8- الكاندهلوي محمد بن يوسف، حيات الصحابه، جلد 1، قدم له احمد اسامه، دارالفكر لطباعه و النشر و التوزيع، بيروت، 1412 ] بي چا[ 9- امين، سيد محسن، اعيان الشيعه، مجلد 7 و 10، دارالتعارف المطبوعات ] بي چا[ بيروت 1983 م. 10- بخاري، محمد بن اسماعيل، الصحيح، جلد 3 الطبعه الاولي دارالقلم، چاپ اول، بيروت ]بي‌تا[ ب: فارسي (ترجمه شده) 1- ابن اثير، عزالدين، تاريخ كامل ، ترجمه حسين روحاني، انتشارات اساطير مجلدات 2 تا 5، چاپ دوم، سال 1374 2- ابن اعثم كوفي، (314 هـ.ق) الفتوح، ترجمه مستوفي هروي، تصحيح و تعليق طباطبايي مجد، انتشارات عملي فرهنگي، چاپ سوم، تهران، 1380 3- ابن خلدون، عبدالرحمن، (808 هـ.ق) ترجمة محمد پروين گنابادي، انتشارات علمي فرهنگي، چاپ هشتم، تهران،ؤ 1375 4- ابن رسته، احمد اعلاق النفسيه، ترجمه و تعليق حسين قره چانلو، انتشارات اميركبير، چاپ دوم، تهران، 1380 5- ابن قبيبه دينوري، عبدالله بن مسلم، (276 هـ.ق) الامامه و السياسه، (286 هـ.ق) ترجمة سيد ناصر طباطبايي، انتشارات ققنوس، چاپ اول، تهران 1380 6- ابن سعد، محمد كاتب واقدي، (230 هـ.ق) طبقات الكبري، جلد 3، ترجمه مهدوي دامغاني - انتشارات فرهنگ و انديشه، چاپ اول، ] بي‌جا[ ، 1374 7- ابن هشام، (218 هـ.ق) سيرت رسول‌الله، ترجمه رفيع الدين محمد همداني، تصحيح اصغر مهدوي، انتشارات خوارزمي- چاپ سوم- تهران ، 1377 8- بلعمي، تاريخ نامة طبري، مجلات 1 تا 3 ، تصحيح محمد روشن، انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران 1380 9- دينوري، ابوحنيفه احمد بن داود، (282 هـ.ق) اخبار الطوال، ترجمه مهد وي دامغاني، نشر ني چاپ اول، تهران، 1364 10- سيد بن طاووس، (644 هـ.ق) لهوف، سيد محمد صحفي، انتشارات اهل بيت، چاپ اول، قم 1370 2- مآخذ پژوهشي 1- آيتي، محمد ابراهيم، تاريخ پيامبر اسلام، تجديد نظر و اضافات ابوالقاسم گرجي، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ پنجم، 1362 2- از غندي، عليرضا، نخبگان سياسي ايران بين دو انقلاب، انتشارات قومس، چاپ دوم، تهران 1383 3- المعلم محسن، النصب و النواصب، انتشارات دارالهادي للنشر و التوزيع، چاپ اول، بيروت 1418 4- بيات، عزيراله ، شناسائي منابع و مآخذ، انتشارات امير كبير، چاپ اول، تهران 1377 5- پيرنيا، حسن، ايران قديم، انتشارات اساطير، چاپ اول، تهران 1373 6- جرجي زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمه علي جواهر كلام، انتشارات اميركبير، چاپ نهم، تهران، 1379 7- جعفريان، رسول، تاريخ خلفا، نشر الهادي، چاپ اول، قم، 1377 8- --------- ، منابع تاريخ اسلام، قم، انتشارات انصاريان، چاپ اول، 1376 9- حسيني طهراني، سيد محمد حسني، لمعات الحسين (ع)، انتشارات صدرا، چاپ دوم، تهران 1407 ق 10- راميار محمد، تاريخ قرآن، انتشارات اميركبير، چاپ چهارم، تهران 1379

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته