تحقیق مقایسه شباهت ها و تفاوت های حکایات گلستان سعدی و بهارستان جامی

تحقیق مقایسه شباهت ها و تفاوت های حکایات گلستان سعدی و بهارستان جامی (docx) 43 صفحه


دسته بندی : تحقیق

نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحات: 43 صفحه

قسمتی از متن Word (.docx) :

مقایسه شباهت ها و تفاوت های حکایات گلستان سعدی و بهارستان جامی کتاب گلستان و بهارستان ، باغ پر نقش و نگاري است که به روی خواننده گشوده می شود . و جسم خاکی و روح متعالی او را به عروج می رساند . و جامعه مدنی و مدینه فاضله ی را با هنرمندی ماهرانه اي به تصویر می کشد . دو نیروی خوبی و بدی در تقابل یکدیگرند و ستیزه و کشاکشی دایم دارند . و سرانجام خوبی و نیکی بر پلیدی و سیاهی پیروز می شود . و جامعه تعلیم و تربیت را پیش چشم خواننده می گشاید و بیان می شود :که حسد ، بخل ، غیبت و تهمت ... . عاقبتی جزء نیستی و فنا ندارد . و فضایل و سجایای نیک ، مانند : بخشش و بخشند گی ، قناعت و عدالت ... شهد شیرینی دارد و کام انسانها ، با شنیدن این حکایات شیرین می گردد . و در جست و جوی این حقیقت ، خود را به سر منزل غایی هدف که همان رسیدن به ذات حق است آماده می سازد . تا بدین وسیله با کوله باری از عشق و محبت به همنوع ، زیبا نمودن اعمال فردی و اجتماعی خویش ، این راه سنگین را با قدمهای محکم بر داريم . به طور خلاصه می توان گفت که : گلستان و بهارستان کتابهایی هستند شبیه به یک جنگ ادبی ، همه گونه سخن در آن یافت می شود از مزاح ، جد ، امور اجتماع ، اخلاق و تربیت سیاست و رویدادهای خیالی گرفته تا نصیحت و موعظه و عشق و جنون . به راستی هنگامی که حکایات زیبا و خواندنی ، این دو کتاب را می خوانیم متوجه می شویم که جامی نویسنده توانایی بوده است که حکایات خواندنی و شیرین سعدی را با تمام دقت مطالعه کرده است و بابهایی که از جهت موضوع شباهت دارند در کتاب خویش باز گو کرده است که عبارتند از : الف : باب دوم گلستان : در اخلاق درویشان باب یکم بهارستان : حکایاتی است که درباره مشايخ صوفيه و بعضی از اسرار و احوال آن ب : باب اول گلستان : در سیرت پادشاهان باب سوم بهارستان : درباره ی اسرار حکومت و ذکر حکایاتی از شاهان ج : باب پنجم گلستان : در عشق و جوانی باب پنجم بهارستان : در تقریر حال عشق و عاشقان بابهایی نیز وجود دارد که از جهت موضوع افتراق دارند که عبارتند از : بابهای گلستان : 1- باب سوم : در فضیلت قناعت 2- باب چهارم : در فواید خاموشی 3- باب ششم : در ضعف و پیری 4- باب هفتم : در تاثیر تربیت 5- باب هشتم : در آداب صحبت بابهای بهارستان : 1- روضه دوم : متضمن حکم و مواعظ مشتمل بر چند حکمت و حکایات مناسب مقام 2- روضه چهارم : درباره ی بخشش و بخشندگان 3- روضه ششم : حاوی مطايبات و لطایف و ظرایف 4- روضه هشتم : در شعر و بیان احوال شاعر 5- روضه هشتم : در حکایاتی چند از زبان احوال جانوران که با این کار ، جامی نشان میدهد که تنها مقلد صرف ، نبوده است . بلکه خود ابداع و نوآوری در مضامین بهارستان ایجاد کرده است . و هنگامی که حکایات گلستان و بهارستان را مي خوانيم تشابه بیشتر ، در موضوعاتی دیده می شود که بابهای آنها از جهت موضوعی یکسان می باشد . اگر چه از بابهایی هم که از جهت موضوع افتراق دارند کم و بیش مطلبی بیان شده است . با ذکر مقدمه ای که بیان شد وقت آن رسيده است که حکایات را مورد بررسی قرار دهیم . هنگامیکه گلستان و بهارستان را از جهت موضوع و محتوا مورد بررسی قرار می دهیم تنها یک حکایت است که از جهت موضوع و محتوا ، تا حدودی شبیه به هم آمده است . گلستان : « اسکندر رومی را پرسیدند که : دیار مشرق و مغرب به چه گرفتي ؟ که ملوک پیشین را خزاین و عمر و لشکر پیش از این بود و چنین فتحی میسر نشد ؟ گفت : به عَونِ خدای عَزَّوَجَلّ ، هر مملکت را که بگرفتم رعیتّش نیا زردم و نام پادشاهان جز به نیکی نبردم . بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتی برد » ( یوسفی 1384 ، ص 85 ) بهارستان : « اسکندر را گفتند : به چه یافتی از دولت و سلطنت و ( سعت مملکت ) با صغرسن و حداثت عهد ؟ گفت : به استمالت دشمنان تا از غائله دشمنی زمام تافتند ، و از تعاهد دوستان ، تا در قاعدة دوستی استحکام یافتند . بیت : بایدت ملک اسکندر ، چون وی از حُسن سیر دشمنانرا دوست گردان دوستانرا دوستر » ( حاکمی ، 1385 ، ص 52 ) موضوع مشترک در این دو حکایت ، اسکندر مقدونی است که در ادبیات فارسی جایگاه ویژه ای دارد و مفهوم مشترک این دو حکایت در این است که اسکندر ، رمز موفقیت و کشور داری خویش را ، در این نکته می داند که دشمنان خویش را دلجویی کند و در استحکام دوستی ، تلاش کند . ویژگی سبکی : تشابه : رعایت ایجاز کامل در جملات تفاوت : کاربرد زیبا تر سجع در متن گلستان مانند : بگرفتم ، نیا زردم و نبردم. استفاده بیشتر از لغات عربی ، در متن بهارستان مانند : حداثت عهد ، استمالت ، غائله و تعاهد نكات بلاغي : در بهارستان ترکیباتی چون زمام تافتن آمده است که کنایه از : روی برگرداندن است . بقیه حکایات را که در گلستان و بهارستان مورد بررسی قرار می دهیم ، می توانیم به شش دسته اصلی مفاهیم را تقسیم کنیم که عبارتند از : 1- در سیرت پادشاهان 2- عشق و عاشقی 3- در آداب صحبت 4- سلامت و سلامتی 5- بخشش و بخشندگی 6- قناعت در سیرت پادشاهان این دو نویسنده پر کار و فعال ، در دوران حکومت پادشاهان زیست کرده اند و کتاب خود را به ممدوح خود تقدیم کردند . بر ای همین در خلال حکایاتی که بازگو کرده اند ، در سیرت پادشاهان نیز مطالبی بیان کرده اند . که به طور غیر مستقیم بیان می کنند : که اگر پادشاهی ظلم و ستم روا دارد . حکومتش به زودی سرنگون خواهد شد . و اگر عدل و داد پيشه کند ، نامش تا ابد ماندگار خواهد ماند . چون اگر به صورت مستقیم و بی پرده سخن بیان می شد ، احتمال این می رفت که پادشاه از ایشان رنجیده خاطر گردد و جانشان در معرض خطر قرار گيرد . و به طور کلی در حکایاتی که درباره سیرت پادشاهان نوشته شده است ، سعدی و جامی ، هر دو اعتقاد دارند که نباید زیاد به شاه نزدیک شد چون احتمال لغزش و خطا وجود دارد ، و غرض ورزی حاسدان پادشاه می تواند برای انسان خطر ساز باشد . پس باید در دوستی با پادشاه حد اعتدال را رعایت کرد . « یکی از وزرا معزول شد به حلقه درویشان درآمد . [ برکت ] صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد . ملک [ بار دیگر ] با وی دل خوش کرد و عمل فرمود قبول نکرد گفت: معزولی ، [ به نزد خردمندان ] به که مشغولی آنان که به كُنج عافیت بنشستند دنـدان سـگ و دهـان مـردم بـسـتـنـد کاغذ بدریدند و قلم بشـکسـتند وز دست و زبان ، حرف گیران رستند ملک گفت : هر آینه [ ما را ] خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را بشاید . گفت : [ ای ملک ] نشان خردمند کافی جز این نیست که به چنین کارها تن در ندهد . همای برهمه مرغان ، از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد سیه گوش را پرسیدند که : ملازمت صحبت شیرت به چه وجه اختیار آمد ؟ گفت : تا فضلة صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم گفتند : اکنون که به ظِلِّ حمایتش درآمدی و به شکر نعمتش اقرار کردی چرا نزدیک تر نیایی تا به حلقه خاصّانت درآرد و از بندگان مخلصت شمارد ؟ گفت : از بطشِ او همچنان ایمن نیستم . اگر صد سال گبر آتش فروزد چو یک دم اندر او افتد ، بسوزد افتد که ندیم حضرت سلطان [ را ] زر بیايد و باشد که سر برود و حکما گفته اند : از تلّونِ طبع پادشاهان برحذر باید بود که [ وقتی ] به سلامی برنجند و [ وقتی ] به دشنامی خِلعت دهند و [ آورده اند که ] ظرافت بسیار هنر ندیمان است ؛ و عیب حکیمان . تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار بازی و ظرافت به ندیمان بگذار » ( یوسفی ، 1384 ، ص 69 ) « درویشي قوی همّت ، با پادشاهی صاحب شوکت طریقه اختلاطی و سابقه انبساطی داشت . روزی از وی نسبت به خود ، گرانی تفّرس کرد . هر چند تجسّس نمود ، آن را که جز کثرت تردّد و بسیاری آمد وشد سببی نیافت . دامن از اختلاط در چید و بساط انبساط در نوردید . روزی پادشاه را در ( راهی با وی ) اتفاق ملاقات افتاد . زبان به مقالات او بگشاد .که ای درویش ، موجب چیست که از ما ببریدی و قدم از آمد و شد ما در کشیدی ؟ گفت : موجب آنکه دانستم از سبب نا آمدن سوال به ، که از جهت آمدن اظهار ملال . قطعه : به درویش گفت آن توانگر چرا بـه پـیشـم پس از دیرها آمدی ؟ بـگـفـت : چـرا نامدی پیـش مـن بسی خوشترست از چرا آمدی » ( حاکمی ، 1385 ، ص 44 ) هر دو حکایت بیان می کنند که از نزدیک شدن زیاد به پادشاه باید پرهیز کرد. سعدی اعتقاد دارد که نزدیک شدن زیاد به پادشاه با خطراتی همراه می باشد . چون ممکن است پادشاه ، به سلامی برنجد و حکم مجازات فرد را صادر کند . و حتی شاید از یک کار ناپسند بدش نیاید و به چاکر خویش ، هدیه و خلِعت بدهد . ولی جامی معتقد است که زیاد رفت و آمد در دربار پادشاه ، از نظر عقل مردود می باشد و باید طوری عمل شود که پادشاه یادی از چاکر خویش بکند . ویژگی سبکی : تفاوت : استفاده زیبا تر از سجع در گلستان مانند : معزولی و مشغولی استفاده بیشتر از بلاغت در گلستان ، مانند : دندان سگ کنایه : از آزار مردم شرور در متن بهارستان ایجاز بیشتری دیده می شود . نكات بلاغي: در گلستان : دندان سگ : کنایه از آزار مردم شرور تن در ندادن : کنایه : از راضی نشدن به قبول کاری تمثیل : همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد تـمـثـیل : اگـر صـد ســال گـبـر آتـش فـروزد چـو یـک دم انـدر اوفتـد ، بسوزد بهارستان : دامن از اختلاط او در چید : کنایه از دوري کردن « یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد نزدیک من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت فاقه نمی آورم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کنم کسی را بر نیك و بد من اطلاع نباشد . بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست پس جان بلب آمد که براوکس نگریست باز از شماتت اعدا ، می اندیشم که : بطعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند [ و گویند ] : مبین آن بی مروّت را که هرگز نـخواهد دید روی نیـکبخـتی کـه آسـانی گزیـند خویشتن را زن و فرزند بگذارد به سختی و در [ علم ] محاسبت ، چنان که معلوم است چیزی دانم اگر به جاه شما ، جهتی معیّن شود که موجب جمعیّت خاطر باشد . بقیّت عمر از عهده شکر آن بدر نتوانم آمد . گفتم : عمل پادشاه دو طرف دارد : [ امید و ، بیم یعنی ] امید نان و بیمِ جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید در این بیم افتادن. کـس نـیـاید به خـانـه درویـش کـه خـراج زمین و باغ بده یا به تشویش و غصه راضی شو یا جگر بند ، پیش زاغ بنه . گفت : این سخن موافق حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی . نشنیده ای که هر که خیانت ورزد پشتش [ از حساب ] بلرزد . راستی ، موجب رضای خداست کس ندیدم ، که گم شد از ره راست و حکما گفتند : چهار کس از چهار کس به جان [ به ] رنجند : حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از مُحتَسب ، و آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است ؟ مـکــن فــراخ روی در عـمـل ، اگــر خـواهـی که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ تو پاک باش و مدار ، ای برادر ، از کسي باک زنـنـد جـامه نا پـاک گازران ، بر سنگ گفتم : حکایت آن روباه مناسب حال تو است که دیدنش گریزان و بی خویشتن ، افتان و خیزان کسی گفتش : چه آفت است که موجب چندین مخافت است ؟ گفت : شنیدم شتر را بسُخْره می گیرند. گفتند : ای شیفته لایعقل شتر [ را ] با تو چه مناسبت و تو را با او چه مشابهت ؟ گفت : خاموش که اگر حسودان ، به بغرض گویند شتر است [ و گرفتار آیم ] که را غم تلخیص من باشد [ تا تفتیش حال من کند ] ؟ و تا تریاق از عراق آورده باشند ، مار گزیده مرده باشد . همچنین تو را فضل است و دیانت و تقوی و امانت ، اما متعنّتان در کمینند و مدّعیان گوشه نشین اگر آنچه حُسن سیرت [ تو ] است به خلاف تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی که را در آن حال مجال مقالت باشد ؟ پس مصلحت آن می بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی . به دریادَر ، منافع بی شمارست و گر خواهی سلامت ، بر کنار ست . رفیق ، این سخن بشنید و به هم برآمد و روی در هم کشید و سخنان و رنجش آمیز گفتن گرفت . که این چه عقل است و کفایت و فهم و درایت ؟ قول حکما در ست آمد که گفته اند : دوستان در زندان بکار آیند ، که بر سر سفره همه دشمنان دوست نمایند . دوست مشمار ، آن که در نـعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی دیدم که متغیّر [ می شود و نصیحت به غرض می شنود . به نزدیک صاحب دیوان رفتم ، با سابقه معرفتی که میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیّت و استحقاقش ] به بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند . روزی چند [ بر این ] بر آمد . لطف طبعش بدیدند و حُسن [ تدبیرش ] بپسندیدند کارش از آن در گذشت و به مرتبه ای برتر از آن ممکّن شد . همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت رسید [ و ] مقرّب حضرت سلطان و مشارُاِلَیْه و مُعْتَمَدٌ عَلَیْه گشت . بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم: ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار که آب چشمه حیوان ، درون تاریکی است اَلـا لـا یَــجْـــأَرَنَّ اَخُــو الْــبَــلِــیَّــه فَـلِــلـرَّحْــمـنِ اَلْـطــافٌ خَـفِـیَّــه منشین ترش از گردش ایّام که صبر تلخ است ولیکن بر ، شیرین دارد . مرا در آن قُربت با طایفه ای یاران ، اتفاق سفر افتاد . چون از زیارت مکّه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش ، دیدم پریشان و در هیات درویشان گفتم : حال چیست ؟ گفت : چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند . و ملک ، دامَ مُلْکُهُ ، در کشف حقیقت آن ، استقصا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند . نبینی که پيـش خـداونـد تـخـت تواضع کنان دست بر برنهند چو بينند کارش ، ز دست اوفتاد همه عالمش پای بر سر نهند . فی الجمله ، به انواع عقوبت گرفتار بودم تا در این روزها که مژدة سلامت حُجّاج برسید از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص . گفتم : آن نوبت اشارت به من قبول نکردی که گفتم : عمل پادشاه چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری ؛ یا در طلسم بمیری . یا زر ، به هر دو دست کند خواجه در کنار یا موج ، روزی افکندش مرده برکنار مصلحت ندیدم از این بیش ، ریش درونش [ را به ملامت ] خراشیدن و نمک پاشیدن بدین دو کلمه اختصار کردم : ندانستی که نبینی بند بر پای چو در گوشت ، نیامد پند مردم دگر ره ، گر نداری طاقت نیش مبر انگشت ، در سوراخ کژدم ( یوسفی ، 1384 ، صص69 – 72 ) « مقربان سلاطین ، چون کسانی اند که به کوهی بلند بالا می روند اما عاقبت به زلازل قهر و نوازل دهر از آن کوه به زیر خواهند افتاد . و شک نیست که افتادن بلندتران صعب تر خواهد بود و به زیر آمدن فروتران سهل تر . مثنوی : بــود ايـــــوان قــرب شـــاه ، والا بـر آن ايـوان مـرو ، بـسـيـار والا چو ترسم ،که در آن ایوان در افتی ز هر افتاده ای ، محکم در افتی » ( حاکمی ، 1385 ، ص 46 ) در هر دو حکایت این عقیده دیده می شود . : که به پادشاه ، نزدیکی قرب نجويی چون فتنه روزگار و حسودی حاسدان تو را در معرض خطر قرار می دهد . و چه بسیار سخت و ناگوار است که انسان از بلندی جاه و مقام ، یک شبه به چاه ذلت و خواری افکنده شود . سعدی ، اعتقاد دارد که چه انسانهای فرو مایه و چه انسانهای بالامقام ، از بالا به پایین آمدن مقام ، برای هر دو گروه سخت و ناگوار است . ولی جامی معتقد است که افتادن بزرگان از مقام بسیار سخت تر و ناگوار تر از افتادن انسانهای پست و فرومایه می باشد . ویژگی سبکی : تفاوت :گلستان : آرایه سجع به زیبایی به کار رفته است مانند : دارم ، نمی آورم و کنم حکایت کامل بازگو شده است . وفور بلاغت در این متن مانند : ضرب المثل : آن را که حساب پاک است ، از محاسبه چه باک است . اطناب در کلام دیده می شود . بهارستان : حکایت بهارستان ، قسمتی از یک حکایت است . نکات بلاغی كمتري دیده می شود . مانند : از کوه به زیر آمدن : کنایه از اوج بلندی به پستی افتادن ایجاز و خلاصه گویی نكات بلاغي گلستان ، جگر بند پیش زاغ بنه : کنایه ازاینکه خود را با خطر آماده کردن ضرب المثل : آن را که حساب پاک است ، از محاسبه چه باک است . تمثیل : تو پاک باش و مدار ، ای برادر ، از کس باک زنند جامه ، ناپاک گازران بر سنگ اضافه تشبیهی : مُلکِ قناعت روی در هم کشیدن : کنایه از ناراحت شدن دست بر سر نهند : کنایه از احترام گذاشتن پای بر سر نهند : کنایه از روی برگرداندن نمک پاشیدن : کنایه از زخم زبان زدن بهارستان : از کوه به زیر آمدن : کنایه ، از اوج بلندی به پستی افتادن تمثیل : دگر ره نداری طاقت نیش مبرانگشت در سوراخ گژدم « ملک زوزن [ را ] خواجه ای بود کریم النّفس ، [ نیک محضر ] که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً حرکتی از او در نظر سلطان ناپسند آمد . مصادره کرد و عقوبت فرمود . سر هنگان ملک به سوابق انعام او معترف بودند و به شکر [ آن ] مُرتهَن ، در مدّت توكیل اورفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندي . صلح با دشمن اگر خواهی ، هر گه تو را در قفا عیب کند ، در نظرش تحسین کن سخن ، آخر به دهان می گذرد موذی را سخنش تلخ نخواهی ، دهنش شیرین کن آنچه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی بدر آمد و به بقیت در زندان بماند . یکی از ملوک نواحی در خُفیه پیغامش فرستاد . که ملوک آن طرف ، قدر چنان بزرگواری ندانستند و بی عزّتی کردند . اگر رای عزیز [ فلان ] ، اَحْسَنَ اللهُ خَلاصَهُ ، به جانب ما التفات کند در رعایتِ خاطرش ، هرچه تمامتر سعی کرده شود و [ اعیانِ این ] مملکت به دیدار او مُفتَقِرند . و جوابِ این حروف [ را ] منتظر . خواجه بر این و قوت یافت [ و ] از خطر اندیشید . [ درحال ] جوابی مختصر ، چنان که مصلحت بر قفا [ ي ورق ] نبشت و روان کرد . ( یکی از متعلّقان ملک [ که بر این ] واقف بود . مَلکِ را اعلام کرد که فلان را که حبس فرموده ای با ملوک نواحی مراسله دارد . ملک به هم بر آمد [ و ] کشف این خبر فرمود . قاصد را بگرفتند بر رسالت بخواندند . نبشته بود که حُسنِ ظِنّ بزرگان در حق این ضعيف بیش از فضیلت اوست . و تشریف قبولی که ارزان فرموده اند ، بنده را امکان اجابت آن نبوده ، بحکم آن که پرورده نعمت این خاندانم و به اندک مایه تغیّر خاطر با ولی نعمت ، بی وفایی کردن نه کار خردمندان است . آن را که به جای تست ، هر دم کَرَمی عذرش بنه ارکند ، به عمری ستمی ملک را سیرت حق شناسی [ از ] او پسند آمد و خلِعت و نعمت ببخشید و عذر خواست که خطا کردم که تو را بی گنه بيازردم . گفت : [ ای ملک ] من تو را در این که کردی خطائی نمی بینم ، بلکه تقدیر باری ، عَزَّاسْمُهُ ، چنان بود که مرا مکروهی رسید . پس دست تو اولی تر که حقوق سوابق نعمت داری [ و ایادی منّت ] و حکما گفتند : گــر گــزنــدت رســد زخــلـق مــرنـج که نه راحت رسد ، زخلق و نه رنج از خدا دان ، خلاف دشمن [ و ] دوست کـه دل هـر دو در تـصـرّف اوسـت اگـرچـه تـیـر از کـمــان هــمـی گـذرد از کـمــانـدار بـیــنــد اهــل خــرد » ( یوسفی ، 1384 ، صص 76-78 ) « میان عقيل بن ابی طالب و معاویه دوستی تمام بود و مصاحبت بر دوام . روزی در راه محبّتشان خاری افتاد و بر چهره مودّتشان غباری نشست . عقیل از معاویه ببرید و از آمد و شد مجلس او پای در کشید . معاویه عذر خواهان به وی نامه نوشت که ای مَطلب اعلای بنی عبد ا لمُطلّب وای مقصد ، ا قصای آل قُصَّی و ای آهوی نافه گُشای عبد مناف و ای منبع مکارم بنی هاشم ، آیت نبوت در شأن شماست . عزّ رسالت در خاندان شما ، کجا شد آن همه بزرگواری و حلم و بردباری ؟ باز آی که از رفته پشیمانم و از گفته پریشان . رباعیّه : تا کی ، هدف ناوک کین خواهم بود وز دوري تو بیدل و دین خواهم بود بر روی زمین ، پیش توام ، رو به زمین در زیـر زمین نـیز چنین خواهـم بود عقیل در جواب او به صواب چنین نوشت : شعر : صَدَقْتَ وَ قُلْتَ حَقّاً غَیر اَنّی أری اَنْ لا اراکَ و لاتَرانی وَ لَسْتُ اَقولُ سُوءً فی صَدیقٍ وَ لـکِنّـی اَصُـدُّ اِذا جَـفـانـی یعنی : چون کریم از دوست برنجد ، باید کُنج مفارقت گيرد . و به کوی مهاجرت گراید نه آنکه ، به بدی میان بندد و به بد گویی زبان گشاید : مثنوی : چون شود یار ، با تو جنگ اندیش جز جدایی مگیر ، با او بیش جـد مـکـن ، در خـصـومـت بـسیار اندکـی ، روی آشتی بگذار باز معاویه به اعتذار معاودت نمود و در التماس صلح گشود و صد هزار درم بذل صلح فرستاد و بنیاد عهد نهاد . قطعه : عذر خـواهی بـکن و عفو طلب چـو فتد رخــنــه در قــاعــدة يــاري یــاران قــدیــم ور نیاید به هم آن رخنه ، به گفتار زبان در عمارت گریش کوش ، به خشت زروسیم » ( حاکمی ، 1385 ، صص 47 – 48 ) هر دو حکایت این عقیده را بیان می کند : که چاکر ، همیشه باید احترام مخدوم خویش را داشته باشد و اگر روزی زمانه برگشت و مخدوم بر چاکر خویش خشم گرفت . بر این مصیبت صبر پیشه کند و بد گویی مخدوم را پیش دیگران بازگو نکند ، تا گذشت زمان بی گناهی او را ثابت کند و شخص ، چاکر به شغل خویش بازگردد . ویژگی سبکي تفاوت : گلستان : حکایت از زبان وزیر بیان شده است بهارستان : حکایت جنبه ی دینی و مذهبی دارد گلستان : مفهوم قضا و قدر دیده می شود مانند : اگرچه تیر از کمان همی گذرد