پاورپوینت چه کارهایی که باید انجام میدادم ولی ندادم (pptx) 20 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 20 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
به نام مهربان ترين
In the name of the most compassionate
پادشاه مامورش را به سرزميني دور، جهت ماموريتي ويژه فرستاد. مامور راهي آن سرزمين شد. آنجا سکني گزيد. سالها گذشت و مامور سرگرم زندگي خود شد. تجارتي راه انداخت؛ ازدواج کرد؛ صاحب فرزنداني شد و روزگار ميگذرانيد.
The king sent an agent to a far away land for a special mission. The agent set off to that land and settled. Years passed and the agent got busy living his own life; he started his own business, got married, and had kids.
تا اينکه روزي از طرف پادشاه، پيکي به نزد مامور آمد و به او خبر داد که پادشاه او را احضار کرده است. مامور بايد بيدرنگ به نزد او ميرفت؛ اطاعت کرد و به نزد پادشاه برگشت. پادشاه مامور را خواست و از او پرسيد که آيا ماموريتي که به عهدهاش گذاشته شده بود، انجام شد يا نه؟ مامور شروع کرد به شرح داستان زندگيش که:
Finally one day a messenger from the king came to the agent, telling him that the king requests his presence urgently. When the agent went to the king, he asked the agent if he had been successful in doing what he’d been assigned for. But the agent started telling the king about his life these past years:
جناب پادشاه وقتي وارد آن شهر شدم، به دکاني رسيدم که در آن تجارتي ميشد بسيار متفاوت از اينجا. براي جستجو و کسب مايحتاج به آنجا رفتم و با صاحب دکان، در خصوص درآمدِ ...
پادشاه سخن مامورش را قطع کرده و پرسيد : آيا ماموريتي را که بر عهدهات گذاشته بودم به انجام رسانيدي؟
“Did you do as you were told?” the king interrupted.
“Your highness, when I entered the city I came by a store, you know trading there is so different from here_ yes, I went to the shop keeper and asked him about the employment and how could one_”
اين بار نيز پادشاه سخنش را قطع کرده و گفت: آيا ماموريتي را که بر عهدهات گذارده بودم به انجام رسانيدي؟
مامور اين بار شرح ميدهد که بله جناب پادشاه ميگفتم خدمتتان؛ که من وقتي در آن تجارت بودم، يک دل نه! که صد دل، عاشق دختر صاحب دکان گشته و با او ازدواج کرده و ....
Again the king interrupted:
“That’s all fine, but did you do what you were sent there for?”
But the agent goes on: “um… yes your highness I was saying, when I started my business there I realized I was falling in love with the shopkeeper’s daughter, so I married her and_”