پاورپوینت لحظه ای محبت (pptx) 14 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 14 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
بنام مهربانترین
يكی از روزهای سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خونه بر می گشتم كه يكی از بچه های كلاس رو ديدم. اسمش كايل بود و انگار همۀ كتابهاش رو به خونه می برد. با خودم گفتم: ”كی اين همه كتاب رو آخر هفته خونه می بره. عجب آدمی!“ من برای آخر هفته ام برنامه ريزی كرده بودم. مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خونۀ يكی از همكلاسی ها. شونه هام رو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همينطور كه می رفتم، تعدادی از بچه ها رو ديدم كه به طرف اون دويدند و اون رو به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاكها افتاد.
One day, when I was a freshman in high school, I saw a kid from my class was walking home from school. His name was Kyle. It looked like he was carrying all of his books. I thought to myself, "Why would anyone bring home all his books on a Friday?He must really be a nerd.“
I had quite a weekend planned (parties and a football game with my friends tomorrow afternoon), so I shrugged my shoulders and went on. As I was walking, I saw a bunch of kids running toward him. They ran at him, knocking all his books out of his arms and tripping him so he landed in the dirt.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنا پرت شد. سرش رو كه بالا آورد، تو چشماش یه غم خيلی بزرگ ديدم. بی اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش می گشت، يه قطره درشت اشك تو چشمهاش ديدم. همينطور كه عينكش رو به دستش میدادم، گفتم: ” اين بچه ها يه مشت آشغالن!“ . به من نگاهی كرد و گفت: ” متشكرم!“ و لبخند بزرگی صورتش رو پوشوند. از اون لبخندهايی كه سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من كمكش كردم كه بلند بشه و ازش پرسيدم كجا زندگي می كنه؟ معلوم شد كه نزديك خونۀ ما زندگی می كنه. ازش پرسيدم پس چطور من تو رو نديده بودم؟
His glasses went flying, and I saw them land in the grass about ten feetfrom him. He looked up and I saw this terrible sadness in his eyes. My heart went out to him. So, I jogged over to him as he crawled around looking for his glasses, and I saw a tear in his eye.
As I handed him his glasses, I said, "Those guys are jerks.“ He looked at me and said, "Hey thanks!“
There was a big smile on his face. It was one of those smiles that showed real gratitude. I helped him pick up his books, and asked him where he lived. As it turned out, he lived near me, so I asked him why I had never seen him before.
گفت قبلا به يه مدرسۀ خصوصی می رفته و اين برای من خيلی جالب بود. پيش از اين با چنين كسی آشنا نشده بودم. ما تا خونه پياده قدم زديم و من بعضی از كتابهاش رو براش آوردم. واقعا پسر جالبی از آب دراومد. من ازش پرسيدم دوست داره با من و دوستام فوتبال بازي كنه؟ و اون جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته رو با هم گذرونديم و هر چه بيشتر كايل رو می شناختم، بيشتر ازش خوشم میاومد. دوستام هم چنين احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره كايل رو با حجم انبوهی از كتابها ديدم. گفتم:“ پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهی عضلات قوی ای پيدا می كنی، با اين همه كتابی كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بری!“ كايل خنديد و نصف كتابها رو توی دستای من گذاشت.
He said he had gone to private school before now.I would have never hung out with a private school kid before. We talked all the way home, and I carried some of his books. He turned out to be a pretty cool kid.I asked him if he wanted to play a little football with my friends.He said yes.
We hung out all weekend and the more I got to know Kyle, the more I liked him, and my friends thought the same of him.
Monday morning came, and there was Kyle with the huge stack of books again.
I stopped him and said, "Boy, you are gonna really build some serious muscles with this pile of books everyday! " He just laughed and handed me half the books.
توی چهار سال بعد، من و كايل بهترين دوستای هم بوديم. وقتی به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. كايل تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من می دونستم كه هميشه دوستای خوبی برای هم می مونیم و مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشه. اون تصميم داشت دكتر بشه و من قصد داشتم دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال برم.
كايل كسی بود كه قرار بود برای جشن فارغ التحصيلی صحبت كنه. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم اون روز روبروی همه صحبت كنم.
من كايل رو ديدم. اون عالی به نظر می رسيد و از جمله كسانی به شمار می اومد كه تونسته بودن خودشون رو در دوران دبيرستان پيدا كنن. حتی عينك زدنش هم بهش مي اومد.
Over the next four years, Kyle and I became best friends. When we were seniors we began to think about college. Kyle decided on Georgetown and I was going to Duke. I knew that we would always be friends, that the miles would never be a problem. He was going to be a doctor and I was going for business on a football scholarship.Kyle was valedictorian of our class.I teased him all the time about being a nerd. He had to prepare a speech for graduation.
I was so glad it wasn't me having to get up there and speak Graduation day. I saw Kyle. He looked great. He was one of those guys that really found himself during high school. He filled out and actually looked good in glasses.