پاورپوینت سکه طلا

پاورپوینت سکه طلا (pptx) 29 اسلاید


دسته بندی : پاورپوینت

نوع فایل : PowerPoint (.pptx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد اسلاید: 29 اسلاید

قسمتی از متن PowerPoint (.pptx) :

سکه طلا هویت از جمله مفاهیمی است که از دیرباز ذهن بشر را به خود مشغول داشته و از جنبه های گونا گون قابل بررسی است. در این فعّالیت شما از طریق پیگیری جریان داستان سکّه طلا و تحوّل یکی از شخصیت های اصلی آن (خووان) به نقش فرد و اجتماع در شکل گیری هویت پی می برید. سال ها بود که خووان دزدی می کرد.شبی از شب ها،لابه لای درخت ها نوری را دید.جلو رفت و به کلبه ای رسید.از لای در داخل کلبه را نگاه کرد.پیرزنی پشت یک میز چوبی نشسته بود.خووان آنچه را که می دید باور نمی کرد؛یک سکه طلا در دست های پیرزن می درخشید.صدای پیرزن را شنید که می گفت: «من ثروتمندترین آدم دنیا هستم»... خووان به این فکر افتاد که همه طلاهای پیرزن را بدزد،برای این کار خودش را پشت تنه درخت ها پنهان نمود و منتظر شد تا پیرزن بیرون برود. مدتی بعد دید پیرزن شالی دور خود پیچیده بود با دو مرد از کلبه دور شد. خووان با خود گفت:دیگر بهتر از این نمی شود و پنجره را به زور باز کرد و به داخل کلبه پرید.همه جا را گشت؛زیر تخت، قفسه،اینجا،آنجا؛اما سکه ای پیدا نکرد. خووان دست از گشتن کلبه کشید و با خود گفت: «باید پیرزن را پیدا کنم و مجبورش کنم جای سکه ها را نشانم بدهد.» از کلبه بیرون آمد و از همان راهی که پیرزن و آن دو مرد رفته بودند،رفت. وقتی به رودخانه رسید،کمی آن طرف تر،پدر و پسری سخت سرگرم کار بودند.به طرف آنها رفت و با صدای کلفتی گفت: «پیرزن قد کوتاهی که شال سیاهی دور خودش پیچیده بود،ندیده اید؟» پسر گفت: «آهان،حتما دنبال دوناژوزفا می گردید؟چرا او را دیده ایم.امروز صبح خیلی زود رفتیم و او را به اینجا آوردیم.چون پدرپزرگم حمله....» خووان در حرف او دوید و گفت: «حالا کجاست؟» پدر لبخندی زد و گفت: «خیلی وقته که رفته.چندنفر از آن طرف رودخانه آمده بودند دنبالش.می خواستند او را نزد یک بیمار ببرند.» خووان با ناراحتی پرسید: «چطور می توانم از رودخانه بگذرم؟» پسر گفت: «فقط با قایق!اگر بخواهی ما می بریمت؛البته وقتی سیب زمینی ها را از خاک درآوردیم.» خووان گفت: «باشد صبر می کنم.» اما کم کم حوصله اش سر رفت.بیلی برداشت و دست به کار شد.غروب بود که هر سه نفر بیل های خود را کنار گذاشتند.زمین زیر و رو شده بود و سبد پر از سیب زمینی بود. خووان با دست پاچگی پرسید: «حالا می توانید مرا ببرید؟» پدر جواب داد: «بله اما بگذار شاممان را بخوریم.» نور ماه رودخانه را روشن کرده بود.پدر و پسر پارو می زدند و قایق را به آن طرف رودخانه هدایت می کردند.

نظرات کاربران

نظرتان را ارسال کنید

captcha

فایل های دیگر این دسته