از کماندار بیند اهل خرد بهارستان : برای تفهیم بهتر مطالب از شعر عربی نیز سود بر ده است : مانند : صَدَقْتَ وَ قُلْتَ حَقّاً غَیرَ اَنّی أری اَنْ لا اراکَ و لاتَرانی بهارستان : شخصیت عقیل ، با بلاغت قوی توصیف شده است . مثال : ای آهوی نافه گشای عبد مناف . ای منبع مکارم بنی هاشم ، آیت نبوت در شان شماست . عزّ رسالت در خاندان شماست نكات بلاغي : گلستان : ملک به هم بر آمد : کنایه از خشمگین شدن بهارستان : کُنج مفارقت و کوی مهاجرت : اضافه استعاری عشق و عاشقی دیدگاه عاشقانه سعدی ، در غزلیات او مشهود است . و دیدگاه عاشقانه و عابدانه جامی ، در مثنوی هفت گانه او و اشعه لمعات جلوه گر می باشد . در گلستان و بهارستان در تقریر عشق و عاشقی بابی بیان شده است ، که در گلستان سعدی ، می توانیم بگوییم که عشق زمینی صرف می باشد . که عاشق ، جان را در راه معشوق زمینی فنا می کند . ولی در بهارستان جامی ، علاوه بر عشق زمینی ، در بعضي از حكايات ، به عشق آسمانی توجه خاص دارد که : عاشق ، از معشوق زمینی خود می گذرد و روح خویش را که ودیعه ای از ذات حق است تسلیم جانان می کند . و هر دو نویسنده توانا معتقدند عشقی که صرفاً جنبه ی زمینی داشته باشد با گذر زمان ، گرد پیری و ملالت بر چهره ی معشوق می نشیند و عاشق دلخسته دیگر به او نظري ندارد . و جامي معتقد است :كه اگر عشق به ذات حق باشد ، هیچگاه عاشق از معشوق سیر و خسته نمی شود و در راه او ، جان خویش را خالصانه ، در طبق اخلاص می گذارد . « یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته و مطموح نظر او جایی خطرناک و ورطه هلاک ، نه لقمه ای که مصوّر شدی که به کام آید یا مرغی که به دام آید . چو در چشم شاهد ، نیاید زرت زر و خاک ، یکسان نماید برت یاران به نصیحتش گفتند : که از این خیال محال تجنّب کن كه خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند ، و پای در زنجیر بنالید و گفت : دوسـتـان گـو ، نصیحتم مـکـنید کـه مـرا چـشـم بـرارادت اوسـت جنگجویان به زور پنجه و کتف دشمنان را کشند و خوبان دوست شرط مودّت نباشد به اندیشه ی جان ، دل از مهر جانان برگرفتن . تـو کـه در بـند ، خـویشتن بـاشـی عـشـقـبـاز[ی] ، دروغ زن بـاشـی گـر نـشايد ، بـه دوسـت ره بـردن شرط یاری است ، در طلب مردن گر دست دهد که آستینش گیرم ورنـه بـروم ، بر آسـتـانـش مـیـرم متعلّقانش را که نظر در کار او بود و شفقت بر روزگار او ، پندش داد [ ند ] و بندش نهاد [ ند ] بی فایده بود . دردا که طبیب ، صبر می فرماید ویـن نفـس حریص را شَکَر می باید آن نشنیدی که شاهـدی بنهفـت با دل از دست رفـتـه ای مـی گـفـت : تـا تـو را قـدر خـویـشتـن بـاشد پیش چشمت ، چـه قـدر مـن بـاشـد؟ ملک زاده ای [ را ] که مطموح نظر او بود ، خبر کردند که جوانی بر سر این ميدان ، مداومت می نماید. خوش طبع [ و ] شیرین زبان [ و ] سخنهای لطیف می گوید . و نکته های غریب [ از وی می شنوند ] و چنین معلوم می شود که شیدا گونه ای است و شوری در سر دارد . [ پسر ] دانست که [ دل آویخته است و ] این گرد بلا انگیخته او . مرکب به جانب او راند . و چون دید که به نزدیک وی عزم آمدن دارد بگریست و گفت : آن کس مرا بکشت ، باز آمد پیش مانا که دلش بسوخت ، بر کُشته خویش چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش که از کجایی [ و چه نامی ] و چه صنعت دانی ، در قعر بحر مودّت چنان غریق بود که مجال نفس کشیدن نداشت . اگر خود ، هفت سُبع از بر خوانی چون آشفتی ، الف بی تی ندانی گفت : چرا با من سخن نگویی که هم از حلقه ی درویشانم ، بلکه ی حلقة به گوش ایشانم . انگه به قوّت استیناس محبوب ، از [ میان ] تلاطم ، امواج محبت سر بر آورد و گفت : عجب است با وجودت که وجود من بماند تو به گفتن ، اندر آیی و مرا سخن بماند این بگفت و نعره ای بزد و جان به حق تسلیم کرد . عجب از کُشته نباشد ، به در خیمه دوست عجب اززنده که چون جان بدر آورد سلیم ( یوسفی ، 1384 ، صص 134 – 135 ) « یک از دانشمندان گوید که : وقتی مجلسی می داشتم و در زمین دل مستمعان ، تخم ارادت می کاشتم . پیری ملازم مجلس بود . و از وظیفة ملازمت تخلّف نمی نمود . اما دایم آه می زد و اشک می ریخت و یک لحظه ، آه و اشکش از هم نمی گسیخت . روزی در خلوت او را طلبیدم و از وی موجب آنرا پرسیدم گفت : من مردی بودم که غلامان و کنیزکان می خریدم و می فروختم و وجه معاش ، از پیع و شری می اندوختم . روزی غلامی صغیر ، بیت : به لب چو شکر ناب ، و به رخ چون ماه منیر هنوز شكر او را نشسته ، دایه ز شیر به سیصد دینار بخریدم و در تربیت او بسی رنج کشیدم . چون شیوة دلبری و دلداری بیاموخت و چهره [ شوخی و عیّاری ] برافروخت یوسف وار به بازارش بردم و بر خریداران شمائل و اخلاقش برشمردم ناگاه دیدم که در زّی اهل سلاح ، نازنین سواری بلکه در خانه ، زین زیبا نگاری آنجا رسید و به گوشه چشم آن غلام را بدید ، خود را از بارگی درانداخت و در پهلوی او منزل ساخت و پرسید که چه نام داری و از کدام دیاری ؟ چه هنر د انی و کدام کار می توانی ؟ آنگاه روی به من آورد و از ثمن وی سوال کرد . گفتم : اگر چه در حسن و جمال یک دینار ست اما بهای وی هزار ( دینار کامل عیارست ) هیچ نگفت و از حاضران در نهفت ، دست به دست غلام برد و چیزی به دست وی سپرد . بعد از رفتن وی آن را وزن کردم ، صد دینار بود . روز دوم و سوم به همین دستور ، عمل کرد و همین معامله ، پیش آورد و مبلغ آنچه به غلام داده بود ، به سیصد دینار رسید . با خود گفتم : مایة آن غلام را بتمام ادا کرد ، همانا که او را به این غلام تعلّق خاطر ی شده است و بر ادای آن چه گفتم قدرت ندارد . چون وي شد . من نیز بی وقوف در عقب وی بشتافتم ، چندانکه خانه ویرا یافتم . چون شب درآمد ، برخاستم آن غلام را به جامه های نفیس بیاراستم و به بویهای خوش معطّر گردانیدم و به در خانة آن جوان رسانیدم . و در بکوفتم ، بگشاد و بیرون آمد . چون ما را بديد مبهوت شد و ( و اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون ) گفت . ( پس پرسید که ) شما ، را چه آورده است و به من که راهنمونی کرده است ؟ گفتم : بعضی از ابنای ملوک این غلام را خریداری كردند و بیع به چیزی قرار نیافت ، ترسیدم که امشب قصد این غلام کنند ، ویرا به تو سپارم تا امشب در پناه تو ایمن خواب کند . گفت : تو هم درآی ( و با وی باش ) گفتم : مرا (هم مهم ) ضروری ( در پیش است ) که اینجا نمی توانم بود . غلام را به وی گذاشتم و من برگشتم چون به خانه رسیدم و در ببستم و ( بر سر ) بستر بنشستم ( در آن ) اندیشه که امشب میان ایشان چون بگذرد و مصاحبت ایشان بر چه قرار گیرد . ناگاه شنیدم که آواز بر آمد ، و غلام از عقب آواز درآمد ، لرزان و گریان . گفتم : ترا چه بوده است و در صحبت ( آن جوان ) چه روی نموده ، که بدین حال می آیی ؟ غلام گفت : آن جوانمرد بمرد و جان به جانان سپرد گفتم : سُبحان الله آن چه گونه بود ؟ گفت : چون تو برفتی مرا به خانه درون برد و مشک و گلاب بر من زد و مرا بخوابانید و بعد از آن ( آمد و ) انگشت بر رخسارة من نهاد و گفت : سُبحان الله ، این چه خوبست و چه محبوب و چه مرغوب و چه ناخوشست آنچه نفس من می خواهد و در هوای آن می کاهد و عقوبت خدای تعالی ، از همه سخت تر است و گرفتار به آن از همه کس بدبخت تر . بعد از آن گفت: اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون دیگر باره انگشت بر رخسار من نهاد و گفت : گواهی می دهم که این بغایت جمیل است و به نهایت آمال و امانی ) دلیل .امّا عفّت و پاکی از آن اجمل است و ثواب موعود بر آن از همه در جمال اکمل پس بیفتاد . چون او را بجنبانیدم مرده بود و پی به حیات جاودانی برده . پیر گفت : که این همه گریه من ، بر یاد آن جوان است . که هرگز عفت و نظافت و لطف و ظرافت وی از خاطر من ( غائب نمی شود ) و حسن شمائل و لطف مخائل او ، از نظر من نمی رود . تا باشم این راه خواهم سپرد و چون بمیرم بدین حال خواهم مرد . قطعه : یار چون رفت آن به خوبی ، از همه عالم فزون در فــراقــش از هـمـه عـالـم ، فـزون خـواهـم گـریـسـت ریزد اکـنون خونِ دل از گونه زردم به خـاک چون روم در خاک ، هم زین گونه خون خواهم گریســت ( حاکمی ، 1385 ، صص 66 – 67 ) هر دو حکایت این عقیده را بیان می کند که : عاشق راستین و حقیقی کسی است که در راه عشق به معشوق ، جان خویش را فدا کند . ولی در حکایت گلستان سعدی ، عشق زمینی می باشد و عاشق خود را در برابر معشوق زمینی فنا می کند . ولی در بهارستان جامی ، عاشق از معشوق زمینی خویش ، دست می کشد و در برابر معشوق حقیقی که همان ذات حق است جان خویش را تسلیم می کند و به فنا فی الله می رسد . ویژگی سبکی : تشابه : 1- اطناب در مطلب 2- نثر توام با شعر تفاوت : گلستان : 1- آوردن سجع پی در پی در حکایت مانند : جان ، جانان ، دادند و نهادند 2- عشق زمینی صرف می شود بهارستان : 1- عشق آسمانی است نكات بلاغي : گلستان : دل از دست دادن : کنایه از عاشق شدن امواج محبّت و بحر مودّت : اضافه ی تشبیهی بهارستان : زمین دل و تخم ارادت : اضافه تشبیهی لب چو شكر ناب و به رخ چو ماه منیر مشبه ادات مشبه به مشبه ادات مشبه به « حسین میمندی را گفتند : سلطان [ محمود ] چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یک بدیع جهانی اند ، چون است که با هیچ یک [ از ایشان ] میل و محبّتی ندارد چنان که با ایاز [ که ] زیادت و حسنی ندارد ؟ گفت : هر چه در دل فرد آيد ؛ در دیده نکو نماید . هر کـه سـلــطــان ، مــریــد او بــاشــد گــر هـمـه بـد کـنــد ، نـکــو بــاشــد وان را کــــه پـــادشــــه بـــیــنـــــدازد کــسـش از خــیــل خــانــه ، نــنــوازد هــر کــه در سـایــة عـنــایــت اوســت گنـهش طاعت است و دشمن ، دوسـت کسی به دیده انگـار ، اگـر نـگـاه کـنـد نـشـان صورت یوسف دهد ، به نا خوبی و گر به چشم ارادت ، نگه کنی در دیو فــرشــتــه ايت نـمـایـد به چشم کرّوبی ( یوسفی ، 1384 ، ص 133 ) « درویش به عشق جفا کیشی گرفتار شد ، به سر راهی می دوید و اشکی می ریخت . ( و آهی می کشید ) و از وی به چشم مرحمت هرگز نگاهی نمی دید . به او گفتند : معشوق تو همواره ، همخانه مستانست و همخوابه می پرستان .با درویشان یار نیست و با معتقدان جز بر سر انکارنی . طالب او همچو اویی می باید و مصاحب او همچو اویی می شاید . هیچ از آن بهتر نیست که دامن از او در چینی و پی کار خود نشینی . درویش چون این سخن بشنید بخندید و گفت : درد عشقـت مـرا بهره ز جانان ، نـخورم غصّه گرزو دگری ، حُسن و تجمّل بیند او گلستان جمالست ، عجب نیست کزو خاركش خار برد طالب گُل ، گُل چیند ( حاکمی ، 1385 ، ص 73 ) هر دو حکایت این عقیده را بیان می کند : که معشوق از دیدگاه عاشق زیبا و دوست داشتني می باشد . و اگر مدعیان ، عاشق را سرزنش کنند به این دلیل است که به چشم خویش ، معشوق او را نگاه می کنند و او را زیبا و برازنده نمی بیند . ولی اگر به چشم عاشق ، او را مشاهده کنند ، جز زیبایی و افسونی در وجود معشوق ، چیز دیگری را نمی یابند . ویژگی سبکی : تشابه : استفاده از شعر در گلستان و بهارستان تفاوت : استفاده از ضرب المثل در گلستان : هر چه در دل فرو آيد ؛ در دیده نکو نماید استفاده از تمثیل در بهارستان : خارکش خاربرد ؛ طالب گُل ، گُل چیند نكات بلاغي : گلستان : چشم ارادت : اضافه ی استعاری بهارستان : دامن از او در چیدن : کنایه از دوری گزیدن است . « در عنفوان جوانی ، چنان که افتد و دانی ، با شاهدی سر و سری داشتم ، به حکم آن که حلقي [ داشت ] طَیِّبُ الْاَدا و خَلقی کَالْبَدْرِ اِذا بَدا . آن که نبات عارضش ، آب حیات مي خورد در شکرش نگه کند ، هر که نبات می خورد اتفاقاً ، به خلاف طبع ، از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم ، دامن از وی در کشیدم و مُهرة مِهرش بر چیدم و گفتم : برو هر چه می بایدت پیش گیر سِرمانداری ، سِر خویش گیر شنیدمش که همی رفت و می گفت : شب پره ، گر و صل آفتاب ، نخواهد رونق بازار آفتاب ، نکاهد این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر کرد . فَقَدْتُ زَمانَ الْوَصْلِ وَالْمَـرْءُ جـاهِـلُ بِـقَـدْرِ لَـذیذاِلْـعَـيْـشِ قَبْلَ الْمَصائبِ باز آی و مرا بکُش که پیشت مردن خوشتر که پس از تو زندگانی کردن اما به شکُر [ منّت ] باری ، پس از مدّتی بازآمد ، آن حلق داودی متغیّر شده و جمال یوسفی به زيان آمده ، بر سیب زنخدانش چو ، به ،گردی نشسته و رونقِ بازارِ حستش شکسته ، متوقع که در کنارش گیرم ، کناره گرفتم [ و گفتم ] : آن روز کــــــه خــــطِّ شـــــاهـــدت بــــود صــاحــب نــظـر، از نــظــر بــرانــدی و امـــروز بــیـــــامـــدی بـــه صــلـــحــــش کــش فـتـحـه و ضّـمـه بـر نـشــانــدی تـــــازه بــــهـــــارا ، ورقـــــت زرد شـــــــد دیگ مـنـه ، کـاتــش مــا ســرد شــد چـــنـــد خـــرّامـــی و تــکـــــبّــــر کــنـــی ؟ دولــت پــاریـــنــه ، تــصّــور کـنـی ؟ پـیـش کـسـی رو ، کـه طـلــبــگــارِ تــوســت نــاز بـر آن کـن ، کـه خـریـدار تست سـبـزه در بـاغ ، گـفـتــه انــد : خــوش اســت داند آن کاین سـخـن ، هـمـی گـویـد یـــعـــنـــی از روی دلـــبـــران خـــط ســبـــز دل عـــشّـــاق بـــیـــشـــتـــر جــویــد بــوســـتـــان تـــو گـــنــدنــا ، زاری اســــت بـس کـه بـر مـی کـنـی ، و مـی رویـد گـر صـبـر کنـی ور نـکـنـی ، مـوی بـنـاگوش ایـن دولـت ایـام نـکـویـی بــســـر آیـد گر دست به جان داشتمی ، همچو تو بر ریش نـگـذاشـتـی ، تـا بـه قـیـامت که بر آید ســوال کـردم و گـفـتـم : جـمـال روی تـو را چه شد که مورچه بر گردِ ماه جوشیده ست ؟ جــواب داد : نـــدانــم چــه بــود ، رویــم را مگر به ماتم حُسنم سیاه پوشیده ست ( یوسفی ، 1384 ، صص 138 – 139 ) « خوب رویی ، که هزار دانا از سودای او شیدا بود . و هر لحظه بر سو کویش از آمد شد سوداییان هزار غوغا ، نوبت خوبی به سرآمد و نکبت زشتی از بام و درآمد . عاشقان بساط انبساط باز چیدند و پای اختلاط ، در کشیدند . با یکی از ایشان گفتم : این همان یار است که یار بود ، همان چشم و ابروی به جاست و همان لب و دهان برقرار ، قامت ار آن بلند تر است و تن از آن نیرومند تر . این چه وقاحت و بی شرمی است و بی وفایی و بی آزرمی که دامن صحبت از او در چیدی و پای ارادت از او در کشیدی ؟ گفت : هیات چه می گویی ، آنچه دل من می برد و هوش من ربود روحي بود در قالب تناسب اعضا و نعومت بدن و لطافت جلد و ملایمت آواز دمیده ، چون آن روح از این قالب مفارقت کرد .