پاورپوینت پیامبران مقطع ابتدایی

پاورپوینت پیامبران مقطع ابتدایی (pptx) 14 اسلاید


دسته بندی : پاورپوینت

نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد اسلاید: 14 اسلاید

قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :

بـــه نــام خــدایـی کـه جـان آفــریـد زمــیــن و زمــان و مـــکان آفـــریــد خـــداونــد دانــا ، خـــداونــد هــوش خــــداونـد روزی ده عـــیــب پــوش سلام به بچه های زرنگ و باهوش حالتون چطوره؟ امیدوارم حال همتون همیشه خوب باشه. آماده اید برنامه امروز را شروع کنیم. پس هر کس آماده است یک صلوات بلند بفرستد. اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ و َآلِ مُحَمَّدٍ یك روز مـربی در كلاس های تابسـتانی به بچه ها گفت: ان شـاءالله در سال تحصـیلی آینده هر كدام از شمـاها یك درجۀ تحصـیلی بالاتر خواهیـد رفت. یعـنی سـومـی ها به كلاس چنـدم می روند؟ چهـارمی ها؟ پنجـمی ها؟ چه اشـكالی دارد در سـال آینـده كـلاس سـومـی ها از سـال اول ابتـدایی، چهـارمی ها از دوّم و پنجمـی ها از سـوم ابتدایی، درسـشان را آغاز كنند؟ همـه اعتـراض كردند، آقـا مـگر می شود؟ ما كه آن درسها را یاد گرفته ایم، به درس های جدیدتر نیـاز داریم. مربی از این فرصت استـفاده كرده، گفت: در دنیا هم كه مدرسه زندگی است انسانها رشد می كنند. معلوم است انسانهای اولیه نمی توانستند مانند انسانهای امروزی بیندیشند. برای همین در زمـانی برای مردم پیـامبری می آمد و بعد از چندین سال خداوند، پیامبر دیگری می فرستاد و قـوانین و مقررات پیامبر سابق را كاملتر می كرد. مثل اینكه مردم از كلاس اول به كلاس دوم و بالاتر آمده باشند. با آمدن پیامبر بعدی اگر مـردم اصـرار می كـردند كه می خـواهیم همـان پیام های قبلی را داشـته باشیم مثل این بود كه بگویند ما می خواهیم همیشه در كلاس اول بمانیم. بعد از حضرت آدم، پنج پیامبر بزرگ یكی پس از دیگری برای راهنمایی مردم فرستاده شدند. هر یك از آنها كتاب و دین جدید و كاملتری می آورد. آیا می توانید نام آن پنج پیامبر را به همراه كتاب آسمانی آنها، نام ببرید؟ پیامبر اسلام را «خاتم الانبیاء» می گویند. خاتم یعنی آخر و انبیا یعنی پیامبران بنابراین خاتم الانبیاء یعنی آخرین پیامبر. در زمان پیامبر اسلام مردم جهان آمادگی داشتند تا كاملترین دین الهی یعنی «اسلام» به تمام جهانیان ابلاغ شود. حضرت نوح(ع) صـحـف حضرت ابراهیم(ع) صـحـف حضرت موسی(ع) تـورات حضرت عیسی(ع) انجـیل حضرت محمد(ص) قرآن کریم پیامبر اسلام در 17 ربیع الاول به دنیا آمد. هنگام ولادت آن حضرت ایوان كسری شكافت، چند كنگرة آن فرو ریخت، آتشكدۀ فارس خاموش شد،‌ دریاچۀ ساوه خشك گردید، بتهای مكه سرنگون شد و نوری از وجود آن حضرت به سوی آسمان بلند شد كه شعاع آن فرسنگها راه را روشن كرد. بعد از هفت روز عبدالمطلب جد بزرگوار آن حضرت برای سپاسگذاری به درگاه الهی گوسفندی كشـت و گـروهی را دعـوت نمـود و در آن جشـن باشكـوه نام او را «محمـد» گـذارد. از او پـرسـیدند: چـرا نام او را محـمد گذاشتید، در صورتی كه این نام در میـان عرب ها كم سابقه است؟ فرمود: خواستم كه در آسمان وزمین«ستوده» باشد. او از همان كودكی پاك و باادب بود. شما شنیده اید كه او بـه «مـحمـد امـیـن» مـعـروف بـود، مـی دانـید چـرا؟ . شهر مكه در روزهای حج شهری شلوغ بود. مردم از صحرا، از ده از همه جا به آنجا می آمدند. بازارها پر از فروشنده و خریدار بود. طواف كعبه و زیارت، هم جای خود داشت. در شهر مقرراتی بود كه محترم شمرده می شد و نگهبانی، امنیت و آرامش آسان نبود. عبدالمطلب و همكاران در «سازمان رفاده» مشغول كار بودند، ناگهان از گوشۀ میدان سر و صدا بلند شد. یك عرب بیابانی با داد و فریاد شكایت می كرد و عبدالمطلب را می خواست. دسته ای از مردم بیكار هم دنبال او بودند. وی آمد و گفت: «صبح بخیر ای رئیس و اهـل مكه! مـردم می گویند شـما بزرگان شـهر هسـتید امّا این چه وضعی اسـت!‌ دزدان شـهر شـما كیـسه پـولم را بـردند، مـرا بیچـاره كردند. می خـواستم قـدری سـوغـاتی برای بچـه هایم بخرم ولـی حالا خودم هم گرسـنه می مانم. عبدالمطـلب گفـت: «تو در این شهر میهـمان هسـتی، مـا از تو پذیرایی می كنـیم تو خـود می دانی ما نمی توانیـم برای هر كیسه پول یا هر بسته اثاث مردم یك نگهبان بگذاریم. مردم باید خودشان مال خـودشان را حفـظ كنند. ما تقصیـری نداریم ولی اگر مالت پیدا نـشد آن را جبران می كنیم. در این روزهای حج دوست و دشمن میهمان ما هستند. حالا بگو ببینم كیسه پولت چه نشانی داشت و چگونه گم شد؟» مـرد گفت: «دهـانم خشك شـده،‌ كاش یك قـدری آب خوردن پیـدا می شـد!» محمد(ص) خردسال 7 سـاله دویـد و یك ظـرف آب به دسـت آن مرد داد. مـرد آب را خـورد و گفـت: «زنده باشی پسـر! امّا پول من تـوی یك كیسه پشمی بافتنی زرد رنگ بود كه درش را با نخ سیاهی بسته بودم. توی آن هفتاد دینار طـلا و صـد درهم نقـره و قدری هم پول خُـرد بود.» عبـدالمطـلب گفت: «شـاید دزدی در كار نباشد. ممكن است پـولت را گم كرده باشی، پس این قدر از دزد و دزدی حرف نزن!» مرد آرام شد اما محمـد بی قرار گردید. به نظرش

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته