پاورپوینت ادبیات فارسی (pptx) 15 اسلاید
دسته بندی : پاورپوینت
نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد اسلاید: 15 اسلاید
قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :
1
روان خوانی
زمزمه محبّت
سال ها آرزویم این بود که دوباره چهره ی زیبای استادم را ببینم. به نشانه ی احترام در برابرش زانو بزنم و پاسخ پرسش هایم را از کلامش بشنوم. اکنون مدت ها از آن زمان می گذرد. در آن هنگان دختری چهارده ساله بودم. اینک پس از سال ها در پیشگاه استادم حضور یافته ام تا اگر قبول کند، از زندگانی خود و فراز و نشیب های آن و چگونگی دست یابی به مقام والای علمی بگوید.
3
اکنون ابوریحان محّمد بن احمد بیرونی به من (ریحانه بنت الحسین خوارزمی) این گونه روایت می کند:
امّا بعد، پدر و مادرم- که رحمت حق بر آنان باد- شوق آموختن را در من به وجود آورده بودند. در شش سالگی، به مکتب رفتم. در آن جا خواندن و نوشتن یاد گرفتم و سوره های کوچک قرآن را از بر کردم. نخستین روز درس، برایم بسیار شیرین و خاطره انگیز بود.
مادرم، مهرانه، پس از آن که بهترین لباس را بر من پوشاند، مرا از زیر قرآن گذراند و بدرقه ام کرد. پدرم، استاد احمد اخترشناس، دست مرا گرفت و به سوی مکتب برد. در طول راه، آداب رو به رو شدن با معلّم را به من آموخت. مکتب دار که پدرم را می شناخت، با شندین صدای پدرم، از جای برخاست، پیش آمد و با او احوال پرسی کرد.
5
من دست مکتب دار را بوسیدم و او صورت مرا بوسید و جایی در کنار خود برای تشکچه ی من معیّن کرد. آن روز و آن نگاه های پر مهر معلّم، هیچ گاه از نظرم دور نمی شود. همیشه هنگام نماز، برای چند کس دعا می کنم که یکی از آنان، نخستین آموزگارم در این مکتب است.
درس او زمزمه محبّت بود. گرچه دیری نپایید، امّا اثرش عمیق و ماندگار بود. یک سال در آن مکتب بودم و در آن جا شوق یادگیری من بیش تر شد.
6
پس از آن، بر اثر بدگویی حسودان، پدرم از دربار خوارزم شاه رانده شد و به ناچار به روستا رفتیم، مدّتی از مکتب دور شدم، ولی پدرم آموزگار قرآن و حساب و هندسه ی من شد، تا آن که به مکتب آن جا رفتم. مهارت نوشتن، خواندن و حساب کردن را یاد گرفتم.
معلّم مکتب را «جناب آقا» می گفتند. جناب آقا مرا با دانش اخترشناسی، ریاضی و حکمت آشنا کرد. او اجازه داد که از کتاب هایش استفاده کنم. پدرم نیز چنین جلد کتاب ریاضی و ستاره شناسی در خانه داشت. این کتاب ها مرا به خودآموزی علاقه مند کردند.
پدرم بر اثر سکته درگذشت و جناب آقا هم در جوار حضرت حق آرمید. از آن پس، بخشی از وظایف پدر بر گردن من نهاده شد و ناگریز، نگهبان و نان آور و مرد خانه شدم و در اوان جوانی به جای پدر به کشاورزی پرداختم، نامه و عریضه برای مردم می نوشتم و چرخ زندگی را گرداندم.
8
8
شوق به آموزش و یادگیری که بزرگترین میراث پدرم بود، خاطره ی نخستین روز مدرسه، رفتار پسندیده ی اوّلین آموزگار و نوری که از سوی خداوند بر دلم تابید، راهبرم شد. طبیعت، کتابم شد. آموزگارم، همه ی مردمان کوچه و بازار شدند، راه و روشم، دقّت و تفکّر در آفرینش و تلاش برای رسیدن به جایگاه والای انسانی بود و از خدای مهربان می خواستم که مرا به راه راست بدارد.
9
در این راه، پیش می رفتم که روزگار مرا با استادی فرزانه و امیری فرهنگ پرور و صاحب اندیشه به نام «امیر نصر» آشنا کرد و از آن پس من به مدرسه ی سلطانی خوارزم وارد شدم.
من از همه کس، همه چیز و از همه جا آموختم. همیشه چشم هایم برای دیدن و گوش هایم برای شنیدن، باز بود. استادان بزرگ من، مردم کوچه و بازار بودند. امّا بزرگان دیگری نیز بودند که نزد آنان به انگیزه ی آموختن، شاگردی کردم، احترام گذاشتم و درس ها آموختم.