با قالب مرده ، چه عشق بازم و بر گل پژمرده چه نغمه آغازم ؟ رباعی : گل رفت ز باغ ، خارو خس را چه کنم ؟ شه نیست به شهر در ، عسس را چه کنم ؟ خوبان قفسند ، و حُسن خوبان ، طوطی طوطی چو پرید ، من قفس را چه کنم ؟ » ( حاکمی ، 1385 ، ص 72 ) هر دو حکایت این عقیده را بیان می کند که : عشقهای که از روی هوا و هوس باشد ، سرانجامی جز نیستی و فنا ندارد . و هنگامی که معشوق با گذشت زمان ، غبار پيری بر چهره او می نشیند ، عاشق دلخسته ، از او سیر می گردد و به او توجهی ندارد . ویژگی سبکی : تفاوت : گلستان : 1- استفاده از شعر عربی 2- استفاده بیشتر از شعر بر ای درک مفاهیم 3- استفاده زیبا تر از سجع مانند : نپسندیدم ، در کشیدم و برسیدم نكات بلاغي : گلستان : دامن از وی در کشیدم : کنایه از دوری گزیدن سیب زنخدان : اضافه ی تشبیهی حسن تعلیل : سوال کردم و گفتم : جمال روی تو را چه شد که مورچه ، برگرد ماه جوشیده ست ؟ جـواب داد : نـدانـم چـه بــود رویـم را مـگـر بـه مـاتـم حُـسنـم ، سیاه پوشیده ست بهارستان : پای اختلاط در کشیدند : کنایه از دوری گزیدن پای ارادت : اضافه ی استعاری 3- در آداب صحبت بیشترین تشابه موضوعی و مفهومی ، در حکایات گلستان و بهارستان در آداب صحبت بازگو شده است و به خواننده هشدار می دهد که به بخش خود آگاه ذهن خویش مراجعه کند و آنچه را که در ذهن خویش به دست فراموشی سپرده است دوباره در ذهن خویش تجسم کند و از خواب غفلت بیدار شود . و بداند که می تواند بر غیبت ، تهمت و حسودی غلبه پیدا کند و فضایل نیک را ملکه ذهن خویش گرداند . و به راستی ، دستان توانمند این دو هنرمند ، به زیبایی نقاشی را تصویر کرده است و حکایات را در ذهن خواننده تجسم می کند ، که انسان یک مدینه ي فاضله ای را می بیند که در آن همه چیز نیکو ، در جای خود قرار گرفته است و انسان ، انسانیت له شده و خرد شده خود را می تواند دوباره بیابد . و روح تازه ی در کالبد خاکی خویش بدمد و به عنوان یک مصلح اجتماعی گام بر دارد و انسانهای در خواب فرو رفته را ، هدایت و ارشاد کند . « هر که بر زیر دستان نبخشاید ، به جور زیر دستان گرفتار آید . نه هر بازو ، که دروی قوّتی هست به مردی ، عاجزان را بشکند دست ضـعـيـفان را مکن ، بر دل گزندی کـه درمـانـی ، بـه جـور زورمندی » ( یوسفی ، 1384 ، ص 188 ) « و دیگر گفت : هر که شیوه مشت زنی به دست گیرد ، در لگد کوب زیر دستان بمیرد . قطعه : دلا ،گوش کن از من ، این نکته خوش که ماندست در گوشم ، از نکته دانان کـه هـر کـس کـشـد . تـیـغ نـامـهربانی شـود کُـشـتـه ، تـیـغ نـا مــهــربــانــان ( حاکمی ، 1385، ص 38 ) هر دو حکایت این عقیده را بیان می کند که : عاقبت ظلم و ستم ، نیستی و نابودی است . سعدی اعتقاد دارد که : هر کس ناتوانی را آزار دهد به دست زورمندی از بین می رود ولی جامی معتقد است : هر کس که ظلم و ستم ، پیشه کند به دست زیر دستی ، حکومت ظلمش به پایان می رسد . ویژگی سبکی : تشابه : 1- حکایات به صورت ایجاز بیان شده است 2- هر دو نویسنده از شعر سود برده اند تا مفاهیم بهتر تفهیم شود . نكات بلاغي : گلستان : عاجزان را بشکند دست : کنایه از اینکه بر ناتوانان پیروز شدند . بهارستان : در لگد کوب زیر دستان بمیرد : کنایه از اینکه به وسیله ی ناتوانان از بین رفتن تیغ نا مهربانان : کنایه از دشمنان « حسود ، از نعمت حق بخیل است و بندة بي گناه را دشمن دارد . مـردکـی خـشــک مــغــر را دیــدم رفـتـه در پـوسـتـیـن صـاحـب جــاه گفتم : ای خواجه ، گر تو بد بختی مـردم نـیـکــبــخــت را چــه گــنـاه اَلـا تـا نـخـواهـی بــلا بــر حــســود که آن بخت برگشته خود در بلاست چه حاجت که با وی کنی دشمنی که وی را چنان دشمن اندر قفاست » ( یوسفی ، 1384 ، ص 183 ) « و دیگر گفت : حسود همیشه در رنجست و با پروردگار خویش ستیزه سنج ، هر چه دیگرنرا دهد وی نپسندد و چه نه نصیب وی ، دل در آن بندد قطعه : اعتراضست بر، احکام خداوند علیم عادت مرد حسد پیشه ، که خاکش به دهن هر چند بیند ، به کف غیر، فغان بر دار د که چرا داد به وی ، بی سبب آنرا نه به من ؟ » ( حاکمی ، 1385 ، ص 38 ) هر دو حکایت این عقیده را بیان می کند که : انسان حسود ، همیشه در رنج و سختی می باشد و سعدی معتقد است انسان حسود ، از نعمتی که خداوند بر دیگران اعطا می کند نا خرسند می باشد . و بنده ی خدا را به دلیل حسودی ، دشمن خویش می پندارد و جامی معتقد است که : انسان حسود همیشه در برابر ذات حق ناله می کند . و به آنچه خداوند به دیگران می دهد خرسند نمی باشد . و از نعمتی که شاید به حق ، نصیب و قسمت او نباشد آن نعمت را ، از درگاه حق طلب می کند . ویژگی سبکی : تشابه : 1- رعایت ایجاز در کلمات 2- نثر توام با شعر تفاوت : گلستان : حکایت کامل را در بر دارد بهارستان : قسمتی از یک حکایت بازگوشده است . نكات بلاغي : گلستان : در پوستین صاحب جاه : کنایه از غیبت کردن بهارستان : خاک به دهن : کنایه از نابود شدن « هر آن سرّی که داری با دوست ، در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد . و هر بدی که توانی به دشمن ، مرسان که باشد وقتی دوست گردد . رازی که پنهان خواهی با کس در میان منه و گر چه دوست مخلص باشد که مرآن دوست را نیز دوستان مخلص باشند همچنین مسلسل . خـامـشـی بـه ،که ضمیر دل خویش بـا کـسـی گـفـتـن و گـفـتن که مگو ای سلـیم ، آب ز سـر چـشـمه ، ببند که چون ، پر نشد ، نتوان بستن جوی سـخـني در نـهـان نـبــایــد گــفــت کـه بـر انـجـمـن ، نـشــایـد گـفــت » ( یوسفی ، 1384 ، ص 171 ) « آنکه اسرار نهان داشتنی خود را با هیچ دوست در میان منه ، زیرا که بسیار باشد که در در دوستی خلل افتد و به دشمنی بدل گردد . قطعه : ای پسر ، سرّی کش ، از دشمن نهفتن لازمست به که از افشای آن با دوستان، دم، کم زنی دیـده ام بـسـیـار کـــز سـیـر سـپـهـر کـژ نـهــاد دوستان ، دشمن شوند و دوستیها دشمنی » ( حاکمی ، 1385 ، ص 39 ) هر دو حکایت این عقیده را دارند که انسان نباید راز خویش را برای دیگران باز گو کند . سعدی ، معتقد است که : راز خویش را نباید با دوستان ، در میان نهاد چون ممکن است بین دو دوست ، کدورت و رنجی حاصل شود . و دوست راز انسان را بر ملا کند . و به دشمن نیز آنچنان دشمنی از خود نشان مده . چون عاقبت روزگار را نمی دانی ؟ و ممکن است در آینده با دشمن خویش طرح دوستی بریزی . و جامی معتقد است راز خویش را برای دوست باز گو مکن چون ممکن است این دوستی به دشمنی تبديل شود و دوست آبروی تو را ببرد . ویژگی سبکی : تشابه : 1- هر دو از شعر برای تفهیم مطلب سود بردند . 