پاورپوینت داستان هدهد (pptx) 11 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 11 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
نام داستان: هدهد
نویسنده: محمّد بن علی ظَهیری سَمرقندی، سندباد نامه، بازنویسی مهدی آذریزدی
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بود و روزگاری. در نزدیکی شهر،هُدهُدی بود که بسیار باهوش و زیرک بود و در باغی، بر درختی
لانه داشت و در آن باغ، پیرزنی زندگی می کرد و چون پیرزن هر روز ریزه های نان،روی بام خانه اش می ریخت و هدهد می خورد با هم آشنا شده بودند و گاهی با هم احوالپرسی می کردند.
یک روز پیرزن از خانه بیرون آمد تا دنبال کاری برود، دید هدهد هم از آشیانه بیرون آمده ، روی شاخه ی
درخت، نشسته است و آواز می خواند.
پیرزن گفت:می دانی چه خبراست ؟ هدهد گفت: چندان بی خبر هم نیستم، مگر خبر تازه ای است؟
پیرزن گفت :زیر درخت را نگاه کن، بچّه ها را می بینی ؟
هدهد گفت:می بینم، دارند بازی می کنند .
پیرزن گفت : معلوم می شود با
همه ی زیرکی خیلی ساده ای. آ نها بازی نمی کنند بلکه دام و تله می گذارند تا تو و امثال تو را در دام بیندازند.
هدهد گفت:اگر برای من است، زحمت بیهوده می کشند، من خیلی باهوش تر و زیر ک تر از آن هستم که در دام بیفتم.
هدهد گفت:تو هنوز مرا نشناخته ای. چهل تا از این بچّه ها باید پیش من درس بخوانند تا بفهمند که یک مرغ را چگونه باید بگیرند، این ها که بچّه اند، بزرگ تر هایشان هم نمی توانند مرا فریب بدهند.
پیرزن گفت:در هرحال مواظب خودت باش و زیاد به عقل و هوش خودت مغرور نباش، همه ی مرغ هایی که در تله می افتند، پیش از گرفتاری همین حرف ها را می زنند ولی ناگهان به هوای دانه و به طمع خوراک به دام می افتند
هدهد گفت: خاطر شما آسوده باشد، من حواسم جمعِ جمع است.
پیرزن گفت:امیدوارم این طور باشد بعد از باغ بیرون رفت و تا ظهر نیامد.
کودکان هم تا نزدیک ظهر آنجا بودند و خسته شدند و دام ها و تله ها را جمع کردند و رفتند.
هدهد وقتی باغ را خلوت دید، کم کم آمد پایین و به هوای اینکه از دانه هایی که کودکان پاشیده اند استفاده کند، آمد روی زمین نشست و به دنبال دانه می گشت.
اتّفاقاً یکی از بچّه ها یادش رفته بود، توری را که با نخ نازک درست کرده بود، جمع کند و هدهد همچنان که دانه می خورد، به آن تله رسید
ناگهان نخ ها بر دست و پای او محکم شد، هرچه کوشش کرد خود را نجات بدهد، نشد که نشد.
مرغ زیرک که می رمید از دام
با همه زیرکی ، به دام افتاد
و از ترس و ناراحتی بی هوش شد.
در این موقع پیرزن به خانه برگشت و از هر طرف، بالای درخت ها و بام ها را نگاه کرد، هدهد را ندید تا نزدیک درخت آمد و دید هدهد در دام افتاده است.
پیرزن نخ های تور را پاره کرد و هدهد را تکان داد تابه هوش آمد و به او گفت:
دیدی که آخر به طَمَعِ دانه، خودت را گرفتارکردی!
هدهد گفت: بله گرفتار شدم امّا این گرفتاری طمع نبود، قسمت و سرنوشت بود و با سرنوشت هم
نمی توان جنگید. دام را که برای من تنها نگذاشته بودند. اگر هر کسِ دیگر هم به جای من بود و قسمتش این بود که در دام بیفتد، می افتاد حتّی اگر یک کلاغ بود.
پیرزن گفت: این طور نیست؛
اوّل اینکه کلاغ کمتر به دام می افتد؛
دوم اینکه کلاغ نه زیبا و خوش آواز است که او را در قفس نگاه دارند و نه گوشتش خوراکی است که او را بکشند و بخورند و اگر هم در دام بیفتد او را رها می کنند که برود.