2- ایجاز در حکایت دیده می شود تفاوت : در گلستان : 1- حکایت کامل آمده است بهارستان : 1- در بهارستان قسمتي از يك حكايت ، بازگو شده است نكات بلاغي : گلستان : تمثیل : ای سلیم ، آب ز سر چشمه بندد که چو پرشد ، نتوان بستن جوی بهارستان : دم کم زدن : کنایه از صحبت نکردن سپهر کژ نهاد : استعاره از روزگار است « ریشی درون جامه داشتم و شیخ ، رَحَمِهُ الله ، هر روز بپرسیدي که چون است و نپرسیدی که بر کجاست . دانستم که از آن احتراز می کند که ذکر همه [ عضو[ی ] روا نباشد کردن . و خردمندان گفتند : که هر سخن نسنجد از جوابِ سخت برنجد . تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید كه به گفتن ، دهن از هم نگشایی گـر راسـت سخـن گویی و در بند بمانی به زان که دروغت دهد از بند رهایی » ( یوسفی ، 1384 ، ص 86 ) « اول شاه ، کسری گفته است که هرگز پشیمان نشده ام ، از آنچه نگفته ام و بسا گفته که از پشیمانی آن در خاک و خون خفته ام . قطعه : خامُش نشین ، که جمع نشستن ، به خامشی بـهـتـر ز گـفـتـنـی کـه پـریـشانی آورد از سـرّ سَـر بِـمُـهـر پـشـیـمـان نـشـد کـسـی بس فاش گشته سّر، که پشیمانی آورد ( حاکمی ، 1385 ، ص 40 ) هر دو حکایت این موضوع را بیان می کند که : انسان ، باید در سخن گفتن سنجیده سخن بگوید . و سخنی که بدون تفکر و اندیشه انجام پذیرد ، پشیمانی به بار می آورد .سعدي ، معتقد است كه هر کس که سخن خویش را نسنجد ، از جواب سخن ، آزرده خاطر خواهد شد . و جامی معتقد است : که انسان اگر سخنی را بر زبان جاری نسازد ، پشیمان نخواهد شد . ولی چه بسا ، سخنان نسنجیده ، که پشیمانی به بار آورده است و انسان را خوار و ذلیل کرده است . ویژگی سبکی : تشابه : 1- ایجاز در هر دو حکایت 2- توام کردن نثر با شعر تفاوت :1- آوردن حکایت کامل در گلستان 1- در بهارستان قسمتي از حكايت بازگو شده است . نكات بلاغي : گلستان : دهن از هم نگشايي : کنایه از سخن نگفتن است بهارستان : در خاک و خون خفتن : کنایه از نابودی است . 4- سلامت و سلامتی این دو بزرگوار ، سعدی و جامی ، علاوه بر اینکه به روح انسانی توجه دارند و می خواهند در ضمن حکایات روح انسانی را از گناه و معصیت باز دارند . و دل انسانی را که منشا عشق به دادار هور است از زنگار بدی و پلیدی پاک کنند . همانطور نیز به جسم خاکی انسان نظر دارند .و با داروي تلخ نصيحت ، در ضمن حكايت ، به سلامتي جسم انسان نيز مي پردازند . و مانند يك طبيب آگاه به انسان نسخه مي دهند که چه کار انجام دهند که علاوه بر روح پاک و آزاد ، جسمی توانا نیز داشته باشند تا بتوانند با جسم و روحی پاک ، فضای زیبا و آرمانی برای خویش و جامعه خویش بوجود آوردند . چون معتقدند که : اگر جسم ، بیمار باشد روح ، نیز پژمرده و افسرده می گردد . « یکی از ملوک عجم ، طبیعی حاذق به خدمت مصطفی ، صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّم ، فرستاد سالی در دیار عرب بود ، کسی تجربتی پیش وی نبرد . و معالجتی از وی [ در نخواست ] پیش پیغامبر عَلَیْهِ السَّلام رفت و شکایت کرد که مرا ، برای معالجت اصحاب فرستاد [ ه ا ] ند و کسی در این مدّت التفاتی نکرد تا خدمتی که بربنده معین است و بجاي آورد . خواجه ، عَلَیْهِ السَّلام فرمود : این طایفه را طريقتي است که تا اشتها غالب نباشد نخورند و هنوز اشتها باقی باشد که دست از طعام بردارند . حکیم گفت : موجب تندرستی این است . [ زمین خدمت ببوسید و برفت ] سخن آنگه کند ، حکیم آغاز یا سر انگشت ، سوی لقمه دراز کـه زنـا ، گـفـتـنش خلل زاید یا زنـا خـوردنـش ، بـجـان آیـد لاجـرم حـکـمتش بود ، گفتار خوردنش ، تـندرسـتـی آرد بـار » ( یوسفی ، 1384 ، ص 110 ) « در محافظت صحت ابدان ، که تا گرسنه نشوند دست به طعام نیاورند و چون بخورند ، پیش از آنکه سیر شوند ، دست از طعام بدارند . رباعی : آن به ، که ز اسباب مرض پرهیزی و زننگ طبیبان دغل ، بگریزی نا گشته تهی معده ، به خوان ننشینی زان پیش که معده ، پُرکنی بر خیزی ( حاکمی ، 1385 ، صص 39-40 ) هر دو حکایت این عقیده را بیان می کند که : راز سلامتی و تندرستی در این است که تا هنگامی که گرسنه نشوی ؛ غذا خوردن آغاز نکنی و هر گاه که در حال غذا خوردن هستی تا کاملا سیر نشده ای دست از طعام برداری . ویژگی سبکی : تشابه : 1- ایجاز در کلام 2- همراه کردن نثر با شعر « دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر ، سياحت کردند [ ی ] یکي ضعیف بود که هر دو شب [ به ] اندک طعام افطاری کردي ، و آن دیگر قوي كه [ هر روز ] سه بار خوردی قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمد [ند ] هر دو را به خانه ای کردند و در بگِل برآوردند . بعد از دو هفته که معلوم شد بی گناهند [ در باز گشادند ] قوی را ديدند مرده ، و ضعيف، بسلامت جان برده . در این تعجب کردند . حکیمی گفت : [ به خلاف این عجب بودی ] این یکی بسیار خوار بوده است و طاقت بینوایی نیاورد و [ به سختی ] هلاک شد . و آن دگر [ خویشتن دار بود لاجرم بر عادت خویش ] صبر کرد و به سلامت بماند . چو کم خوردن ، طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل گيرد دگـــر تـن پــرورســت انـدر فـراخـی چـو تنـگی بيند ، از سختی بمیرد » ( یوسفی ، 1384 ، ص 111 ) « روباهی با گرگی دم مصادقت می زد و قدم موافقت می نهاد . با یکدیگر به باغی بگذشتند ، در استوار بود و دیوارها پرخار ؛ گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند ، بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ بود . روباه آسان در آمد و گرگ به زحمت فراوان .انگور های گوناگون دیدند و میوه های رنگارنگ یافتند . روباه زیرک بود ، ( و حالت ) بیرون آمدن را ملاحظه کرد و گرگ غافل چندان که توانست بخورد ناگاه باغبان ، آگاه شد و چوبدستی برداشت وروی بدیشان نهاد . روباه باریک میان ، زود از سوراخ بجست . و گرگ بزرگ شکم در آنجا محکم شد . باغبان به وی رسید و چوب دستی کشید ، چندانش بزد که نه مرده و نه زنده ، پوست دریده و پشم کنده از آن سوراخ بیرون رفت . قطعه : زور مندی مکن ای خواجه به زر کـاخـر کـار، زبـون خـواهــی رفــت فربهـت کرده ، بسی نعمت و ناز زان بیندیش ، که چون خواهی رفت با چـنـین جـثه ندانم که چه سان به در مــرگ درون خــواهــی رفـت ؟ » ( حاکمی ، 1384 ، ص 111 ) هر دو حکایت این موضوع را بیان می کند که : عاقبت کم خوری ، سلامتی بدن و رها شدن از مشکلات در راه می باشد . سعدی ، معتقد است كه : انسان کم خور ، اگر در گرفتاری به بند کشیده شود ، راحت تر از انسان پر خور ، از مهلکه جان سالم بدر می برد . و جامی با آوردن تمثیل از زبان حیوانات ، این نکته را بازگو می کند که : سلامتی در کم خوری می باشد . و پر خوری جزء فلاکت و نیستی ، ارمغانی به همراه ندارد . ویژگی سبکی : تفاوت : 1- حکایت گلستان از زبان راوی ، درباره دو درویش خراسانی باز گو شده است . 2- حکایت بهارستان ، تمثیلی از زبان حیوانات است و به انسانها هشدار می دهد . نكات بلاغي : بهارستان : دم مصادقت زدن : کنایه از ادعای دوستی کردن است . بخشش و بخشندگی این دو آموزگار تعلیم و تربیت ، به بخشش و بخشندگی توجه خاصی دارند و انسان بخشنده را کسی می دانند که : ببخشد و بر سر دیگران منت ننهد و در آن زمان است که : خداوند روزی او را دو چندان می کند . بطوری که انسان بخشنده ، از این بخشندگی پروردگار ، حیرت و تعجب او را فرا میگیرد . « موسی علیه السّلام – قارون را نصیحت کرد که اَحْسِنْ کَما اََحْسَنَ اللهُ اِلَیْکَ ، نشنید و عاقبتش شنیدی . آن کس که به دینار و درم خير نيندوخت سـر عـاقـبـت انـدر سـرِ دیـنار و درم کرد خـواهـی که مـمتّع شـوی از دنيی و عقبی با خلق کرم کن ، چو خدا با تو کرم کرد عرب گوید : جُدْوَلا تَمْنُنْ لِاَنَّ الْفائِدَةَ اِلَیْکَ عائِدَةٌ ؛ یعنی ببخش و منّت منه که نفع آن به تو بازگردد. درخــت کـــرم هــرجــا بـــیــخ کـــرد گـذشــت از فــلــک شــاخ و بـــالای او گـــر امّــیــدواری کـــزاو بـــرخــــوری بــــه مــــنّـــت مـــنـــه ارّه بـــر پـــای او شکر خدای ،کن که موفّق شدی به خیر زانـعـام و فـضـل او ، نـه مـعطّل گذاشتت منّت منه که خدمت سلطان ، همی کنی منّت شناس از او ، که به خدمت بداشتت ( یوسفی ، 1384 ، ص 169 ) « جوادی را پرسیدند که ازآنچه به محتاجان می دهی و برسائلان می ریزی ، هیچ در باطن خود رعونتی و بر فقیران بار منّتی باز می یابی ؟ گفت : هیات ! ( کف من در کوشش و بخشش ) حکم آن کفلیز است که در دست طبّاخ است . اگرچه طبّاخ هرچه می دهد ، بر کفلیز می گذرد اما کفلیز به خود گمان دهندگی نمی برد . قطعه : گرچه روزی ، از کف خواجه است ، روزی ده خداست برسر روزی خوران ، خوش نیست ار منّت نهی نـيـسـت او جـز كـاسـه و كـفـلـيـز ديـكَ رزق را بـه كـه باشد كاسـه و كفـليز از منت تهي صوفيئی دیگری را صفت کرده ، صفتی از روی شناسايی و معرفت آورده [و] فرمود که فلان کس سفره آرست ، نه سفره دار ، و خود را شریک سفره می دارد ، نه ملیک سفره می شمارد . و با سایر خورندگان یکسان است ، بلکه از نظر خود طُفیلی ايشانست . قطعه : چون به مهمان سرای ، خویش نهد خواجه ، خوان از برای درویشان طـفـل راهـسـت ، اگـر نـمـی دانـد خـویـشـتـن را طُـفـیـلی ایــشــان» ( حاکمی ، 1385،صص53 -54) هر دو حکایت این عقیده را بازگو می کند که : انسان ، باید دست بخشنده ای داشته باشد و نسبت به بخشش و بخشندگی که انجام می دهد ، منت و آزار بر دیگران را جايز نداند . ویژگی سبکی : تفاوت : گلستان : 1- استفاده از آیه قرآنی : اَحْسِنْ کَما اََحْسَنَ اللهُ اِلَیْکَ 2- استفاده از ضرب المثل عربی : جُدْوَلا تَمْنُنْ لِاَنَّ الْفائِدَةَ اِلَیْکَ عائِدَةٌ بهارستان : 1- آوردن لغات عربی : ملیک ، طُفیلی صنايع بلاغی : گلستان : درخت کرم :اضافه تشیهی تمثیل : درخت کرم هرجا بیخ کرد گذشت از فلک شاخ بالای او گر امیدواری کزاو برخوری به مـنّـت مـنـه ارّه بــر پــای او « حاتم طايی را گفتند : از تو بزرگ همّت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای ؟ گفت : [ بلی ] یک روز چهل شتر ، قربانی کرده بودم امرای عرب را . و خود به گوشه صحرا [ به حاجتی ] بیرون رفتم . خارکنی را دیدم پشته ، فراهم نهاده ، گفتم : به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند ؟ گفت : هركه نان از عمل خویش خورد مـنّـتِ حـاتـم طـائـی نـبـرد من او را [ به همت و جوانمردی از خود ] برتر دیدم .] » ( یوسفی ، 1384 ، ص114 ) « حاتم را پرسیدند که هرگز از خود کریمتر دیدی ؟ گفت : بلی روزی در خانه غلام یتیمی فرود آمدم و وی ده سر گوسفند داشت . فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پيش من آورد . مرا قطعه ای از از وی خوش آمد ، بخوردم و گفتم : و الله این بسی خوش بود . آن غلام بیرون رفت و یک گوسفند را می کُشت و آن موضع را می پخت و پیش من می آورد و من از آن آگاه نی . چون بیرون آمدم که سوار شوم ، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است ، پرسیدم که این چیست ؟ گفتند : وی همه گوسفندان خود را کشت . ویرا ملامت کردم که چرا چنین کردی ؟ گفت : سبحان الله ، ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم ، این زشت سیرتی باشد در میان عرب . پس حاتم را پرسیدند که تو در مقابله آنچه دادی ؟ گفت : سعید شتر سرخ موی و پانصد گوسفند . گفتند : پس تو کریمتر باشی . گفت : هیهات ! وی هرچه داشت داد و من از آنچه داشتم از بسیار اندکی پیش ندادم . قطعه : چون گدایی ، که نیم نان دارد بتمامي دهد ز خانه خویش بیشتر زآن بود که شاه جهان بدهد نیمی از خزانه خویش« (حاکمی ،1385،ص60) هر دو حکایت ، از زبان حاتم طائي بخشنده عرب بازگو شده است . گلستان این عقیده را بیان می کند که : حاتم طائی آن مرد خارکن را از خود ، کریمتر دانست . زیرا به میهمانی حاتم نرفته بود و با دسترنج خویش ، گذران امور می کرد . و راضی نبود که منّت خلق را ، که بنده ذات حق هستند ، بر دوش خویش تحمل کند . در بهارستان این عقیده وجود دارد که حاتم طائی آن غلام را بخشنده تر از خود می دانست چون غلام ، هرچه در منزل داشت ، براي میهمان خود مهیا کرد . ولی حاتم طائی ، یک قسمت ناچیزی از ثروتش را به غلام می بخشد . ویژگی سبکی : تفاوت : 1- نثر گلستان ، به صورت ایجاز آمده است . 2- در متن بهارستان ، اطناب دیده می شود . 6- در فضیلت قناعت این دو نویسنده ، زبردست و توانای در فضیلت قناعت نیز نکاتی را به رشته نگارش درآورده اند . سعدی ، بابی در فضیلت قناعت دارد . و جامی ، در لا به لای یکی از حکایات به بررسی فضیلت قناعت پرداخته است . « درویشي را شنیدم که در آتش فاقه می سوخت و خرقه بر خرقه می دوخت و تسکین خاطر [ خود ] به این بیت می کرد : به نان خشک قناعت کنیم و جامة دلق که بار محنت خود ، به که بار ، منّت خلق کسی گفتش : چه نشینی که فلان [ در این شهر ] طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت [ آزادگان ] بسته است و بر دلها ، نشسته . اگر بر [ صورت ] حال تو چنان که هست ، مطلع گردد پاس خاطر عزیزان [ داشتن ] منّت دارد . [ و غنیمت شمارد ] . گفت : خاموش که به گرسنگی مردن به ؛ كه حاجت به کسی بردن هم رقعه دوختن به والزِام کُنـج صبر کز بهر جامه ، رُقعه برِ خوابگان نِبِشت حقّا که با عقوبت دوزخ ، برابر ست رفتن به پایمردی همسایه ، در بهشت » ( یوسفی ،1384،صص 109 - 110 ) « سگی را گفتند :سبب چیست که در هر خانه ای که تو باشی ، گدای گرد آن نتوان گشت و بر هرآستانه ای که خُسبی ، دزد از آنجا نتوان گذشت ؟ گفت : من از حرص و طمع دورم و بی طمعی و قناعت مشهور ، از خوانی به لب نانی قانعم و از ( برياني به ) به خشک استخوانی خرسند ، اما گدا سُخرة حرص و طمع است و مُدّعی جوع و مُنکر شَبَع ، نان یک هفته اش در انبان ؛ و زبانش در طلب نان یکشبه جنبان ، غذای ده روزه اش در پشت ؛ و عصای در یوزه اش در مشت ،قناعت ، از حرص و طمع دور است ، و قانع از حریص طامع نفور . قطعه : در هـر دلـی کـه عــزّ قـنـاعـت نـهـاد پـای از هرچه بود ، حرص و طمع را ببست دست هر جا که عرضه کرد قناعت ، متاع خویش بـازار حـرص ، و مـعـرکـه آز را شـکـسـت ( حاکمی ، 1385 ، صص 115- 116 ) هر دو حکایت این دو موضوع را بیان می کند که : قناعت ، باعث حفظ آبروی شخص می شود . و بدین وسیله باعث می شود که اينان دست در یوزگی به سوی دیگران دراز نکند و آبروی خویش را پیش بنده خدا نبرد ویژگی سبکی : تشابه : 1- آوردن سجع پی در حکایت گلستان و بهارستان مانند : گلستان : سوخت ومی دوخت بهارستان : جوع و شبع ، دورم و قانعم 2- نثر را توام با شعر آوردن تفاوت : 1- در گلستان ، سخن از زبان درویش بازگو شده است . 2- در بهارستان ، به صورت تمثیل از زبان سگی بیان می شود نكات بلاغی : گلستان : کنج صبر : اضافه استعاری بهارستان : ببست دست : کنایه از روی برگرداندن از حرص و طمع منابع و مآخذ: 1- جامي ، عبدالرحمن : بهارستان ، چاپ پنجم ، 1385 ، انتشارات اطلاعات . 2- سعدي ، گلستان ، تصحيح غلامحسين يوسفي ، 1384 ، انتشارات خوارزمي .

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته